۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 27 (آغاز رسمی کلاس 12- درس شیمی - شروع مجدد مشکلات در مدرسه)

با سلام
یکی از دوستان پرسیده بود که این قضایا کی اتفاق افتاده؟ خوب اگه یادتون رفته دوباره میگم که من الان دانشجوی سال اول دانشگاه تورونتو هستم و این قضایا تا اینجا که تعریف کردم پارسال اتفاق افتاده.
اول از همه در توضیح کار تحقیقاتی که بهتون در پست قبل گفته بودم باید بگم که پرفسوری که من پیشش میرفتم در دپارتمان Environment یا محیط زیست و طبیعت بود. نرم افزاری هم درست کرده بودند که میزان تولید مثل و جمیعت و رفتار موجودات زنده رو شبیه سازی میکرد. کاری که ما میکردیم خیلی کار ساده ای بود. فقط میشستیم پای کامپوتر و ۴ تا دکمه رو فشار میدادیم و بر میگشتیم.
اگه یادتون باشه گفته بودم که من میرفتم یک برنامه واسه کار داوطلبانه در طول تابستون. این کار داوطلبانه برای تازه مهاجرین بود و ما اصولا کار خاصی نمیکردیم ، مثلا یک بار ما رو بردند تا غذا و هدایای مردم رو برای بینوایان بسته بندی کنیم. من اونجا یک دوست دیگه هم پیدا کردم که یک دختر چینی بود . بر حسب اتفاق همون دختر چینیه هم اومده بود واسه کار تحقیقاتی پیش همون پروفسور. چه قدر دنیا کوچیکه.
بریم سراغ درس ها. شیمیمون کلا بد نبود. ولی تو درس شیمی ۲ تا رقیب اصلی داشتم. یکیشون همون عربه بود که قبلا بهتون گفته بودم درسش خوب بود (اسمش راعد بود ) و یک کانادایی هم جدیدا پیدا شده بود که حسابی درس میخوند(اسمش جان بود). بعد از دو و نیم سال زندگی در محیط آکادمیک این کشور باید بگم به این نتیجه رسیدم که تو کانادایی ها معمولا اگه یکی قیافش خوب باشه درسش خوب نیست و اگه درسش خوب باشه ، قیافش خوب نیست. دختر و پسر هم نداره. به همین دلیل بود که اگه یادتون باشه در یکی از پست های اولیم گفته بودم که تا وارد اولین کلاسم تو کانادا شدم دیدم همه چقدر زشتند. چون اون کلاس سطحش U بود یعنی آماده سازی برای دانشگاه و بقیه که درسشون بد تر بود میرفتند کلاس های آماده سازی برای کالج رو برمیداشتند. اگه یادتون هم باشه گفته بودم که من از اول که وارد اون مدرسه شده بودم سعی میکردم که به اکیپ یک عده وارد بشم ولی معمولا یا مسخرم میکردند یا دستم می انداختند و اون عربه (راعد) سر دستشون بود. اما ظاهرا وقتی تو ترمه آخر پارسال دیگه خودم رو از اونها جدا کرده بودم به گوشش رسیده بود که نمره های من بد نیست واسه همین از اول سال هر چی آزمایش و تکلیف داشتیم سریع می اومد پیش من و می گفت بیا با هم همگروه بشیم. یک چینیه کانادایی نیزه شده هم پشت ما مینشست که اسمش داج بود و تو اون کلاس اون ۲ تا با هم رفیق صمیمی بودند. اما متاسفانه بعد از یک مدت اون مسخره کردن ها از جانب عربه دوباره شروع شد و من هم همش میخواستم خودم رو گول بزنم که بگم نه اون منظورش بد نیست و ما بهتره با هم همگروهی بمونیم و اینکه این همش می یاد پیش من که من همگروهیش بشم این معنی رو میده که فکر میکنه من بچه ی باحالیم. اما من متاسفانه نمیخواستم چشمم رو باز کنم و ببینم که این فقط میخواد من همگروهیش باشم چون نمره هام از همه بالاتره و اون میخواد که نمره ی خودش رو بالا ببره. خلاصه من سرم رو زیر برف کرده بودم، تا اینکه همون مصریه که تو کلاس انگلیسی پیش من میشست یه روز بهم گفت که راعد داره همش تو رو مسخره میکنه و داره ازت سوء استفاده میکنه. اون روز به فکر فرو رفتم. به عمرم اجازه نداده بودم که کسی با من اینطوری رفتار کنه ولی این بار این رفتار انقدر گستره داشت که دیگه بقیه هم فهمیده بودند. بعدا داج (همون چینیه که پشتم میشست) بهم گفت که راعد همش تو رو دست میندازه و تو رو مسخره میکنه ولی من با اون مثل یک دوست و رفیق برخورد میکردم. خلاصه فردای اون روز تصمیم گرفتم که دیگه بسه. دیگه نمیزارم اون با من اینطوری رفتار کنه. قبلا هر موقع من رو مسخره میکرد یک نیشخند میزدم و صورتم رو اونطرف میکردم. اما دیگه کافی بود. اون روز خیلی با خشکی باهاش رفتار کردم. یک هفته حدودا باهاش با خشکی رفتار کردم ولی ظاهرا اون منظور من رو نمیفهمیدم و به کار خودش ادامه میداد. دوباره مثل بقیه دفعاتی که تو موقعیت این چنینی قرار گرفته بودم، رفتم خونه ی متن آماده کردم که اگه یک بار دیگه مسخرم کرد اون رو جلوی همه بهش بگم که دیگه بقیه هم بفهمند با من نمیتونند اینطوری رفتار کنند. چند روز هر بار مسخرم میکرد شجاعت این رو نداشتم تا جملاتی که آماده کرده بودم رو بهش بگم. اما یک روز دیگه صبرم تموم شد و بهش گفتم: ببین شوخی و اینها تا یه حدی ایراد نداره ولی اگه از یک حدی بیشتر بشه و ببینم داری وقت من رو الکی تلف میکنی ، حالتو حسابی میگیرم و اگه مشکلی داری آخر مدرسه واستا تا با هم دعوا کنیم. دیگه بعد از اینکه اون جمله رو بهش گفتم دیگه مسخره بازیهاش خیلی کمتر شد و اگر چیزی هم میگفت در حد یک شوخی دوستانه بود. اما دیگه یاد گرفتم حد اقل به اون دیگه رو ندم. درباره ی انگیزه این کارش و اینکه چرا من رو مسخره میکرد میتونم بگم که به نظرم اون آدم بدی نبود ولی برای جالب توجه جلوی دوستاش این کارها رو میکرد و چون میدید من عکس العملی نشون نمیدم هر روز پر رو تر میشد.
برگردیم سر درس. معلم ما هر چند وقت یک بر یک نمره ی کلی بهمون میداد یعنی اینکه تا الان معدل کل  نمراتی که تو این درس گرفتین چیه. من و عربه همیشه با اختلاف از بقیه بچه ها نمرهامون معمولا با هم یکی بود. جان هم تو اون یکی کلاس بود و نمرش هم معمولا با ما یکی بود. همه می دونستند که رقابت سر این درس (شیمی) خیلی بالاست و چون award رو فقط به یک نفر میداند (award در هر درسی رو به کسی میدهند که بالاترین نمره رو در مدرسه تو اون درس گرفته باشه) رقابت خیلی بالا گرفته بود.
البته عربه اول های ترم نمرش از من بالاتر بود اما من از هفته سوم بهش رسیدم. تقریبا وسط های ترم بود که عربه نمرش از من و john یک درصد بیشتر شد. هر کاری من میکردم نمرم بهش نمیرسید. دیگه کم کم اعصابم داشت خورد میشود. نمره و درس خوندن همیشه جزو خصوصیت هایی بود که من رو تعریف میکرد و حالا اینکه یکی نمره ی بالاتر از من میگیره این قضیه ای که من روش اتکا می کردم رو به هم میریخت. دیگه دوباره داشتم میرفتم تو فاز افسردگی ...
  
ادامه دارد .....

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 26 (چگونگی ورود به دانشگاه های پزشکی و آغاز کلاس 12)

با سلام
اول از همه باید یه دمتون گرم به دوستانی که نظر میزارند بگم چون این هاست که انگیره ادامه وبلاگنویسی رو به ما وبلاگنویس ها میدند. دوما جا داره تشکر کنم از دنبال کنندگان این وبلاگ که الان 7 نفرنو عکسشون رو در سمت راست وبلاگ می تونید ببینید. من مخلص تمام خواننده های این وبلاگ چه کسانی که عضو دنبال کننده ها شدند چه اون هایی که نشدند هم هستم D:
-------------------------------------------------ِ
اگه بخوام راستش رو بگم فکر می کردم جدی جدی عاشق شدم ولی بعدها که به این قضیه نگاه کردم دیدم که, اون اتفاقات , همه ی تصوارت ایده آل من بود که از قبل و تو ایران درستش کرده بودم و اون دختر فقط به صورت تصادفی و به عنوان اولین نفر که این رویا ها رو تداعی می کرد سر راه من قرار گرفته بود. بعد از اون قضایا هم چند بار دیدمش , ولی رابطمون دیگه مثل 2 تا دوست عادی شده بود.
تو اون تابستون من کم کم داشتم واسه رفتن به دانشگاه آماده می شدم و می خواستم یکی از مهم ترین تصمیم های زندگیم رو بگیرم. اینکه چه دانشگاهی برم و چی بخونم. من از اول می خواستم برم پزشکی ولی همون طور که قبلا گفته بودم تو آمریکای شمالی نمیشه که پزشکی رو از دبیرستان رفت و باید یه چند سالی یه رشته ای خوند (هر رشته ای) و بعد واسه پزشکی اقدام کرد. من واسه دانشگاه از قبل دانشگاه تورنتو رو در نظر گرفته بودم. چون تقریبا تو هر رده بندی ای که من نگاه کرده بودم واسه مهندسی و واسه پزشکی اول بوده ( تو پزشکی با Mcgill مشترکه) حالا می موند رشته و اینکه چی بخونم. من هم تو این 2 ساله ( سال آخر ایران و یک سالی که کانادا بودم) تصمیم گرفته بودم که برم Life Science. این program کلیه علوم مرتبط با پزشکی, علوم (حتی ریاضی و فیزیک محض) و روانشناسی رو در بر می گیره. یعنی اگه شما بخواید در دانشگاه تورنتو یکی از این ها رو بخونید راه دیگه جز رفتن به Life Science نداره. وقتی شما وارد این رشته میشید, سال اول هر درسی رو که خواستید ور میدارید (5 درس در هر ترم) و در پایان سال اول رشته ی اصلیتون رو انتخاب می کنید (مثل میکروبیولوژی, ژنتیک,فیزیولوژی, اخترشناسی, ریاضی محض و ...). من این رشته رو انتخاب کردم چون به نظر می رسید که مرتبط ترین و بهترین راه برای رسیدن به پزشکی باشه.
اما دو نکته در مورد پزشکی :
1 - تا جایی که من تا الآن متوجه شدم برای دانشگاه های پزشکی اهمیتی نداره که شما چه دانشگاهی رفتین. پس اگه هدفتون فقط پزشکیه, بهتره یک دانشگاه سطح پایین تر رو انتخاب کنید چون نمره یک اصل خیلی مهم در انتخاب دانشجو هست. دانشگاه های سطح پایین تر راحت تر نمره می دند. دانشگاه تورنتو پدر دانشجوهاشو واسه نمره در میاره و اونایی که نمره خوب میگیرند در دانشگاه تورنتو خیلی باید بیشتر درس بخونند در مقایسه با کسی که همون نمره رو در یک دانشگاه سطح پایین تر می گیره.

2 - ظاهرا واسه دانشگاه های پزشکی اهمیت نداره چه رشته ای رو می خونید. یعنی مهندسی یا علوم فرقی نمی کنه. نتیجتا بهتره که یک رشته آسون تر بریند که نمره گرفتن توش راحت تر باشه. در ضمن حالا مثلا شما رفتین مهندسی برق هم خوندین بعدش اگه دکتر شدین که نمی یاید از مهندسیتون استفاده کنید که. تازه بهتره که یک چیز مرتبط با پزشکی بخونید که در آینده به دردتون بخوره.

در نتیجه در اون دوره به من مشتبه شده بود که میخوام برم Life science. خوب دیگه سال 12 دبیرستان کم کم داشت شروع می شد. من هم دیگه می خواستم مثلا کنکوی درس بخونم. ترم اول من انگلیسی, شیمی, فیزیک و data management داشتم. data management یک ورژن بسیار ساده تر از ریاضیات گسسته خودمونه. بعد از چند جلسه دیدم زیادی آسونه و وقت تلف کردنه پس انداختمش. (شما در کلاس 12 می تونید به جای ترمی 4 درس, ترمی 3 درس بردارید تا رو درساتون بیشتر تمرکز کنید.)
معلم شیمیمون خانومی بودش که متاسفانه من از سال قبل باهاش مشکل داشتم. چون اون از دانش آموزی که سر کلاس سوال می پرسه خوشش نمی اومد (بعدا خودش این رو به یکی دیگه از دبیرها گفت) اما من سعی می کردم تا می تونم باهاش مدارا کنم.
معلم فیزیکمون هم با پارسال یکی بود اما فرقش این بود که اون بر عکس معلم شیمیمون از دانش آموزی که سوال می پرسید خوشش می اومد و در نتیجه از من خوشش می اومد.
تو کلاس انگلیسی هم یک معلم نسبتا خوب داشتیم. روز اول که وارد کلاس شدم یک مصریه که سال پیش یکی از بالاترین نمره ها رو در مدرسه تو انگلیسی گرفته بود به من گفت که پیشش بشینم. من هم گفتم چی از این بهتر. من که انگلسی کلاس 11 م به زور 73 شده, می تونم ازش کمک بگیرم.
اما همه این ها به کنار من متوجه شدم که دانشگاه ها به غیر از نمره به یک چیز دیکه هم به نام extracurricular activities نگاه می کنند. یعنی این ها می خواند بدونند شما چه فعالیت فوق برنامه ای داریند. اون ها دنبال آدم های چند بعدی می گردند نه فقط افرادی که بلدند درس بخونند. من هم گفتم خوب بریم عضو یک تیم ورزشی بشیم تو مدرسه. اما تیم های ورزشی مدارس اکثرا خیلی خفنند(هر روز 2 ساعت تمرین سخت). من دیدم که دارم از بچگی کشتی نگاه می کنم اما هیچ وقت به جز زمان دعوا از کشتی استفاده نکردم. در نتیجه به هر زوری بود مامان بابا رو راضی کردم که بزارند من برم کشتی. یادمه روز اول که رفتم مربی اومد گفت این کیه دیگه؟ من گفتم من می خوام عضو تیم بشم. خلاصه شروع کردم به تمرین کردن(پدرم در اومد روز اول از سختی تمرین) آخرش بچه ها رو ردیف کرد و گفت با سیستم برنده به جا کشتی بگیریند. ظاهرا ما ایرانی ها کشتی رو تو خونمون داریم, چون من همون روز اول تمام اعضای تیم حتی اون هایی که وزنشون از من بالاتر بود رو بردم. مربی هم کلی با من حال کرد و گفت حتما بیا و تو استعداد خارق العاده ای داری و ... . تو دلم بهش گفتم از این خبرا نیست بابا , کشتی تو خون ایرانیاست. دیگه هر روز می رفتم تمرین کشتی.
یک روز که با بچه ها رفته بودم University Fair (جایی که نماینده همه دانشگاه ها می یاند تا دانشگاشون رو معرفی کنند) من از غرفه دانشگاه تورنتو یک برگه گرفتم که دیدم نوشته دانشگاهتورنتو واسه کار تحقیقاتی دانش آموز دبیرستانی هم می گیره. البته حقوق نمیده. من هم فرم ها رو پر کردم و فرستادم. بعد از چند روز یک پروفسور بهم email زد و من رو برای مصاحبه دعوت کرد. من یادمه وقتی می رفتم واسه مصاحبه دل تو دلم نبود. خلاصه من رو قبولم کرد و من دیگه جمه ها 2 ساعت می رفتم پیشش. حالا توضیح تحقیقات رو تو پست بعدی میدم.
دیگه به نظر میرسید زندگیم رو غلتک افتاده و تو مسیر درستی قرار گرفتم. اما هنوز اتفاقتی در پیش بود که من ازشون بی خبر بودم .

ادامه دارد ....

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

تغییر قالب

امروز قالب و بلاگ رو تغییر دادم. یکم طول می کشه که خودم و شماها بهش عادت کنین. امیدوارم که خوشتون بیاد.خوشحال میشم اگه نظرتون رو در مورد قالب جدید در بخش نظرات بزارید.
پی نوشت:دم همون 3 نفری هم که نظر گذاشتند گرم. این کامنت های شماست من رو تشویق می کنه برای ادامه دادن این وبلاگ ;)

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 25 (پایان کلاس 11 ,تابستون بعدش و گرفتاری دل)

با سلام دوستان
من واقعا شرمندم که پست جدید اینقدر دیر شد.
قبل از اینکه برم سراغ داستان, می خواستم راجع به نظر من راجع به همجنس بازها که سری پیش خیلی بحث بر انگیز شد صحبت کنم.
اول از همه اینکه وقتی من گفتم آدم مذهبی هستم, منظور من از کلمه مذهبی "ایدئولوژیک" نبود. به نظر من هر گونه ایدئولوژی و اطاعت بی چون و چرا ایراد داره, حالا می خواد اون مکتب اسلام باشه, می خواد طالبان باشه, یا شیطان پرستی. بنده منظورم از کلمه "مذهب" اعتقاد به یک سری اصول بود که اون هم نه به علت اطاعت بی چون و چرا از اسلام, بلکه با بحث با افراد مختلف و شنیدن حرف طرفین موافق و مخالف بهش رسیده بودم.
خیلی از دوستان کامنت گذاشته بدون که مگه همجنس بازها حق زندگی ندارند؟ باید بگم که من به هیچ وجه همچین حرفی نزدم, و اون ها هم مثل ما آدمند و باید از تمام حقوقی که ما بهره مندیم بهره مند شوند. اما مشکل از اونجایی شروع شد که در روز 17 می 1990 , همجنس بازی از لیست بیماری های سازمان جهانی سلامتی حذف شد. از آن موقع به بعد همجنس بازی به جای پذیرش براش تبلیغ شد و مسائل مشابه پیش اومد تا جایی که Adam Lambert تو تلویزیون اون کار شنیع رو کرد. حالا بگذریم . اصلا نمی خواستم تو وبلاگم راجع به این مسائل صحبت کنم, ولی به علت اصرار دوستان باید یک سری توضیحات می دادم. دیگه بریم سر داستان.
-------------------------------------------------------
برای این قسمت می تونید آهنگ سنگ صبور محسن چاوشی رو به عنوان پس زمینه گوش کنید. از اینجا دانلودش کنید.
در ترم 2 سال 11 غیر درس هایی که توضیح دادم فیزیک کلاس 11 و درس "Advanced Functions" کلاس 12 رو هم برداشته بودم (معادل ریاضی خودمون). این دو درس واسه بچه های ریاضی- فیزیک ایران خیلی آسونه. تا حدی که من نمرم واسه این دو درس قبل از امتحانات 100 بود که بعد امتحانات فیزیک شد 98 و ریاضی شد 99 . من بالاترین نمره مدرسه رو واسه این دو درس گرفتم( یعنی همون Award که قبلا توضیح داده بودم), دلیلش هم خیلی ساده بود چون اکثر مصالب این دو درس رو تو ایران خونده بودم.
دیگه کم کم اعتماد به نفسم داشت نرمال میشد. وقتی می دیدم بعضی پسرها چه جوری بین دختر ها می لولند, به خودم میگفتم شرط می بندم این ها همین درس های دبیرستان رو هم به زور پاس می کنند و به قول این جایی ها Compensate می کردم. خلاصه همون طوری هم که قبلا گفته بودم سعی می کردم از اون اکیپی که مدام می خواستم باهاشون دوست بشم و همش من رو دست می انداختند, دیگه فاصله بگیرم. این روش خیلی کار ساز بود, چون دیگه اون ها تنها حرفی که راجع به من می شنیدند این بود که مثلا شنیدی فلانی همچین نمره ای گرفته؟ و دیگه خودم رو کف زمین نمی انداختم که می خوام باهاتون دوست بشم. حد اقلش این بود که اگه به جمعشون وارد نشدم, حدقل دیگه بهم بی احترامی نمی کردند.
دیگه کلاس 11 هم تموم شد و تابستون شروع شد. من دیگه کم کم داشتم واسه کلاس 12 آماده می شدم. تصور من از کلاس 12 کانادا یک چیز شبیه کنکور ایران بود. اول از همه من باید تافل می دادم. چون اکثر دانشگاه ها اگر کمتر از 4 سال در مانادا بوده باشی باید تافل بدی. یک مدت واسه اون خوندم و امتحانش رو دادم که خدا رو شکر نمرم شد 106 از 120 که دانشگاه تورنتو 100 می خواست. من می خواستم تابستون کار هم بکنم واسه همین یک رزومه درست کردم, 50 - 60 تا کپی هم از روش زدم و راه افتادم تو مال و به هر مغازه ای یک کپی دادم.اما چون دیر اقدام کردم و سابقه کار نداشتم کار گیرم نیومد. اگه ایران بود من میگفتم "خونواده من با این همه کب کبه و دبه دبه بعد من برم کار کنم؟" اما حقیقت اینه که اینجا کار, عار نیسم و من آدم هایی رو میشناسم که پدرشون میلیاردره ولی خودشون کار می کنند.
یک کار دیگه هم که تو تابستون کردم گرفتن 40 ساعت کار داوطلبانه بود که برای فارق التحصیلی از دبیرستان لازمه. در طول این کار داوطلبانه دیدم یک دختر ایرانی هم اونجا هست. من هم که جو گیر و تا حالا دختر ایرانی تو کانادا ندیده بودم سریع رفتم باهاش سلام علیک کردم و اون هم به گرمی استقبال کرد. حقیقتش اون موقعیت , موقعیتی بود که همیشه تو ایران رویاش رو تو سرم می پروروندم. هر موقع باهاش حرف می زدم یا باهاش راه می رفتم تو دلم "قیلی ویری" می رفت چون تو موقعیت ایده آلی بودم که همیشه از ایران تصورش رو داشتم. چند وقت بعد خواهر بزرگش رو هم اورد اونجا و با من آشناش کرد که البته خواهرش مثل خودش نبود یا حد اقل توجه من رو جلب نمی کرد. همش تو دلم بهش می گفتم آخه مگه بی کاری که اینو میاری. یادمه روز آخر من با اون و خواهرش مجری یک قسمتی از یک برنامه شده بودیم. چون 3 نفری با هم رو سن می رفتیم و یک میکروفون خوب هم بیشتر نبود, به سبک ایرانی پلم پولوم پیلیش کردیم که اون برد ( هر موقع میگم اون منظورم خواهر کوچیکست) . اما تا رفتیم بالای سن, میکروفون خوبه رو به من دادند و من هم نامردی نکردم و تا آخر میکروفون رو به کسی ندادم. اون روز, روز آخر اون برنامه داوطلبانه بود و روز آخری بود که من اونو می دیدم. باهاش خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم که برم به سمت خونه. شب شده بود و چراغ های روشن آسمون خراش های مرکز شهر با حال و هوای دپرس من همخون بود. یاد فوتبالی که با هم بازی کردیم می افتادم و اینکه چه قدر فوتبالش بد بود و همش باید بهش می گفتم چه جوری بازی کنه, حرف هایی که میزدیم و از همه مهمتر لبخندهاش. سرم رو به شیشه اتوبوس تکیه دادم و آهنگ "رفیق من سنگ صبور غمهاست" محسن چاووشی رو می خوندم.

ادامه دارد ....

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

شرمنده

دوستان شرمنده که یک چند ماهی آپدیت نکردم. حقیقتش انتظار نداشتم دانشگاه اینطوری باشه. تو این 4 ماهه در دانشگاه تقریبا هر روز 8:30 صبح از خونه میرفتم بیرون و 10 شب بر می گشتم. الان امتحانامون تموم شده و به قول اینجایی ها کریسمس بریکمونه. خیلی دوست داشتم این وبلاگ رو ادامه بدم و الان هم سعی می کنم اگر وقت شد حتما ادامه خاطراتم رو بنویسم.
بازم ممنون که انقدر به من لطف دارین, من چاکر همتون هستم D:

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 24 (کلاس ادبیات انگلیسی در مدرسه)

با سلام دوستان
حلول ماه مبارک رمضان رو تبریک می گم. ما که تو کبک هیچیش رو احساس نمی کنیم ولی یادمه تو ایران , ماه رمضون همیشه بهترین موقع سال بود.
---------
خوب بریم سراغ درس انگلیسی.
این درس بر خلاف درس ترم پیش من مال همه دانش آموز ها بود و بیشتر واسه کسانی طراحی شده بود که انگلیسی زبون مادریشون بود. یادمه با ترس و لرز رفتم سر کلاس. قبلش که در ESL بودم هر موقع از جلو در کلاس انگلیسی عادی رد می شدم به خودم می گفتم تو این کلاس بودن عرضه می خواد. اینها همه سطح انگلیسیشون شونصد درجه از تو بالاتره. وقتی بالاخره رفتم سر کلاس انگلیسی عادی همش احساس می کردم سطح این کلاس واسه من زیادی بالاست و همین الاناست که گندش در بیاد و من رو از کلاس بندازن بیرون. اولین تکلیفی که گرفتیم این بود که چرا انگیسی رو ورداشتید. من هم رفتم خونه و عزا گرفتم. خلاصه به هر بدبختی بود نوشتمش اما نوشتنم واسه این بود که صفر نگیرم. می دونستم با اولین نگاه می فهمه که من انگلیسیم ضعیفه و در دیدگاه من تو اون موقع, ضعف در انگلیسی یعنی حقارت و اومدن از یک کشور عقب مونده و مسخره شدن. خلاصه تکلیف های بعدی رو هم به همین منوال تحویل میدادم که صفر نگیرم فقط. وقتی تکلیف تصحیح می شد و پسش می گرفتم, هیچ وقت نگاه نمی کردم که معلم چی واسم نوشته. چون خجالت می کشیدم که ضعف زبان انگلیسیم یادم اورده بشه. روزهای اول داستان کوتاه می خوندیم. یادمه بعد از این که هر داستان رو می گرفتیم من می رفتم خونه و کلمه هایی که بلد نبودم رو بالاش به فارسی می نوشتم اما به علت اینکه متن ها همیشه سنگین بودند هر داستان کوتاهی 4 -5 ساعت وقتم رو می گرفت. این داستان ها رو تو کلاس معلم واسمون نقد می کرد و توضیح می داد. کم کم رفتیم سراغ کتاب. اولین کتاب فکر کنم سالار مگس ها یا Lord of the Flies بود. الان که فکر می کنم می بینم داستان جالبی بود و اصلا سریال لاست بر اساس همین داستان ساخته شده اما اون موقع هیچی ازش نمی فهمیدم. متنش فوق العاده سنگین بود که باعث شد من اصلا بی خیال لغت در اوردن بشم. اما می دونستم این تو امتحان آخر سال هست در نتیجه همین طوری می خوندم بدون اینکه خیلی هاش رو بفهمم. خلاصه تو این مدت شعر هم می خوندیم و تکلیف هم در موردش تحویل می دادیم. موضوع اکثر تکالیف هم نقد شعر از یک زاویه خاص بود. و من هم به روال سابق تحویل می دادم ( یک چیزی بنویس که فقط صفر نگیری). بعد از اون هم تراژدی مرگ یک فروشنده یا (Death of a Salesman) رو خوندیم. متن این یکی روون تر بود و من اکثرش رو می فهمیدم و اینجا تازه یه خورده از تراژدی و ادبیات انگلیسی خوشم اومد. بعدش هر کسی موظف بود یک کتاب ترجمه شده انتخاب کنه, بخونه و به سوالاتی که معلم میداد در موردش جواب بده که کتاب من یک کتاب ترجمه از فرانسه به نام Suit Francaise بود که داستانش در زمان جنگ جهانی دوم ( موضوع مورد علاقه من) اتفاق می افتاد و تقریبا یک داستان نیمه کاره است چون نویسندش قبل از نوشتن کتاب سومش می میره. بعد از اون هم یک کتاب از شکسپیر خوندیم به نام مکبث یا Macbeth. اون رو هم به بدبختی اکثرش رو فهمیدم. یادمه این کتاب ها رو هر چند خطش رو یک دانش آموز می خوند. وقتی خوندن نوبت من می شد, من دست و پاهام می لرزید , صدام می لرزید و عرق سرد رو پیشونیم میشست.
یک نکته ای رو بگم. در استان اونتاریو واسه فارق التحصیل شدن از دبیرستان یک امتحان انگلیسی بایست بدید به نام Literacy test . مشابه تافل ولی خیلی ساده تر. فقط هم Reading و Writing داره. همه هم می دند حتی کانادایی ها. همه کلاس 10 می دند اما اگه بعد کلاس 10 اومده باشید یا رد شده باشید می تونید در سال های 11 و 12 هم بدیدش. من که کلاس 11 ( سال اولی که اومدم) دادمش. یادمه ما ها که ESL بودیم ( انگلیسی به عنوان زبان دوم) رو بردن تو یک اتاق دیگه و بهمون وقت بیشتر دادند. معلم کلاس انگلیسیم مراقب ما بود و اونجا فهمید من ESL هستم. دیگه از اون به بعد تو کلاس هر سوالی می پرسیدم می گفت تو اصلا متن رو نفهمیدی. خودش البته آدم فوق العاده روشن فکری و با سوادی بود و سر کلاس هم کلی با بچه ها شوخی می کرد. اما یک خورده زیادی روشن فکر بود چون طرفدار سرسخت حقوق هم جنس باز ها بود. بنده هم که اصولا آدم مذهبی هستم با این عقیدش حال نمی کردم ولی معمولا در مورد این قضیه با هیچکی بحث نمی کردم.
یه مورد دیگه هم که پیش اومد این بود که معلم ESL من در ترم یک بهم گفت که ترم بعد تو می تونی تکالیفت رو قبل از اینکه بدی به معلم انگلیسیت بدی من تصحیح کنم بعد بهش بدی. من هم این کارو می کردم بعضی وقت ها ولی یک بار معلمم دید وبهم گفت تو نمی تونی همچین کاری بکنی من هم مثل همیشه بحث نکردم چون بر عکس تو ایران اعتماد به نفس بحث کردن رو نداشتم و با وجود اینکه قانونا می تونستم این کار رو بکنم , گفتم چشم و دیگه این کار رو نکردم.
یک قسمتی از نمره آخر سال واسه نقد فیلم بود. به این شکل که معلممون یه لیست فیلم و یک مشت برگه در مورد چگونگی نقد فیلم بهمون داد و گفت برید یک نقد فیلم بنویسید. پدرم در اومد تا نقد فیلم نوشتم ولی از اون موقع به بعد فیلم ها رو یک جور دیگه می بینم.
خلاصه آخراش یک خورده وضع انگلیسیم بهتر شده بود. نمرم تو اون کلاس حدود 73 بود و از میانگین کلاس پایین تر بود. امتحان آخر سال هم یک Essay یا مقاله بود که باید می نوشتیم ومن با همون 73 ترم رو به پایان رسوندم. آخرش معلمم بهم گفت که تو انگلیسیت حالا حالاها کار داره و باید بیشتر تمرین کنی و بیشتر سوال بپرسی.
در ضمن اگر یادتون رفته بگم که شما اگر دانشگاه بخواید برید در کانادا مجبورید که هر سال کلاس انگیسی U یا همون بالاترین سطح رو وردارید.
توضیح باقی درس ها در پست های بعد
در پناه حق

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 23

با سلام
خوب می دونم یه ماهی بود قسمت جدیدو نزاشته بودم, ولی باور کنید مشغله اجازه نمی داد. وقتی هم دانشگاه شروع شه بایست به صورت موقتی اینجا رو تعطیل کرد, پس فکر کردم بیام الآن تا وقت هست آپ کنم. ازاین به بعد سعی می کنم خلاصه تر بنویسم که زود تر تموم شه.
---------
خوب قبلش تا اونجایی گفتم که رسیدیم به ترم دوم کلاس 11. یعنی حدود 6 ماه بود که کانادا بودم.
یکی از عوامل افسردگی من در ترم اول, مسخره شدن توسط جمع یه سری بچه هایی بود که من می خواستم به جمعشون وارد بشم. در ترم دوم تصمیم گرفتم که بی خیال وارد شدن به جمعشون بشم و ازشون فاصله بگیرم. سعی می کردم خیلی زیاد در جمع حرف نزنم تا کلمه ای رو اشتباه تلفظ نکنم که باعث مسخره شدنم بشه و کاری نکنم که گزگ بده دستشون واسه مسخره کردن, چوم می دونستم در جدال لفظی من همیشه کم میارم.
در پایان ترم اول رویاهام برای GirlFriend داشتن نقش بر آب شده بود. من فکر می کردم اونا میریزن سرم, در صورتی که این جوری نبود و صد البته به خاطر مسخره شدن مداوم و طرز بزرگ شدنم( جدایی دختر پسرها) در ایران, نه جرات و نه اعتماد به نفس اینو داشتم که خودم پا پیش بزارم. همین قضیه بود که خارج رو واسه ماها جذاب می کرد و وقتی عملی نشد, باعث افسردگیم شده بود. تو این موقع تصمیم گرفتم به کاری بچسبم که بلدم اونم درس خوندن بود. کلاس های ترم دومم اینا بودن ( فیزیک, زیست, انگلیسی همه کلاس 11 و ریاضی کلاس 12).
درس خوندن و نمره بالا گرفتن بهم همیشه اعتماد به نفس می داد و اینجا هم به دادم رسید. اینکه هر جا می رفتم بعضی بچه ها با دست نشونم می دادند و می گفتند فلانی نابغست, حالمو بهتر می کرد.
در کلاس فیزیک و ریاضی نمره هام خیلی با بقیه بچه ها فاصله داشت اما مشکل اصلی در زیست و انگلیسی بود.
در کلاس زیست شناسی کارهایی می کردیم و درس هایی می خوندیم که حتی بچه های تجربی هم توش وا می موندند چه برسه به منه ریاضی فیزیک. اون موقع ها فهمیدم که سطح زیست کانادا بر عکس ریاضی و فیزیکش خیلی از ایران بالاتره و اگه قراره حریف کتاب 600 صفحه ایش بشی باید حسابی درس بخونی. کارهای آزمایشگاهی زیادی تو کلاس زیست می کردیم که من به دلیل بی تجربگی در این امور مثل نقاشی سلول, Labeling و گزارش آزمایش نویسی , نمره های زیادی رو از دست دادم. در امتحاناتی که نزدیک های آخرترم بود اما, راه افتاده بودم ونمره های بالا و خیلی وقتا بالاترین رو می اوردم اما در آزمایشگاه هنوز اوضاعم خراب بود. بالاخص اینکه در آخر سال به هر دو نفر یک نوزاد خوک واسه تشریح دادند که 10 درصد نمره آخر واسه امتحانی بود که از این تشریح گرفته می شد. مدلش به این صورت بود که معلم به هیچ وجه هیچ حرفی نمی زود و ما باید با باز کردن شکم خوک و مطابقتش با عکس های کتاب, قسمت های مختلف رو یاد می گرفتیم و در آخر در یک امتحان, معلم عکس های جاهای مختلف خوک رو میداد و ما باید نامگذاری می کردیم. یادمه امتحان به شدت سخت بود و من از 25 , 19 شدم.
اما یادمه واسه امتحان آخر سال به شدت درس خوندم ( مثل موقعی که واسه امتحان ریاضی آخر سال تیزهوشان درس می خوندیم) و بالاترین نمره رو در مدرسه گرفتم. اما چون امتحان آخر فقط 20 درصد نمره آخر سال بود, من آخرش 86 گرفتم و Award رو در مقابل عربه ( راعد) از دست دادم ( Award لوحیست که به فردی که بالاترین نمره مدرسه را در یک درس می گیرد میدهند)
حالا توضیح بقیه درس ها, انشاالله در پست بعد.
در پناه حق

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

ادامه "کبک یا تورنتو" و در این اواخر چه می گزرد

سلام دوستان
شرمنده چند وقتی نبودم. اینجا سرم خیلی شلوغ بود. اما برنامه چند روزه تموم شده ولی 11 نفر که من هم جزوشونم بعد برنامه موندیم تی تو یه برنامه 3 هفته ای دیگه شرکت کنیم. این برنامه کلاس نداره ولی ما با سر کار رفتن فرانسمون رو بهتر می کنیم. اما صاحب کارم.ن حقوق ما رو نمیده, وزارت آموزش پرورش میده. سعی می کنم این چند وقته بیشتر پست بزارم.
قبل از اینکه برم می خواستم یه مسئله ای رو روشن کنم.
بعضی از دوستان طوری نظر گزاشتند که انگار خونواده من 1000 نسل تورنتو هستند یا من با کبک پدر کشتگی دارم. نه خیر دوستان عزیز. شهر بنده هیچ کدوم از این ها نیست و بنده در دو پست قبلی فقط نظر و پیشنهاد خودم رو برای زندگی گفتم که اون هم حاصل از دیدن شهر, صحبت با دیگران, خواندن وبلاگ های مختلف و تحقیقا دیگه به دست اومده. شهر من یه شهر خیلی کوچیکه در ایران که زیر 50 هزار نفر جمعیت داره و من هم هیچ وقت یادم نمیره از کجا اومدم. وقتی میگم اگه می آید کبک, زبون فرانسه رو باید بلد باشید به خاطر اینه که حتی اگه شما مونترئال هم برید, اگه فرانسه بلد نباشید شغل پیدا کردن واستون خیلی سخت میشه. درسته دوستان که در مونترئال منطقه انگلیسی زبون هم هست, اما اگه فرانسه بلد نباشید و خودتون رو به اون منطقه محدود کنید, کارتون خیلی سخت خواهد شد. اگر هم حرف های من رو باور ندارید برید وبلاگ http://diaryofcanada.blogspot.com/ رو بخونید. بنده سعیم بر اینست که به دوستان مهاجر کمک کنم, تصمیم با شماست. اگه شرایط کبک براتون بهتره حتما برید اونجا.
پی نوشت : امروز مطلع شدم بچه های مدرسه ی سابقم تو کنکور کولاک کردن و حدود 5 - 6 تا زیر 300 داریم. خیلی خوشحال بودم امروز.
تا پست بعدی
در پناه حق

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

در اینجا چه می گزرد

با سلام
این چند وقته کلی اتفاق افتاده که سرم خلوت شه همش رو براتون می نویسم. ولی یکیش اینه که اینجا ملت همه شب ها میرند بار واسه نوشیدن مسکرات ( استغفر الله) , ما هم که اسلام دست و پامون رو بسته میشینیم تو اتاقمون.
2 روز پیش یک دختره تو همین برنامه ما بعد از حدود 20 لیوان مشروب دچار مسمومیت الکلی شد و بردنش بیمارستان و تا دو روز بیمارستان بود.
این هم سایت این برنامه ای من میرم و اطلاعات کامل که چی کار کنید که این بورس رو بگیرید رو داره.
تا پست بعدی در پناه حق

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

لینک یک سری کتب درسی

با سلام
خیلی از دوستان لینک کتب درسی اینجا رو درخواست کرده بودند که من لینک دانلود 2 تا از کتاب های خودمون رو دوباره میزارم.
بعد از باز شدن لینک دکمه Free User رو بزنید , بعد که ثانیه شمار 0 شد دانلود رو بزنید.
شدیدا پیشنهاد میکنم بدید کافی نت واستون دانلود کنند چون نمی دونم سرعت نت شما چه قدره. هیچ کدام از فایل ها هم پسوورد ندارند.

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

کبک یا تورنتو؟ مسئله این است

با سلام
قبل از هر چیزی بگم که جواب نظرات پست قبلی رو تو همون پست دادم. شرمنده که دیر شد.
امروز اومدم یک مقایسه از کبک و تورونتو براتون بزارم چون خیلی درخواست شده بود. راستش کلی عکس از کبک واستون گرفته بودم ولی چون با مبایل بود نمیتونم براتون بزارم چون کابل اتصالش رو باخودم نیاوردم ولی در آینده حتما عکساش رو میزارم.
اگه حقیقتش رو بخواید به نظر من تورونتو یک شهر آمریکایی نیزه شده است در صورتی که کبک یک شهر اروپایی نیزست. کبک پر کوچه های تنگ با فراز و نشیب است در صورتی که تورونتو خیلی شهر منظم تر و صاف و سوف تریه. ماشین ها تو تورونتو نو نوار ترند، و کلا تکنولوژی شهر پیشرفته تره. به عنوان مثال تو تورنتو هر چراغ راهنمایی سنسور داره که زمان سبز بودن چراغ رو با تعداد ماشین ها تنظیم می کنه و یک دکمه داره که اگه عابر های پیاده بخواند رد شند فشار میدند که چراغ زودتر سبز شه. اما تو کبک چراغ ها مثل ایران میمونه.
ساختمون ها بلند هم تو کبک خیلی کمتره, بر عکس تورنتو. ظاهرا تو کبک برف بیشتر میاد ولی اینجا ها انقدر برف میاد که دیگه اونقدر کم و زیاد خیلی احساس نمیشه. طبیعت شهر کبک رو هم من زیاد ندیدم ولی استان کبک و جایی که من هستم طبیعت محشری داره و طبیعتش وحشی تر از تورنتو هست. اینجا البته کوه داره که تورنتو نداره (من خودم عاشق کوهم ) .
حالا چون میدونم خیلی از شما هنوز نمی دونید کجا رو انتخاب کنید, بنده یک اظهار نظر کلی می کنم. البته این خیلی کلیه و شما باید شرایط دیگه رو هم بسنجید.
به نظر من تورنتو واسه مهاجرت بهتر از استان کبک هست, به این دلایل :
1- تکنولوژی شهر تورنتو پیشرفته تره و همه چی نو نوارتره.
2- دانشگاه های تورنتو به صورت کلی بهتر از دانشگاه های کبک هستند (البته دانشگاه McGill کبک هم دانشگاه خیلی خوبیه.)
3- زبان فرانسه. یکی از سخت ترین زبان های بشر است. آدم هر چی بیشتر فرانسه میخونه میگه انگلیسی که چیزی نیست.
4- موقعیت های شغلی معمولا در تورنتو بیشتر است و حد اقل در آمد هم در تورنتو بیشتره. گرچه خرج ها در تورنتو بیشتره.
5- تورنتو چند ملیتی تره. شما خارجی در کبک کمتر می بینید. ممکنه الآن بگید : اه اه اه بقیه مهاجر ها برند گمشند ما کانادا می یایم واسه کانادایی ها اما بعدا خواهید دید تنها وجود مهاجرهای دیگه به شما اعتماد به نفس میده و به باقی کانادایی ها قدرت تعامل با شما رو . در کل مردم تورنتو مهاجر پذیر ترند.
6- مهمترین دلیل اما سیستم آموزشی کبک هست.در کبک بچه ها از 5 سالگی میرند مهد کودک. از 6 سالگی برای 6 سال میرند ابتدایی و بعدش 5 سال دبیرستان. بعدش 2 سال CEGEP میخونند که مثل پیش دانشگاهی ماست و بعدش 3 سال لیسانس. اشکال این سیستم اینه که هیچ جای دیگه دنیا این شکلی نیست و در نتیجه ساختار دانشگاهی رو هم عوض می کنه. سیستمی که خود کبکی ها هم ازش می نالند. در ضمن اگر شرایط خاص نداشته باشید ( که همه ایرانی ها دارند) نمی تونید بچتون رو مدرسه انگلیسیس زبون بزارید. Seulement Français
7- آخریش هم اینکه اینجا هیچ کی انگلیسی بلد نیست و اگه فکر می کنید با انگلیسی کارتون راه می افته در اشتباهید.

این شرایط به نظر من هم خیلی کلیه و شاید واسه شما کبک و منترال بهتر از تورنتو باشه, اما پیشنهاد می کنم همه شرایط رو در نظر بگیرید.

تورنتو هم البته مشکلات خودش رو داره مانند :
1- قیمت بالای خونه و اجاره
2- زبان انگلیسی (واسه اون هایی که فقط فرانسه بلدند)
3- فضای سبز کمتر به خصوص در مرکز شهر در مقایسه با استان کبک ( این مسئله راجع به میسیساگا صادق نیست)
و ...
دوستان قبل از اومدن به همه این مسایل نگاه کنید و ببینید کدوم واسه شما بهتره.
در پناه حق
پی نوشت : آیا بلاگ اسپات در ایران فیلتر است؟ بچه های ایران مشکل دارند برای خوندن وبلاگ؟
پی نوشت 2: بنده یک نکته یادم رفت بگم اونم اینکه مونترال 2 قسمت داره. یک قسمت فرانسوی زبان و یک قسمت انگلیسی زبون. نه اون یکی انگلیسیس می فهمه, نه اون یکی فرانسوی. جمعیت کم انگلیسی زبان یا به اصطلاح (Anglophone) هم در سراسر کبک پراکنده هست و بنده منظورم در کل بوده. ممنون آقا رضا بابت یادآوری.

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

اولین غذا در خوابگاه

با سلام
راستش امروز واسه صبحونه خواب موندم , 7:15 بایست بلند می شدم که من 8 بلند شدم.بعدش امتحان تعیین سطح داشتیم که سطح من یک خورده از سطح 1 بالاتر بود( با تاکید بر یک خورده). بعدش وقت ناهار بود که امروز ناهار خوابگاه اسپاگتی بود. راستش نمی خوام گزارش روز به روز بودم ولی چون دفعه اولم بود که کارهای فوق الذکر رو کردم, خواستم اینجا بنویسمشون. اینقدر که میگن غذای خوابگاه بد هست, غذای ما که بد نبود. من فقط نمی دونستم چه جوری بخورمش. آخه یکی نیست بگه تو ننت اسپاگتی خور بود؟ بابات اسپاگتی خور بود؟ این کارات دیگه چیه؟ از هر جایی می کشیدیش کلیش آویزون بود. چایی, قهوه و آبمیوه هم هر چه قدر می خواستی ور می داشتی. با کلی آدم جدید هم آشنا شدم. به نظر میاد تجربه جالبی خواهد بود.
تا پست بعدی
در پناه حق

رسیدیم به کبک

با سلام دوستان
الان بالاخره رسیدم به استان کبک و تو اون شهری قرار بود برم مستقر شدم. خوابگاه اینجا خیلی باحاله, زمین همه جور ورزشی داره, اینترنت پر سرعتم داره که من دارم الان باهاش فوتبال میبینم. طبیعت اینجام فوق العادست. حتما در آینده نزدیک چند تا عکس می گیرم. در ضمن در آینده توضیح میدم که چه جوری این بورسیه رو گرفتم که شماهام اگه اینجایید بتونید ثبت نام کنید.
تا پست بعدی
در پناه حق

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

مسافرت به استان کبک

سلام دوستان
قبلا بهتون گفته بودم که از وزارت آموزش پرورش اینجا یک بورسیه دو هزار دلاری برای یادگیری زبان فرانسه در کبک گرفتم. واسه همین فردا صبح عازم استان کبک هستم, و برای یک ماه حداقل اونجا میمونم. تو این مدت بایست تو خوابگاه زندگی کنم. حقیقتش تو این 17 سالی که از خدا عمر گرفتم, تا حالا شده که 1 ماه از خونواده دور باشن , ولی همیشه یکی از اقوام نزدیک بوده و تازه ملت زبونم رو می فهمیدند. اما حالا جایی دارم میرم که زبونشون دو نمی فهمم ( در کبک همه فراسه حرف میزنند), به خاطر همین یک خورده الان مضطربم که هنوز هیچی به خونواده بروز ندادم که اونا ناراحت نشند.
اپ تاپم رو تو این مدت با خودم دارم و اگر وقت شد حتما وبلاگ رو آپدیت می کنم و واستون عکس از اونجایی که رفتم میزارم.
تا پست بعدی
در پناه حق

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 22

با سلام و عرض خسته نباشد خدمت دوستان عزیز
خوب ما هم امتحانامون بالاخره تموم شده و اومدم که قسمت جدید رو بزارم.
تو قسمت های قبلی تا پایان ترم اول رو توضیح دادم و قضایای مرتبت با Girl Friend داشتن و اینجور چیز ها. حالا حالا تو این قسمت بقیه داستان رو می نویسم.
تو قسمت قبلی گفتم که احساس میکردم تا پام به مدرسه برسه Girl Friend حله و من لازم نیست کار خاصی بکنم. اولین کلاسی که رفتم توش کلاسه ریاضی بود ولی ریاضی اینجا ۴ تا سطح داره. مثلا در کلاس ۳ دبیرستان ، یک جور ریاضی هاست واسه اون هایی که میخوان بران دانشگاه ، یه جور ریاضی واسه اونهایی که میخوان برن college ، یک جور ریاضی واسه اون هایی که هنوز مطمئن نیستند که college میخاند برند یا دانشگاه ( سخت تر از college ، آسون تر از دانشگاه) و در آخر یک جور ریزی هم واسه اون هایی که هیچ جا نمیخند برند و فقط میخوان یاد بگیرند چه جوری ریاضی رو در زندگی روزمرشون استفاده کنند. اول سال هم خودتون انتخاب میکنید چه جور ریاضی یا هر جور کلاسی رو میخاید ور دارد. کلاس من هم که مشخصا کلاس ریاضی برای آماده سازی واسه دانشگاه بود. در کمال تعجب و برخلاف فیلمهایی که دیدم ، اصلان به اون صورت آدم خوشگل تو کلاس نبود ، فقط با چند دقیقه تاخیر یک دونه دختر مقبول اومد سر کلاس. من هم که این کلاس اولین کلاسم تو کانادا بود ، به عادت ایرانمون به خودم گفتم این خودشه بایست بری تو نخش. دلیله اینکه آدم خوشگل تو کلاس های دانشگاهی کمه هم اینه که ، اینجا و حتا شنیدم تو ایران دختر خانوم های مقبول خیلی دور و بر درس خوندن نمیرند. این قانون به شدت اینجا اجرا میشه و شما هر چی از لحاظ سطحه علمی تو کلاس ها پایین تر بری ، ملت خوشگل تر میشند تا اینکه در پایینترین سطح بهشت روی زمین میشه. خوب حالا زنگ ناهار که شد رفتم دنبالش ببینم اون‎ Boy Friend نداره که البته با کسی ندیدمش. ولی خیلی بعد ها فهمیدم که Boy Friend داره. اون موقع همش به خودم میگفتم برو سلام کن خودتو معرفی کن ولی جرات نمیکردم. سر کلاس بین صندلی من و صندلی اون یک چینی نشسته بود. میخواستم فردا صبح اول وقت برام سر جای چینیه بشینم ولی به خودم گفتم ول کن عقده ای بازی در نیار. تو اون کلاس ظاهرا من فقط میدیدم که این یارو چه قدر خوشگله و بقیه کلاس ظاهر بی تفاوت بودند. به خودم میگفتم ، خیلی عجله نکن حالا ۱ ترم این تو کلاس تو هست. بالاخره با هم آشنا میشید. البته اگه هیچی اون موقع خوب پیش نمیرفت، درس های من خوب پیش میرفت. خدا پدر استعداد های درخشان رو بیامرزه که راه درس خوندن رو به ما یاد داد. تو اینجا اگه یکی از بچه ها سوالی داشته باشه میره از همکلاسیش میپرسه. تو کلاس فقط یک نفر بود که از من نمرش بالاتر بود. (همون عربه که گفته بودم فلسطینیه ولی از بچگی امریکا بزرگ شده) اون دختره هم نامرد هیچ وقت سوال هاش رو از من نمیپرسید و میرفت پیش راعد (همون عربه) ولی یادمه یک بار اومد سوالش رو از من بپرسه ولی من انقدر هول شده بودم که حتی دستم هم میلرزید . ولی به هر حال به هر جون کندنی بود سوالش رو جواب دادم و نزاشتم متوجه بشه. همیشه فکر میکردم اگه برم بهش بگم و بهم بگه نه ، دیگه همه تو مدرسه بهم میخندند و دیگه نمیتونم اونجا سر بالا کنم. وقتی هم میدیدم چجوری پسر های دیگه راحت باهاش حرف میزنند، اعصابم خورد میشود. همش به خودم میگفتم بابا اینکه تو رو آدم هم حساب نمیکنه. تو این مدت (ترم اول) دوست های زیادی پیدا کردم که Girl Friend داشتند. نکته مهمی رو راجع به ارتباطات این شکلی در اینجا متوجه شدم. یک بار از یکی از دوست هم پرسیدم که تو وقت فراغتت رو چی کار میکنی اون هم گفت : کامپیوتر بازی ، تلویزیون ، Girl Friend و ...
خلاصه ی کلام اینکه واسه اکثر اینجایی ها Girl Friend و Boy Friend یک راه گذاران وقته . اینها عمل Girl Friend یا Boy Friend داشتن رو دوست دارند نه لزوما خوده فرد رو. ولی این کاملا متضاد دیدگاه من بود. من تو ایران که بودم میگفتم تا فرد خاصی رو نبینم Girl Friend نخاهم دشت. میبینین دوستان اختلاف فرهنگی که میگن همیناست. البته اون دختره هم که گفتم (اسمش Irena بود) بعدا یکی از دوست های خوب من شد ولی اون موقع حتی نمیتونستم باهاش حرف بزنم. دچار مشکل عشق و دوری و از این مسائل شده بودم. البته از خیلی از دوستان در ایران میشنوم که این مشکله اساسیشونه ولی من خودم باورم نمیشود که اومده باشم کانادا بعد حتی نتونم با اون کسی که ازش خوشم میاد حرف بزنم. راستی راجع به علاقه پیدا کردن به کسی هم یک توضیح مختصری اینجا بدم . واسه کسی که اصولا از جنس مخالف دور بوده تا کسی رو میبینه ، قیافه فرد روش بیشترین تاثیر رو میزاره و باعث علاقه مندی میشه ولی واسه کسایی که اینجا بزرگ شدند میدونند که قیافه در ۱۰ دقیقه اول آشنایی تاثیر داره و بعدش چیزی که باعث علاقه میشه طرز رفتار فرد مقابله. راستش رو اگه بخاید یکی از عوامل اصلی افسردگیم همین بود. اینکه وقتی دوستام از ایران آن میشدند و ازم میپرسیدند که چند تا Girl Friend پیدا کردی بهشون میگفتم کی وقت داره بابا ولی باید میگفتم کی عرضه داره بابا. این قضیه مثل یک پتک تو سرم بود. ولی با آغاز ترم دوم و بعد از حدود شش ماه موندن در کانادا دیدگاهام نسبت به خیلی از قضایا عوض شد . حالا توضیحات ترم ۲ رو در پست بعد به تفصیل شرح میدم.
پی نوشت : نظرات پست های قبلی رو هم در همون پست ها دادم.
تا پست بعدی
در پناه حق

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

پایان دبیرستان

با سلام دوستان
امروز بالاخره امتحان آخرم رو دادم. یعنی دبیرستان و مدرسه هم دیگه واسه ما تموم شد.
تابستون رو خونه نمی مونم, یه بورسیه از دولت کانادا گرفتم که یک کاه برم کبک فرانسوی بخونم , ولی حتمل لپ تاپم رو با خودم می برم و عکس ها رو روی وبلاگ میزارم.
تا پست بعدی در پناه حق

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

فصل امتحانات

سلام دوستان عزیز
اومدم خدمتتون عرض کنم که الان فصل امتحاناته اینجا و حدودا یه هفته دیگه تموم میشه . دوستانی که نظر گذاشتن و سوال کردن , جواب همه سوال ها رو به تفصیل در حدود یک هفته دیگه میدم , در اولین فرضت که امتحانات تموم شه. پست جدید رو هم بعد امتحانات میزارم.
بازم ممنون که هنوز سر می زنین.
در پناه حق

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

اتخاذ یکی از مهم ترین تصمیم های زندگیم

با سلام
حتما می پرسید این چند وقته کجا بودی.
چی ؟ نمی پرسید؟ واسه چی آخه ؟ من این همه وقت بود نبودم. ببخشید چی فرمودین؟ ای بی ادب.
خوب بریم سر اصل مطلب. میدونم اگه حتی از دست پست نذاشتن من هم عصبی نباشید , از دست اینکه جواب نظرات رو ندادم ناراحتید. باور کنید من داشتم این چند وقته سعی می کردم واسه شما ها فداکاری کنم که تو یه موردی در وبلاگ از تجربه دست اول حرف بزنم اما به هر دلیلی اونجوری نشد, که شرح کاملش رو بعدا می نویسم.
بعضی دوستان پرسیده بودند که آخر سر چه رشته ای رو انتخاب کردی که باید بگم رشته مهندسی پزشکی رو انتخاب کردم ( در دانشگاه تورنتو) اولش باید 2 سال عمومی ( Engineer ing Sci ence) خوند بعد وارد مهندسی پزشکی شد. تعریف از خود نباشه , اما واسه دوستانی که می خواند مهندسی بخونند بگم که Eng ineering Sci ence سخت ترین و پر طرفدارترین مهندسی در کاناداست . حالا دلایل انتخابم رو هم بعدا مفصل شرح میدم و میگم چرا برای ورود به پزشکی Life Science رو انتخاب نکردم.
یکی از دلایل اصلی اینکه این چند وقته پست نزاشته بودم اینه که لپتاپم چند وقته که خراب شده و باید از کامپیوتر والدین استفاده کنم که اونم نمیشه.
راستش این چند وقته نظرات رو خوندم و به زودی همه رو جواب میدم. تشکر می کنم از همه دوستانی که مدام می گفتند پست جدید چی شد ( اصلا آدم حالی به حولی میشه نظرات رو می خونه).
دو تا نظر قابل توجه دیدم که راجع بهشون باید توضیح بدم.
Rosa خانوم پس از تعارفات معمول (اونم واسه اینکه من خیلی ناراحت نشم) گفته بودند نوشاته هاتون دچار اطناب شده. بنده که نمی دونستم این اصلا یعنی چی پس از چند دقیقه جست و جو در اینترنت متوجه شدم این یعنی آب بستی توش. راستش من وقتی خودم می خواستم بیام دنبال این بودم هر چی می تونم اطلاعات بیشتر بگیرم ولی اگه نوشته هام خسته کننده شده , چشم , قسمت های باقی مونده رو خلاصه و مفید می نویسم. ممنون از نظرتون Rosa خانوم.
خانوم elly (نظرتون رو همین الآن دیدم) فرموده بودند دانش آموز رو در اسم جدید وبلاگ نگه دار و دلایل خوبی اورده بودند که من اصلا حواسم بهشون نبود. چشم حتما. خیلی ممنون elly خانوم.
تا پست بعدی
در پناه حق

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

دوره ی تصمیمات حیاتی

سلام دوستان
حقیقتش رو بخواهید این چند وقته یک سری مشکل پیش اومده که اعصابم رو خورد کرده . خوب بزارید اول از جای خوبش بگم . تو این چند هفته ی گذشته چند تا دانشگاه قبول شدم ولی مهم ترین هاشون Engineering scie nce و Life sciences در دانشگاه تورونتو هست. دوستانی که سابقه ی دانشگاهی اینجا دارند میدونند که Engin eering sci ence سخت ترین مهندسی اینجا هست. ما هم آخرش میخواهیم بریم پزشکی اما واسه پزشکی در امریکای شمالی اول بایست یک لیسانس گرفت و بعد اقدام کرد. مبنای اصلی قبولی در دانشگاه ها برای پزشکی هم معدل مقطع لیسانسه . حالا ما موندیم بریم مهندسی بخونیم که حسابی تره و در آمدش بهتره اما سخت تره یا اینکه علوم پایه بخونیم که مدرکش به بدرد بخوریه مهندسی نیست ولی ساده تر میشه توش معدل بالا گرفت .
همین مساله الان اعصابم رو چند وقتی هست که خورد کرده . البته حالا ۲ ماه تا زمان تصمیم گیری مونده .
راستی شرمندم که گذاشتن این پست جدید و موضوع پست قبلی انقدر داره کش میاد ، میدونم خیلی از دوستانی که سر میزنند به وبلاگ متاهلند و علاقه ی به این مسائل ندارنداما مسائلی هست که باید بازگو بشه تا حد اقل خوانندگان و دوستانی که اینجا سر میزنند درک درست تری از مسائل اینچنینی در اینجا داشته باشند .
راستی چون ما هم اگه خود بخواد مهر این سال دانشجو میشیم ، یک اسم جدید واسه وبلاگ در نظر گرفتم که بالای صفحه میبینید . خوشحال میشیم نظرتون رو راجع به اسم جدید هم بگید.
تا پست بعدی
در پناه حق

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

عید مبارک

با سلام دوستان
اومدم عید رو تبریک بگم. اون هایی که ایرانند قدرش رو بدونند , چون اینجا تو خیابون ها انگار نه انگار که عیده. هر چند امسال خونواده ما هم هر کاری کرد که این سنت حسنه زنده بمونه. فقط خیلی زوره که دوشنبه بایست دوباره رفت مدرسه .... عید تازه شروع شده.
یک مطلب دیگه اینکه به هر دلیلی نظر دادن تو وبلاگ غیر ممکن شده بود در هفته گذشته که این یکی دیگه خیلی زور بود , چون سرگرمی اصلی من خوندن نظرات شما بود.
باید از آقا / خانوم p. r. o.x .y هم تشکر کنم که این مسئله رو به من اطلاع دادند
راستی خوشحال میشم اگه نظرتون رو راجع به سیستم نظرات جدید بگید.
عید مبارک دوستان
بیا شمعا رو فوت کن .. تا صد سال زنده باشی
آ ببخشید آهنگ اشتباهی بود.
در پناه حق

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 21 (Girl Friend در کانادا - ادامه)

بله چشم دارم مینویسم.
با سلام
هم اکنون چند تن از دوستان محبت کردند بنده رو گروگان گرفتند ، میفرمایند که چرا ۱ ساله ملت رو الاف کردی میگی بعدا توضیح میدی الان رسیدم خدمتتون که ابطحی وار وبلاگ رو آپدیت کنم.
همین جا ،جا داره من از گروگان گیر های مهروبنمون تشکر کنم که انقدر زحمت کشیدن بنده رو گروگان گرفتند و بنده رو متحول کردند. اینجا هم همه چیزش خوبه فقط اگه محبت کنند کمتر بنده رو از پنکه آویزون کنند خیلی بهتر میشه .
... آخ ، ببخشید چشم دیگه این تیکه هاش رو نمیگم.
خوب دوستان اول بگم که دیروز به اتفاق خانواده رفتیم مراسم چهار شنبه سوری در میدان Mel Lastman که جاتون خالی خیلی هم خوش گذشت فقط هوا یک خورده سرد بود. تو این چند وقته هم اتفاقات جالبی افتاد که اتفاقا به موضوع مرتبطه ولی شرحش مفصله که اگه مجالی بود تو پست های آینده عرض میکنم. خوب بریم سره توضیح المسائل .
تو کشور ما تا دلتون بخواد فیلم عشقی و عاطفی زیاد ساخته میشه اما در این مورد هیچ راهی جلو پای نوجوان ها و جوان ها گذاشته نمیشه. اون جوونی که پای تلویزیون میشینه و همش فیلم های ایرانی و داستان عشق و عاشقی نگاه می کنه ، کم کم خیال پرداز میشه و تو خیالات خودش یه آدم رویایی رو تصور می کنه که یک روز باهاش ازدواج میکنه. ولی حالا کو تا ازدواج ،یک ۱۲ - ۱۳ سال دیگه باید صبر کنه . جوون ها هم چون از بچگی هیچ راه ارتباط سازنده ای با جنس مخالف ندارند ، مودام از فیلم ها الگو برداری می کنند. تو فیلم های ما هم که هیچ وقت ارتباط سازنده بین ۲ جنس مخالف نمایش داده نمیشه و شخصیت های فیلم از قبل انقلاب تا حالا اگه از جنس مخالف بودند ، یا خواهر برادر بودند ، یا متاهل بودند یا عاشق هم بودند . در نتیجه جوونی که میره تو خیابون وقتی به اطرافش نگاه می کنه و ۴ نفر از جنس مخالف می بینه اگر بر حسب اتفاق موقعیتی برای صحبت پیش بیاد ، سریع موضوع رو با الگوی ذهنیش تطبیق می ده و تو فکر عاشقی میره. خلاصه هر دختر یا پسری میتونه فرد رویاها ی همچین جوونی باشه. به نظر یک همچین جوونی ، مخصوصا، پسرها ، هر فردی از جنس مخاله یک آدم کامله. خوب حالا تصور کنید فردی مثل من که تو یک همچین محیطی بزرگ شده میخواد بیاد تو یک فضای کاملا آزاد مثل کانادا . جایی که جوون هاش از بچگی با جنس مخالف در ارتباط بودند و به مرور زمان ارتباط سازنده رو یاد گرفتند. خوب من البته میدونستم که تو خارج هر گفت و گویی بین دختر و پسر همسال دلیل بر علاقه نیست ، اما چون تو عمرم هیچ وقت مثال نقض ندیده بودم نمیتونستم تصور کنم که چطور ممکنه ؟ همین مساله خارج رو برام جذاب تر میکرد و صد البته احساس حقارت خودم رو بیشتر. اینکه غیر از تعدادی انگشت شمار به اون صورت با جنس مخاله رابطه ای نداشتم ، احساس بی فرهنگی بهم میداد . میدونستم که هیچ وقت بهم فرصت یادگیری ارتباط سازنده با جنس مخالف داده نشده بود اما اونهایی که تو خارج بزرگ شده بودند همه این فرصت رو داشتند واز دیدگاه من خیلی با فرهنگ تر از من بودند. از ۳ - ۴ سال قبل از رفتن به کانادا شب ها قبل از خوابیدن خودم رو تجسم میکردم که پس از سال ها زندگی در کانادا به ایران برگشتم و در جمع دوستانم با غرور قدم بر میدارم ، و اینکه مسائل بین دختر و پسر برام عادی و بهشون بی توجه شده بودم رتبم رو ۱۰۰ پله در جامعه بالاتر برده بود و هم احساس فخر و برتری میده.
خوب دیگه دوستان باید رفع زحمت کنم...
جانم ؟ پنکه ؟ نه ببخشید اشتاه تایپی بود ، ادامه میدم
خلاصه یادمه چند روز قبل از رفتن به کانادا با دوستام رفتیم کافیشاپ برای GoodBye Party . یکی از دوستانم گفت که فکر کنید الان این رفته کانادا بعد واسمون وبکم میده که دختر ها دورشون بعد این داره از سر و کلش دختر ها رو پس میزنه. البته تفکر من هم چیزی غیر از این نبود . فکر میکردم تا پام برسه کانادا ، دختر ها رو دست بردنم و بعدش عکس های Girl Friend هام رو میفرستم برای دوستان ایرانم که هم حسرت بخورند هم بهم حسودی کنند. برای پسر های جوون در ایران ، دختر ها مثل کاپ قهرمانی میمونند که اگه هر کدوم رو فتح کنند ، مردتر هستند و اعتبار بیشتری دارند .
خلاصه نتیجه ی دیگر این مسائل تاثیر گذاری بر دید جوانان نسبت به عشق هست و تصور اینکه اولین فردی که تو زندگیشون بهشون حرف محبت آمیز بزنه عمیق ترین عشقه دنیا رو داره و تصور اون عشق اسطوره ی ذهن خیلی از جوون ها رو مشغول میکنه.
من هم همین تصور رو داشتم و میخواستم اون دوست دختری که تو کانادا پیدا میکنم رو صادقانه از ته قلب دوست داشته باشم اما دیگه خیلی به بعدش فکر نمیکردم . به اینکه آیا تو اگه مثلا از این سن عاشق یه دختری بشی ، آیا در آینده میخای باهاش ازدواج کنی؟ خوب اگه به اون تصویری که تو ذهنم از عشق داشتم میرسیدم ، صد البته جوابم باید مثبت می بود. اما یک جای کار میلنگید. تو همون فیلم هایی که مودام عشق و عاشقی رو نشون میدند ، هیچ وقت جوون ها از ۱۷ سالگی عاشق هم نمیشند . من میدونستم که تو اون سن واسه این حرف ها خیلی زوده، و نمیشه یک فرد رو تو اون سن ارزیابی کرد. در ثانی ، اصلا تصور من از ازدواج رویایی این شکلی نبود ، میخواستم بعد از اینکه دانشگاهم رو تموم کردم یک نفر رو پیدا کنم و ازدواج کنم . خوب چیزی که هیچ وقت بهش فکر نمیکردم این بود که اگه با یکی تو ۱۷ سالگی آشنا بشی ، با اونی که بعد از دانشگاه میخای باهاش ازدواج کنی چی کار میکنی؟ نمیشه هم عشق اسطوره ای رو تو ۱۷ سالگی پیدا کرد ، هم به فکر این بود که بعد از دانشگاه با یک فرد آغل و بالغ ازدواج کرد. چون مسلما این ۲ فرد باهم فرق میکنند. من در الان که ۱۷ سالمه مسلما نیاز ها و دیدگاه های متفاوتی نسبت به زندگی و ایدآل ها دارم تا در مقایسه با آینده و در سن ۲۸ سالگی. نمیشه که از همین الان واسه ۱۰ سال آینده تصمیم گرفت .
خوب مقدمه بس است بریم سر اتفاقات بعد از کانادا
از لحظه ای که وارد آسمان تورونتو شدیم ، اینکه Girl Friend ام کیه و چه شکلی خواهد بود ، ذهنم رو مشغول کرده بود. البته هیچ وقت فکر نمیکردم که واسه Girl Friend پیدا کردن به مشکل بر بخورم و فکر میکردم این روال یک روال بسیار عادی در مدارس کانادا هست که هیچ جوونی باهاش مشکل نداره و همه به صورت اتوماتیک وار بهترین فرد رو واسه خودشون پیدا میکنند. البته ناگفته نماند که فیلم های خارجی رو هم که به صورت قاچاقی از دوستان گرفته بودم ، و دبیرستان های اینجا رو به تصویر میکشید ، هم در تصورات من بی تاثیر نبود. فکر میکردم مدارس تو کانادا مدام مهمونی و پارتی هست و همه دختر ها خوشگل هستند و فقط مشکل یک دل و هزار دلدار پیش میاد.
اون موقع هم که اومده بودیم و داشتیم دنبال خونه واسه اجاره میگشتیم ، مدام فکرم این بود که اونجا خونه ای میشه که ما سالها توش زندگی میکنیم و وقتی به اطراف و خونه های همسایه نگاه میکردم ، دلم یه جوری میشود . احساس میکردم اون فرد الان تو یکی از این خونه ها منتظره منه و من تنها کاری که باید بکنم اینه که پیداش کنم.
بله ظاهرا دوستان میفرمایند که نوبت شکنجه ببخشید، سونای بعد از شام هست .
تا پست بعدی اگر عمری بود خدا نگهدار


۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 20 (Girl Friend در کانادا)

با سلام
بله؟ چرا فحش میدی برادر؟ یقه رو ول کن . حالا فوقش یکی دو روز بد قولی کردم دیگه . حالا شایدم ۳ - ۴ روز . بیشتر که نبوده که. حالا دیگه تا بیشتر فحش نخوردیم بریم سر داستان .
-----------------------------------------------
ایران که بودیم یادمه، Girl Friend داشتن بزرگترین آرزوی خیلی از هم سن و سالهام بود.Girl Friend به یک پسر نوجوان یا جوان اعتبار میداد. این چنین فردی بین دوست هاش هم از محبوبیت بیشتری برخوردار میشد. در نتیجه خیلی از دوست‌های هم سن و سالم هر کاری میکردند که یه Girl Friend واسه خودشون دست و پا کنند. حالا هر جوری که شده به هر سختی و بعضی وقت ها خفتی که شده. یادمه یکی از دوستانم هر روز بعد از اتمام مدرسه میرفت دم یک دبیرستان دخترونه و سعی‌ میکرد به دختر‌هایی‌ که می‌‌اومدند بیرون شماره بده و بعد از اونهم میرفت موتورش رو تو یک خیابون پر رفت و آمد پارک میکرد و به رهگذران مونث متلک مینداخت. به من میگفت همه جور جوابی‌ میشنوی. ولی‌ عمدتاً ۲ جور آدم رد میشند. اونهایی که فحش میدند و اونهایی که میخندند به متلک ذکر شده. گفت اونهایی که میخندند یعنی پایه هستند. بعد از اینکه یک مورد اینطوری یافت شد ، باید چند روز رفت دم مدرسش تا بالاخره شماره ازت بگیره و ممکنه بعد از چند وقت بهت زنگ بزنه .
این گونه رفتارها نتیجه ی مستقیم تفکیک جنسیتی مدارس ایران هست. البته خیلی‌ها ممکن هست بگند که این پسرهای دریده ی دبیرستانی ایران رو که نمیشه با دختر‌ها یک جا گذشت. (البته توهین نشده باشه ، منظور همه نسیتند) اینهاهمین الانش هم وقتی از مدرسه تعطیل میشند میرند واسه دختر های مردم مزاحمت ایجاد میکنند ، چه برسه وقتی آزادشون بزاری. خوب پاسخ بنده به این افراد این هست که آیا این بچه دبیرستانی‌ها از اول همین طوری بودند یا محیط اونها رو به این سمت سوق داده ؟ حقیقتش دیوار جنسیتی ای که بین دختر و پسر در ایران کشیده شده باعث شده که ۲ جنس مخالف نتونند به طرز سازنده با هم ارتباط برقرار کنند و حتی خیلی ها سر یک صحبت ساده با جنس مخالف هم مشکل دارند و مدام خجالت میکشند.
خوب حقیقتش این دیوار خیلی کارها میکنه. اصلی‌ترین کاری که این دیوار میکنه اینه که باعث میشه افراد یک ور دیوار مدام راجع به پشت دیوار خیال پردازی بکنند و فکر کنند اگه به اون ور دیوار برسند چی میشه.
البته ممکنه از لحنم استنباط کرده باشیند که من اصلا تو فکر این مسائل نبودم وقتی ایران بودم. حقیقتش من هم مثل هر نوجوون دیگه ای تو ایران بدم نمی اومد یک Girl Friend یا اونطوری که بچه‌های ایران بهش اشاره میکنند ، زیر مجموعه ، واسه خودم دست و پا کنم . اما با روش‌های رایج مخالف بودم و در نتیجه سراغ این کارها نمیرفتم.
همین مساله مشوق خیلی از جوان‌ها واسه خارج رفتن هستش. من هم از این قائده مستثنا نبودم و با خودم فکر میکردم تا برسم اونجا حتما یه Girl Friend جور میکنم و دیگه زندگی هم بعد از اون عشق و صفا میشه و دوستام تو ایران کلی حسودی می کنند. خوب تا اینجاش که واسه خیلی‌ها مشخص بود اما بعد از این رو معمولا ملت تو ایران اطلاع ندارند . چون دوستانی هم که پاشون به خارج میرسه وبلاگشون تبدیل میشه به یک جزیره ی متروکه که حالا دلیل این هم یک پست مختص به خودش میخواد .
باور کنید من تنم واسه فحش نمیخواره ولی الان بایست برم. تو پست بعدی شرح کامل اتفاقت بعد از رسیدن به کانادا رو مینویسم.


۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

در این مدت چه گذشت که آپیده نشدیم

با سلام و درود
میدونم این چند وقته دوستانی که به وبلاگ سر میزدن و پست جدیدی نمیدیدن یا جواب نظراشون رو نزاشته بودم حسابی کلی ناسزا یا (شاید هم سزا برای بنده) روا می کردند و الان احتمالا همه یه سبد گوجه و تخم مرغ دارند که به سرو کله ی من پرتاب کنند .
حقیقتش این چند وقته هر موقع برنامه ریزی کردم که بیام وبلاگ رو آپ کنم و نظارت دوستان عزیز رو که محبت کردن گذاشتند رو پاسخ بدم ، مشغله ها اجازه نداد.‎ راستش دوباره الان فشار درسی بالا گرفته و مقاله ها یا به قول خودمون انشاها ای که واسه دانشگاه ها باید میفرستادم ، موعدش فرا رسیده و همه رو بایست مینوشتم . به همین دلیل این چند وقته نتونستم آپ بکنم.
قول میدم در اسرع وقت قسمت جدید رو بزاریم . تو پست بعدی علت یک مساله خیلی شایع که متروکه شدن وبلاگ مهاجران پس از مهاجرت هست رو بیان میکنم و میگم چه اتفاقاتی افتاد که دید من مثل خیلی های دیگه بعد از ۵ ماه نسبت به مسائلی که قبلا بهشون میگفتیم "خارج" عوض شد.
تا بعد
آخ گفتم که ببخشید.
آخ نزنید درد میاد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

عکس هایی از دانشگاه تورنتو

با سلام خدمت دوستان عزیز

خوب امروز اومدم به قولم عمل کنم و عکس هایی که از دانشگاه تورنتو گرفتم رو واستون آپلود کنم. دیگه اگه کم و کسری داره به بزرگی خودتون ببخشید.
واسه دیدن عکس رو نوشته توضیح عکس ها کلیک کنید.
2 تا نمونه هم گذاشتم که همینجا ببینید
نمونه ها :
---------------



باقی عکس ها:

عکس 1
یکی از ساختمان های دانشگاه
یکی از ساختمان ها نزدیک Earth Sciences Center
یکی از خیابون هایی که از وسط دانشگاه رد میشه
نمای CN Tower از دانشگاه
مرکز اطلاعات گردشگران دانشگاه تورنتو
یکی از ساختمان های مهندسی دانشگاه
نمایی از سالن اجتماعات با پرچم دانشگاه
سالن اجتماعات در نمایی دیگر
نمای کامل سالن اجتماعات
یکی از ساختمان های قدیمی King's College Circle
یکی دیگر از ساختمان های قدیمی King's College Circle
برج سرباز (یادبود شهدای جنگ جهانی اول)
برج سرباز از نمایی دیگر
Hart House - مرکز خیلی از مسایل دانشجویی
نمای درونی برج سرباز
یکی از ساختمان های دانشگاه
کوچه پس کوچه های دانشگاه
بیرون دانشگاه - خیابونی که اکثر بیمارستان های دانشگاه تورنتو درش واقعند
-----------
دانشگاه تورنتو در ویکی پدیا

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 19

با سلام و درود خدمات تمام دوستان و عزیزان
امروز به طرز وحشتناکی کار داشتم ولی چون این چند وقته کلی به خودم فحش داده بودم که چرا ملت رو این همه سر کار میزاری تصمیم گرفتم که دیگه هر جور شده امروز قسمت جدید رو بزارم .
فقط اون چیزی که گفتم آماده کرده بودم رو شرمنده امروز نمیتونم بزارم ولی قول میدم به زودی بزارمش . بعد اون مساله ی نگرش و توضیح و تفسیر من از جامه ی کانادا بمونه واسه پست بعد چون خیلی مفصله. چون میدونم ممکنه خیلی از دوستان بخواند بحث کنند یا چیزی اضافه کنند.
خوب دیگه بریم سره داستان.
--------------------------------------------------------
خوب اون روز ها دیگه داشتیم به انتها ی ترم اول نزدیک میشدیم. قابل توجه دوستانی که قسمت های قبلی رو نخوندن ، بگم که اینجا اکثر مدارس به صورت ترمی اداره میشه . یعنی شما یک درسی رو تو یک ترم میخونید بعد ترم بعد دیگه اون درس رو اصلا نمیخونید و درس های جدیدی رو شروع میکنید . خوب من هم اگه یادتون باشه گفتم در کلاس ریاضی از اول سال نفر دوم کلاس بودم . اول یک چینی نفر اول بود بعد هم همون عربه اول شد که گفتم اسمش راعد بود و قیافتا اصلا به عرب ها نمیخورد. یارو عربه یکی از افراد اصلی اذیت و آزار من تو مدرسه بود یعنی هر جوری هر جایی که دستش میرسید تو مدرسه سعی میکرد آزاری به آدم برسونه . مخصوصا سر میز ناهار . البته بعضی وقت ها هم سر کلاس ریاضی به شوخی نمرش رو به رخ من میکشد که ببین مثلا من یک درصد از تو نمرم بالاتره . نمره ی اون ۹۸ درصد بود و نمره ی من ۹۷ . این موند تا امتحان پایان سال رسید. تو امتحان پایان سال که قبلا هم گفتم فقط ۳۰ درصد نمره ی مجموع رو تعیین میکنه ما ها نمره یکسان گرفتیم (۱۱۵ از ۱۱۷ ). البته بزارید همین جا بهتون بگم که ریاضی اینجا واسه بچه های ما به خصوص تیزهوشانی ها یک چیزی در حد جوک هست . تا حدی که مطالبی که ما تو دوم دبیرستان خوندیم ، خیلی هاش رو این ها تا دانشگاه هم نمیخوانند . واسه همین در طول سال من کلا درس نمیخوندم واسه ریاضی . نمراتی هم که از دست دادم یا سر بی دقتی بود یا سر نا آشنایی با سیستم کانادا . البته چندین تا از نشانه های ریاضی ما با اینجا فرق میکنه که اگه خواستین بیاین حتما اون ها رو یک مرور بکنین. خلاصه روز آخری که در حقیقت بایست میرفتیم نمره ها رو میگرفتیم ، دیدیم که من و یارو هر جفتمون ۹۸ گرفتیم . البته طرف خیلی ظاهر سازی میکرد و اومد کلی تبریک و تعریف هم کرد اما من میدونستم الان چه حالی داره. خوب این شد ریاضی . حالا شیمی رو هم توضیح میدم . کلاس شیمی ، کلاسی بسیار متفاوتی برای من بود . البته بعضی مطالب رو هم ما قبلا خونده بودیم اما خیلی از مطالب تازگی دشت و بعد ها که با ایران چک کردم دیدم که تقریبا تو یک سطحند . اما شیمی از لحاظ مسائل جانبی و نحوه ارایه مطلب خیلی با ایران فرق داشت . به عنوان مثال نحوه ی نوشتن گزارش آزمایشگاه یک دنیا با ایران فرق میکرد و در محاسبات اینها یک چیزی دارند به اسم Significant Digit که ما اصلا تو ایران نداشتیم و به خاطره همین قضیه من ۱۰۰ بار نمره از دست دادم . خلاصه اینجا بعد هر چند وقت به شما نمره ی کلتون رو میگن تو هر درسی. من اولین نمره ای که گرفتم ۸۴ بود و اون موقع یادمه که شاگرد اول کلاس لهستانی بود که ۹۲ داشت. بعد از یک مدتی من تقریبا با سیستم درسی کانادا آشنا شدم و تونستم نمره رو بالا بکشم . یادمه روز اولی که کتاب شیمی رو بهمون دادند من رفتم هر کلمه ی رو که بلد نبودم از دیکشنری در اوردم و بالاش به فارسی نوشتم . البته این کار رو فقط تونستم واسه چند صفحه بکنم چون اینجا کتاب هاش از لحاظ حجمی خیلی از کتاب های ما گنده ترند و یادمه تو هر خطی ۱۰ تا کلمه رو معنی فارسیشون رو بلاش نوشته بودم . خلاصه بعد از یک مدت دیدم که شیمی یکی از درس های نسبتا سخت هست. بعد از کلی درس و باد بختی یادمه نمرم حدود ۸۸ رسید و اون لهستانی هم نمرش ۸۹ بود . امتحان آخر سال رو رفتیم دادیم و بعد امتحان نمره ی من و لهستانیه یکی شد . یک چینیه هم تو اون یکی کلاس بود که نمرش از ما بالاتر بود اما بعد از امتحان اونم نمرش با ما یکی شد . این از شیمی . بریم سراغ انگلیسی برای مهاجرین یا درس ESL . این درسی بود که من بیشتر از همه اولش ترسیده بودم . تو اون کلاس با افرادی همکلاس بودم که ۳ - ۴ سال حداقل کانادا بودند و من خلاصه خیلی دست و پام رو گم کرده بودم . اما بعد از یک مدتی دیدم که تو هر امتحان و هر انشا یا به اصطلاح Essay ی که مینویسیم من بالاترین نمره کلاس میشم . خلاصه این مساله خیلی بهم اعتماد به نفس داد. تو اون درس هم بالاترین نمره کلاس رو داشتم تا رسید به امتحان پایان سال . یادمه امتحان رو خیلی خوب ندادم اما با این وجود باز هم بالاترین نمره ی کلاس بودم و آخرش نمرم شد ۹۱ . ورزش هم که نمرش شدیدا دل بخواهی بود و معلمه هر چی دلش میخواست میداد که به من ۸۱ داد. یادمه فصل امتحانات که نزدیک شد من به روش ایران برنامه ریزی کردم و خلاصه امتحان آخر رو که دادم و برگشتم خونه گفتم بزار بریم یک درسی بخونیم اما تا خواستم شروع کنم دیدم نه بابا امتحانات تموم شده. گفتم ما که تازه گرم شده بودیم . اگه ایران الان ۱۰ تا امتحان دیگه داشتیم نه اینکه به ۳ تا امتحان تموم بشه . تا یادم نرفته بگم شیمی امتحان عملی هم داشت و امتحان نسبتا سختی بود . مخصوصا واسه من که به علت نبود امکانات تا حالا یک دونه آزمایش شیمی هم انجام نداده بودم (البته منظورم ایرانه وگرنه اینجا آزمایش کرده بودیم) . اما بلاخره ترم اولی که در کانادا بودم هم تموم شد. با وجود اینکه میتونست بهتر از این باشه اما واسه ترم اول تو یک کشور جدید خیلی بد نبود . اون دوره تقریبا اتمام دوره افسردگیم بود . دلیل اتمامش رو میتونم بگم تغییر در دید من نسبت به جامعه و به خصوص تغییر در در ارزش ها و اومدن پدرم بود. احساس خیلی خوبی بود وقتی که از مدرسه در میومدم مثل خیلی دیگه از بچه ها پدرم با ماشین جدیدمون بعد برف ها اون طرف خیابون منتظرم بود . روز آخر ترم اول رو یادمه . پدرم اونور خیابون تو ماشین منتظرم بود. بعد از اینکه چند قدمی رو برف اومدم به خیابون رسیدم . ۲ طرفم رو نگاه کردم . اطراف خیابون پوشیده از برف بود و درخت های اطراف خیابون که الان دیگه برگشون ریخته بود به نظر میومد که تا بینهایت ادامه دارند. به خودم گفتم آینده اون قدرهام که فکر میکردی تیره و تار نیست.
پی نوشت :
این لینک کتاب های درسی کلاس ۱۲ یا پیش دانشگاهی کاناداست که میتونید یک نگاه بهش بندازید . فکر کردم واسه بچه هایی که میخواند بیاند به درد میخوره . در ضمن جواب نظرات رو هم تو همون پستس که نظر دادین , دادم.

فیزیک کلاس ۱۲
زیست کلاس ۱۲

پینوشت:هیچ کدام از فایل ها احتیاج به پسوورد ندارند.

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

من آمده ام وای وای

به سلام
چطورید دوستان
خداییش آدم هر چی بیشتر ننویسه ، نوشتن واسش سخت تر میشه ها .
این چند وقته یا داشتم Application مینوشتم واسه این دانشگاه ها ( که شکنجه ترین کار دنیاست) یا داشتم از نتیجه امتحانات خوشحالی میکردم (که بعدن مفصل شرح میدم) یا یک خاک دیگه تو سرم میریختم.
امروز هم اومدم بگم که یادم نرفته که باید قسمت جدید رو بنویسم و مهم تر از همه اومدم بنویسم که دیگه نوشتن واسم از این سخت تر نشه. جواب نظرات رو هم به روی چشم . به زودی تو همون پستی که نظر دادین میدم .
امروز هم بعد ازکلی وقت یک چیزی آماده کردم که حتما تو پست بعدی میزارم . فکر کنم خیلی از دوستان مخصوصا اون هایی که گوشه چشمی به ادامه تحصیل در کانادا دارند ، استقبال کنند .
دیگه شرمندم اگه بدقولی کردم تا الان
ممنون از نظرات گرمتون
در پناه حق

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

امتحانات تموم شد - هولولووو

خوب امروز امتحانات ما هم تموم شد . حالا باید شروع کنم واسه این دانشگاه ها نمه بنویسم . البته همین الان دانشگاه York به حساب به من Early acceptance داده . یعنی این که حاضر شدن بدون اینکه به نمره های ترم اول و دومم نگاه کنند , قبولم کنند . ولی ما که نمی خوایم اونجا بریم .
حالا سعی میکنم به زودی قسمت جدید رو بزارم . اول باید از شر این Application نوشتن واسه دانشگاه ها خلاص بشم.
تا آپ بعدی در پناه حق

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 18

با سلام خدمت دوستان و یاران وبلاگستانی
خوب امروز اومدم که آخرین قسمتی رو که میتونم قبل آغاز امتحان بزارم رو قرار بدم . امتحان های ما هم از ۵ بهمن آغاز میشه و ۱ هفته طول میکشه. دیگه بایست بشینیم این ۲ هفته رو مثل بچه آدم درس بخونیم . نا سلامتی این امتحانات معادل کنکور خودمونه . خوب دیگه بریم سر داستان
---------------------------------------------------
اون موقع هنوز پدرم نیومده بود . پدرم قبل از آغاز سپتامبر (اوایل شهریور ) رفته بود ایران . دلیلش هم این بود که هم مطب رو بچرخونه هم تو مدت اقامت پدرم در اینجا مشکل مالی نداشته باشیم . پدرم هم تصمیم گرفته بود که امتحانات اینجا رو واسه پزشک شدن پاس کنه که اگه از دوستانی که اطلاع دارند بپرسید دست کمی از هفت خان رستم نداره . این که پدرم اون موقع کانادا نبود ، خیلی روم تاثیر دشت . پدرم همیشه در شرایط سخت با حرف هاش حالم رو بهتر میکرد اما الان مشکل دو تا بود ، یکی اینکه پدرم کانادا نبود و یکی اینکه نمیتونستم مشکلات مدرسه رو به پدرم بگم . اما به هر حال با توجه به اینکه محیط یک محیط جدید بود ، نبود پدرم ، احساس تنهایی رو در من بیشتر میکرد . احساس میکردم که دیگه خودم هستم و خودم و دیگه اون پشتیبان همیشگی رو ندارم . البته نا گفته نماند که مادرم در این مدت زحمت بسیار می کشیدند و خدا وکیلی واسه ما که همیشه تو خونه کارگر داشتیم این همه کار که بایست خودمون میکردیم خیلی مصیبت بود . از اتفاقات اون موقع یکی این بود که یک بار در کلاس ورزش ، معلممون ما رو برد سر یک کلاس که بهمون فیلم نشون بده . قبل از اینکه وارد کلاس بشیم ، یکی از اون بچه کانادایی ها (البته همینجا بگم هر نژادی خوب و بد داره و سوء تفاهم نشه ) شروع کرد من رو دست انداختن و مورد حمله لفظی قرار دادن . من هم که از همون اول سعی میکردم که وارد مشاجره لفظی با کسی نشم چون مشخصا به علت پایین بودن دامنه لغاتم ، کم می اوردم . اما این یارو همینجوری شروع کرد و چون دید من جواب نمیدم ، واسه خود شیرینی جلو رفیقاش همینجوری پررو تر ادامه داد . سر کلاس همش صدا میزد" فلانی فلانی " و فحش میداد یا مسخره میکرد . من هم مثل همیشه سعی میکردم بهش توجه نکنم ، اما همین که میدید من جواب نمیدم ، بیشتر ادامه میداد و باعث جلب توجه و خنده رفیقاش میشود. من چند بار سعی کردم جواب بدم ولی بی تجربگی من در مشاجرات لفظی ، اوضاع رو بد تر کرد و باعث خنده بیشتر اطرافیان شد . طرف هر لحظه وقیح تر میشود و ظاهرا هیچ مرزی هم نمیشناخت . تو اون لحظه احساس نا امنی شدید میکردم تا جایی که دست هام هم میلرزید . همش فکر میکردم مگه من چی کار کردم که یارو داره اینطوری میکنه ولی آخرش دیدم که این پدیده بهش میگن "Bully " و به افرادی میگن که ضعفا رو اذیت میکنند . این مساله هم که من خودم بعضی وقت ها تو ایران بعضی ها رو همینطوری دست مینداختم حالم رو بدتر میکرد ، هیچوقت فکر نمیکردم ممکنه یکی انقدر احساس بدی بکنه واسه مسخره شدن . خلاصه دیدم این یارو ول کن نیست و بی توجهی من بهترش که نمیکنه هیچ ، بدترش میکنه .برگشتم طرفش و بهش گفتم بعد مدرسه واستا حالیت میکنم . یارو یک خورده شوکه شد و تا آخر زنگ دیگه حرف نزد . البته چند بار دیدم داره سعی میکنه بگه که منظوری ندارم ولی من بهش نگاه نکردم . چند تا از بچه ها هم همش ازم میپرسیدند که پس حتما بعد مدرسه دعوا میکنین دیگه؟ که من هم گفتم آره حتما . زنگ که خورد یارو اومد طرفم و خودش رو به موش مردگی زد و گفت که منظوری نداشتم . من هم گفتم باشه و قبول کردم . این قضیه یک تجربه مهم واسم بود. فهمیدم افرادی که اینطوری بقیه رو اذیت میکنند آدم های بی اعتماد به نفسی هستند که سعی میکنند با مسخره کردن دیگران جایگاه و اعتماد به نفس خودشون رو بالا ببرند .
چند مورد دیگه که یک خورده من رو ناراحت میکرد این بود که یکی اینکه تو این چند ماهه که اومده بودیم کانادا من به کل از برنامه ی ورزشی عقب افتاده بودم و این خیلی اعصابم رو خورد میکرد که همون شرایط فیزیکی نافرمی که باز یک سال وقت واسش گذاشته بودم بد تر بشه . مسلما به علت قیمت های بالای سالن های ورزش اونجا هام نمیتونستم برم . این مساله البته با خرید چند عدد دمبل از Walmart و پیدا کردن یک تخت ورزش دست ۲ که پدرم بعد ها از دم در یک خونه پیدا کرده بود ( اینجا هر کی هر چی نمیخواد میزاره دم در ) حل شد . مساله دیگه این بود که نتونسته بودم گیتارم رو بیارم کانادا و نبود تمرین باعث شده بود همون خورده سوادی که از گیتار هم داشتیم رو به فنا بره . این مشکل هم بعد از اومدن پدرم و با خرید یک گیتار ارزون قیمت حل شد .
خوب میرسیم به قسمت اومدن پدرم . پدرم تو ماه نوامبر برگشت کانادا . اومدن پدرم خیلی به بهبود اوضاع کمک میکرد . تا وقتی پدرم نبود ، همش این احساس در من بود که من الان باید مراقب خونواده باشم و شب ها تو اون خوبه به اون بزرگی با گوش باز میخوابیدم ( حالا نپرسید چه جوری گوش رو میشه بست که تو واز نگاهش میداشتی . منظور رو که میفهمید ) که خلاصه اگه تهدیدی متوجه خانواده بود عملی صورت دهم . پدرم که اومد احساس میکردم همه ی این بار از رو دوشم برداشته شده بود ، و دیگه مسولیت با پدرم بود . اومدن پدرم با گشایش ها متعددی همراه بود ، یکی اینکه ماشین خریدیم و همین مورد خیلی اهمیت دشت، چون دیگه از شر اتوبوس خلاص شدیم و اصولا تو کانادا آدم ماشین نداشته باشه انگار که فلجه . یک سوناتا باحال خریدیم که البته بعد از کلی جست جو انتخابش کردیم . بعدی اینکه خونه جدید و آپارتمانی کرایه کردیم که این هم خیلی مهم بود چون از شر اون خونه گنده خلاص شده بودیم . و خداییش آپارتمانش با سالن ورزش اختصاصی ، استخر شنا ، زمین اسکواش و کلی چیز باحال دیگه end امکانات بود .
البته این ها در مقابل مساله دیگه ای که اون موقع اتفاق افتاد درجه اهمیت کمتری داشتند . مهم ترین مساله ای که این موقع اتفاق افتاد تغییر نگرش من بود ، دیگه دید متفاوتی از جامعه کانادا داشتم ، و دیگه مثل گذشته هر کاری که بچه های کانادایی میکردند واسم درست و الگو نبود . حالا شرح اینکه نگرشم در مورد مدارس ، جامعه و مردم کانادا چه طور شده بود رو بعد از امتحانات تو یک پست کامل شرح میدم
تا بعد امتحانات
در پناه حق

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

ای شکم خیره به نانی بساز تا نکنی پشت به خدمت دوتا

با سلام شرمنده این چند وقته آپ نکرده بودم
حقیقتش فکر نمیکردم هفته ی اول بعد از کریسمس اینطوری کار سرمون خراب بشه .
حالا سعی میکنم قبل از امتحانات ( ۵ بهمن) یک قسمته دیگه رو بزارم.
حالا اومدم اول از همه تشکر کنم از دوستانی که نظر گذاشتن و به بنده اظهار لطف کردند و بعدش این قضایای این هفته رو تعریف کنم.
راستش مطلع شده بودم که دانشگاهها در اینجا غیر از نمره به فعالیت های فوق برنامه و عضویت در تیم های ورزشی هم نگاه میکنند. من هم قبل از کریسمس گفتم عضو یک تیمی بشم ، اما چون اصولا میدونستم بقیه تیم ها دانش آموز هاشون حداقل ۴ ساله که الان دارند کار میکنند ، گفتم برم کشتی که تو تلویزیون زیاد دیده بودم . خوشبختانه همون روز اول همه رو زمین زدم و مربی خوشش اومد و گفت بیا حتما. خلاصه من هم یکی در میون به تمرینها میومدم ، میگم یکی در میون چون هفته ای ۴ بار تمرین داشتند و من هم اون قدر وقت نداشتم . راستش الان میفهمم که چرا این ها انقدر تو ورزش از ما جلوترند . کسی که از ۱۴ سالگی ۴ روز در هفته تمرین کنه دیگه خدا میدونه وقتی بالای ۲۰ برسه چی میشه. خلاصه گذشت و گذشت تا اولین مسابقات اومد . من هم صبح مادرم برد گذاشتم ، در محل مسابقه . شنبه هم بود . شانس من هم مسابقم اولین مسابقه بود . بعد از گرم کردن ، با اعتماد به نفس بالا رفتم رو زمین کشتی ( چون تا حالا قبلش به کسی نباخته بودم ) - خلاصه یارو هم با یک هیکلی غول مانندی اومد رو زمین کشتی . ما هم سعی کردیم طبقه غریزمون که یک خرده زور بزنی یارو کم میاره ، شروع کردیم به فشار اوردن رو سرو شونه هاش ، اما این دفعه فایده نداشت ، ( حقیقتش یادم رفته بود که کلی از این کشتی گیر های دبیرستانی هورمون میزنند) حالا اگه یارو زده بود یا نزده بود من نمیدونم اما به هر حال زورش خیلی از ما بیشتر بود . نتیجه اینکه ما همش زور میزدیم یارو رو از خودمون دور کنیم و فن اجرا کنیم ولی فایده نداشت . آخرش هر ۲ راند رو با نتایج وحشتناکی مانند ۱۲ به صفر و ۱۴ به صفر باختم .(حال میکنید، ضربه فنی نشدم ) ، ولی به علت اینکه زور زیادی زده بودم حالم بسیار بد شد آخرش و واسه چندین دقیقه رو زمین تخت خوابیده بودم ، بعد هم با کلی خجالت از مربیمون اجازه گرفتم که برم خونه چون هم ۳ روز بعدش امتحان شیمی داشتم ، هم دیدم من با این وضع شکست وحشتناک تری در آینده میخورم . بعدش تا کریسمس کشتی نرفتم ، حقیقتش بد کنف شده بودم . البته قصدم این نبود که دوباره نرم ، حقیقتش درس ها زیاد سنگین شده بود . ولی برداشت مربی طوری بود که فکر کرده بود من دیگه نمیخوام بیام واسه همین چند نفر رو فرستاده بود که باهام صحبت کنند. البته تا یادم نرفته بگم تو همین مسابقات یکی از مربیهای اونجا ایرانی بود و اومد به من هم به فارسی خسته نباشید گفت که خداییش end دلگرمی بود. خلاصه بعد از کریسمس دوباره رفتیم سر تمرینات و واسه مسابقات بعدی ثبت نام کردم . تو مسابقات بعدی با کلی ترس و لرز رفتم ، چون دیگه خیلی نا امید شده بودم از خودم . مسابقه اول هم طبق روال بد شانسی ما با غول ترینشون کشتی داشتم . یارو قدش حدود شاید ۲۰ سانت از من کوتاه تر بود اما هیکلش تو مایه های مردان آهنین بود . البته اولش خاکش کردم که نامرد ، داوری بهم امتیاز نداد. بعدش هم که یارو گردن مار و گرفته بود تو مایه های ضربه فنی . من دیدم بهتره این یارو رو بیخیال بشم زورش خیلی زیاده ، انرژی رو واسه بقیه بازی ها نگه دارم ، البته چاره دیگه ی هم نداشتم . نتیجه این شده بود که بنده بعد ۲ مسابقه حتا ۱ امتیاز هم نگرفته بودم . من از بچگی سر همه چی استرس داشتم . دیگه واسه همین هر چی مربیم سعی میکرد بهم بگه یارو رو چکارش کنم ، من نمیتونستم عمل کنم . البته بازی بعدی یک خورده فرق میکرد، یارو بازم از من کوتاه تر بود اما چاق بود که نتیجه ی اخلاقی این بود که یارو رو ایکی ثانیه ضربه فنی کردم ، و برای اولین بار برده بودم . حالا دیگه من هم چون دفعه ی اولم بود ، برده بودم ، جوگیر شدم ، خواستم دیگه اخلاق جوان مردانه نشون بدم . اما مشکل این بود که هول شدم به یارو گفتم "Thank you !!! " :)) . خلاصه سرتون رو درد نیارم ، بازی بعدیش رو باختم و بازی بعد اون رو هم بردم که تونستم در آخر از ۷ نفر پنجم بشم . ( خدا لعنت کنه این دانشگاه ها رو که آدم رو به چه خفتی میندازند ) ، البته چند نفر هم تو مسابقات شدیدن مصدوم شدند که خدا رو شکر ایستگاه پزشکی بود و نزاشتن اوضاع حاد بشه . راستی تا یادم نرفته بگم اون روزی که من رفتم مسابقات کشتی باید امتحان عملی شیمی رو میدادم که ۱۰ درصد نومره آخر سال رو شامل میشد ، البته با معلم صحبت کردم و گفت که فردا امتحان بده اشکال نداره . بنده هم از فرصت استفاده کرده شب سؤال ها رو از بچه ها پرسیدم . البته نتیجش رو هم دیدم و یک سوال رو بدون خوندن کامل جواب دادم . سوال گفته بود غیر فلان چیز، دیگه چه چیز هایی رو اون مساله تاثیر داره که من خود همون رو نوشتم . دیگه لازم نیست بگم که چه جوری میخواستم سرم رو به دیوار بکوبم وقتی فهمیدم چیکار کردم . خوب دیگه ما هم کم کم داریم به وقت امتحانات و اقدام برای دانشگاه ها و بورسیه ها و هزار تا بدبختی دیگه نزدیک میشیم و هیچ کاری نکردم .
الانم کم کم برم بخوابم ، فردا به بد بختی ها برسم.
تا آپ بعدی
خدا نگهدار

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 17

با سلام
شرمنده یک چند وقتی اپ نمیکردم، کار و زندگی زیاد شده بود. کلی کار بایست واسه کریسمس میکردم که هیچ کدومشون رو نکردم. در نتیجه این چند روزه یک خورده رو اونها تمرکز کرده بودم . خوب تو این چند وقته اتفاقات متفاوتی افتاده . یکی اینکه پدرم بعد ۳ ماه و خورده ای از ایران برگشت که همین یک مورد حال اساسیه . نکته ی دیگه اینکه باز مهمونی رفتیم اما این دفعه همگی به صورت دسته جمعی پوکر بازی کردیم و البته چون تو اینجور بازیها یک برنده بیشتر نیست ، من بزرگ واری کرده و باختم. :)) .
کلا خوش گذشت . همین پریشب هم با پدرم رفتیم میدون اصلی شهر برای مراسم ساله نو . آتیش بازیهاش خیلی قشنگ بود ، هوا عالی بود و خواننده هاش هم بد نبودند اما چیزی که خیلی مزاحم بود فشار شدید جمیت بود ، به طوری که من رو یک سکو وایستاده بودم و چند تا دختری که رو سکو های کنار وایستاده بودند به من گفتند میشه ما شما رو بگیریم که نیفتیم . ما هم گفتیم " خواهش میکنم خواهر ، دست متعلق به شماست" :)) البته جدا از شوخی اگه این اتفاقات یک ونیم سال پیش می افتاد ،شبش خوابم نمی برد .البته خوبم شد که این اتفاقات پارسال نیفتاد. چون دیگه هر شب بی خوابی میگرفتم :)) دیگه چه کنیم دیگه تربیت صحیح وطنی همینه نتایجش.
خوب دیگه وقتشه بریم سر داستان ، اما قبلش باید تشکر کنم از همه ی دوستانی که نظر گذاشتند و دیدگاهشون رو بیان کردند . مطمئن باشد حتما نظرات شما رو دستور کار خود قرار خواهم داد. جواب نظرات رو هم در همان پستی که نظر گذاشتید میدم.
واسه قسمت این هفته میتونید آهنگ "پرنده مهاجر" از سیاوش قمیشی رو به عنوان آهنگ پس زمینه گوش کنید . چند وقت پیش که این آهنگ رو شنیدم ، دیدم تک تک کلماتش وصف حال اون روز های من بود.
آهنگ رو از اینجا دانلود کنید .
------------------------------------------------------
خوب من اون موقع هنوز روال نزولی داشتم و شدیدا افسرده بودم . هر چیزی که احساس میکردم روش وایستادم و من رو اونی که بودم میکرد ، یکی بعد از دیگری زیر پام خراب میشد . قبل از اینکه بیام کانادا چیز هایی که باعث میشود به خاطرشون به خودم افتخار کنم ، نمره ی بالام تو درسا ، شان بالای خانوادگیم ، اینکه پدر مادرم دکتر مهندس بودند و اطلاعات عمومی بالام بود و همه ی اینها باعث میشود که اعتماد به نفس بالایی داشته باشم . ولی تمام این مسائل با اومدن به کانادا زیر پام خراب شده بود . دیگه بالاترین نمره ی کلاس رو تو هیچ درسی نداشتم ، شان خانوادگی هم اینجا معنی نداشت ، مدرک پدر و مادرم رو اینجا قبول نکرده بودند و به خصوص پدرم باید کلی امتحان سخت رو پاس میکرد تا بتونه به عنوان یک دکتر اینجا کار کنه و دیگه اطلاعات عمومیم و مسائل دیگه ی که باعث میشد بچه ها تو ایران دورم جمع باشند اینجا بدرد نمیخورد . یعنی من حتا نمیدونستم چی به درد میخوره ، چی باعث جلب توجه بقیه میشه که روشون برم کار کنم . راستش تجربه ی مهاجرت به من فرصتی داد که زندگیم رو یک جور دیگه نگاه کنم. اینکه بدونم چقدر ممکنه آدم احساس بدی نسبت به یک جا داشته باشه یا اینکه بعضی وقت ها خودم چه قدر الکی مغرور بودم . تو اون چند وقته فهمیدم یکی از بدترین احساس هایی که آدم میتونه داشته باشه اینه که زیر پاش خالی بشه . یعنی مثل اینکه شما دارین تو دریا راه میرین ، یک هو ببینین که دیگه زیر پاتون هیچی نیست و یک هو خالی شده . این دقیقن اتفاقی بود که واسه من افتاده بود . همه ی اون چیز هایی که بهشون تکیه کرده بودم و به من احساس خاص بودن میدادند ، از بین رفته بودند . تو ایران که بود به علت همه ی اون دلایلی که خدمدتون عرض کردم، به خودم میگفتم من باید تو همه چی پیشتاز باشم ،حتا در مورد مسائلی مانند Girl - Friend و از این دست. البته تعریف های بعضی از دوستان و آشنایان هم این خیال رو به من میداد که گفتم اگه الان برام کانادا دیگه دختر ها ما رو رو دست میبرند و فرصت انتخاب به آدم نمیدند . راستش اون موقع ها این شاید بزرگ ترین چیزی بود که میخواستم . دلیل عمده ی این قضیه رو هم که توضیح دادم . دلیلش سیستم امتیاز بندی بین بچه های ایرانه. یعنی هر کی با دختر بیشتری در ارتباط باشه در ایران بین دوستاش محبوب تره . بعد ها که تو کلاس انگلیسی تو کانادا کتابی به اسم " Death of a salesman " رو خوندم ، دیدم یکی از شخصیت ها دقیقن مثل خودمون تو ایران رفتار میکرد و هنوز اون سیستم امتیاز بندی رو پیروی میکرد که هر کی بیشتر با جنس مخالف در ارتباط باشه ، امتیاز بیشتری میگیره و در نتیجه باید پیش دوستانش محبوب تر باشه.همون موقع معلم اینگلیسیمون گفت : این یارو به دختر ها به عنوان جام قهرمانی نگاه میکنه. فکر می کنه هر چی تعداد بیشتری جام ببره ، مردتره. خب تا اینجا گفتم هر چی بهش تکیه داده بودم از بین رفته بود . در نتیجه دوباره برای اینکه بتونم در جامعه جدید جایی پیدا کنم و یک چیزی داشته باشم که بهش تکیه بزنم چی کار باید میکردم ؟ بهتون میگم چی کار کردم .شدم یک مقلد کامل از بچه های کانادایی . هر کاری اونا میکردند من هم میکردم . همش دقت میکردم که ببینم چه جوری رفتار میکنند ؟ چی کارا میکنند؟ چه چیزی واسشون ارزشه و باعث میشه بقیه بهشون توجه کنند ؟ و مسائل دیگه . دیگه نمیخواستم خودم باشم . بر عکس گذشته علاقه ی به شخصیت خودم نداشتم . به خودم میگفتم من چی دارم مثلا؟ می خواستم یکی بشم درست مثل اون ها.
البته روند سوتی های بنده همچنان ادامه داشت. یک روز تو facebook دیدم همون عربه که مدام تو مدرسه مسخرم میکرد ، تو facebook هم یک چرت و پرتی در مورد من نوشته . من دیدم دیگه نمیشه کاریش کرد و ازش چشم پوشید. به خودم گفم اگه الان چیزی نگم دیگه این هیچ وقت متوقف نمیشند . یادمه اون چیزی که میخواستم بهش بگم رو روی کاغذ نوشتم . چند تا از کلماتش رو هم از تو دیکشنری در اوردم . صبح که رفتم مدرسه دستم میلرزید ، چون برای دفعه اول میخواستم به یکی بتوپم . سعی میکردم خودم رو خونسرد نشون بدم . وایستادم تا کلاس ریاضی تموم بشه . بعد رفتم سمتش و اون چیزی که هزار بار تمرین کرده بودم رو شروع کردم به گفتن . یارو اولش مثل همیشه اون لبخند مسخره آمیزش رو رو لب داشت ولی یک خورده که جلو رفتم گفت داری راجع به چی حرف میزنی؟ من گفتم خودتو به اون راه نزن من facebook ت رو خوندم . البته تا یادم نرفته بگم که این اتفاق دقیقن یک سال پیش افتاد . روز اول بعد از تعطیلات کریسمس . اون هم یک خورده فکر کرد و گفت برو بابا اون که راجع به تو نبوده . بعد یک خورده فکر کردم و دیدم که آره اون یک جمله راجع به من نوشته بود که به چیز مهمی نبود ولی بعدش خط بعدیش راجع به یکی دیگه بود که من فکر کرده بودم هنوز داره راجع به من حرف میزنه. البته من که حفظ ظاهر کردم و گفتم اشکال نداره .
خلاصه ما همچنان در گیر بودیم . هنوز نتونسته بودم یک سنگی رو پیدا کنم که بهش تکیه بزنم . اون مساله Girl - Friend هم شدیدا عذابم میداد .احساس می کردم اصلا دلیل اصلی که اومدم کانادا همین مسئله بوده. با خودم میگفتم ای بی عرضه . تو که هنوز غلطی نکردی. الان چند ماهه که اینجایی . یادمه هر کی رو تو کلاس میدیدم میگفتم خوب اینم بد نیست واسه Girl - Friend . اینکه میدیدم خیلی ها Girl -Friend داشتند ولی من نداشتم ، تحقیرم میکرد. اصلا کار به جایی رسیده بود که اگه تلویزیون برنامه ای پخش میکرد که توش یک نفری Girl -Friend داشت کانال رو عوض میکردم . چند باری خواستم برم پیشنهاد بدم اما ترسیدم که نه بشنوم و اون وقت اون هایی که همین الانش هم مسخرم میکردند ، آتو دستشون می اومد و دیگه ولم نمیکردند. و خلاصه میگفتم اگه من نه بشنوم دیگه نمیتونم تو اون مدرسه سر بلند کنم . در ضمن من حدود م رو در اونموقع خیلی پایین میدیدم . هر دختر مقبولی رو که تو مدرسه میدیدم میگفتم این ها در حد تو نیست ، بیچاره اگه بری به این ها پیشنهاد بدی که بهت می خندند.
خوب تمام این مسائل باعث افسردگی شدید من شده بود . و با توجه به این قضیه که میگند وقتی آدم بد بخته واسش از در و دیوار بد بختی میاد ، هر روز هم بارون میومد و حال من رو خراب تر میکرد . دیگه به نظرم می اومد که مهم ترین چیزم یعنی آیندم عوض شده بود . دیگه اون آینده ی موفقی که همیشه تو ذهنم بود ، کنار رفته بود . نبود نقطه ی اتکا هم حال من رو بد تر میکرد . چیزی نبود که بهش تکیه کنم . احساس کسی رو داشتم که از یک ساختمون بلند پرت شده ، ولی هیچ وقت قرار نیست به زمین برسه .