۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

فلسفه وجودی وبلاگ

با سلام
راستش دوستان امروز اومدم يك مطلبى رو بين قسمتهاى داستان بنويسم كه خيلى وقت بود كه تصميم داشتم بنويسم . از همون اولين روز تاسيس ميخواستم اين پست رو بنويسم اما حالا الان مى نويسم. همانطور كه از عنوانِ پست متوجه شديد ، ميخوام راجع به فلسفۀ وجودی وبلاگ بنويسم. راستش من داستان مهاجرت يا وبلاگ براى مهاجرت زياد خوندم. الان هم ماشاالله انقدر وبلاگ براى مهاجرت زياد شده كه ميشه باهاشون يك دایره المعارف ۱۰ هزار صفحه اى ساخت. در همين ستون كنارى ميتونيد کلیشون رو ببينيد ، كه البته بندِه نسبت به تك تکشون ارادت دارم. حالا سوال اينه كه با وجود اين همه وبلاگ چه احتياجى بود كه تو بيايى وبلاگ بنويسى. والا براى جواب اين سوال بايد برگردم به اون موقع كه خودم ميخواستم بيام كانادا. ۱۰۰۰ تا سوال جور واجور تو ذهنم بود. البته كلى دستان مهاجرت از وبلاگ دوستان نيز خوندم ،اما همه اين وبلاگ‌ها در چند نكته مشترك بودند.
۱- همه نويسندگان اين وبلاگ ها افراد میانسال بودند و مشخصا خاطراتشون نمیتونست جواب سوالهاى بندِه و در كل قشر جوان رو بده.
۲- در اين وبلاگ‌ها اصولا يك خرده مسئله صداقت مطرح بود. معمولا افراد وبلاگ نويس طورى مینوشتند كه براى خودشون طورى حفظ آبرو كنند. البته بندِه به همه شون احترام ميگذارم و ازشون به خاطره اطلاعاتى كه به قشر خواستار مهاجرت ميدهند تشكر ميكنم ، اما چه اشكالى دارِه كه بگى چه حس و حالى دارى وقتى ميخواى مهاجرت كنى. مگر نه اينكه زندگيت به طور كل دارِه تغيير ميكنه و ديگه هيچوقت مثل گذشته نخواهد بود. من خودم به شخصه وبلاگ اين دوستان رو كه ميخوندم ، میگفتم " اااا اين‌ها چه آدم های با اعتماد به نفسى هستند ؟ اگه نميدونستم فكر ميكردم اينا تا الانشم داشتند تو كانادا زندگى ميكردند كه انقدر راحت سوار هواپيما ميشند و اونور پياده ميشند. بندِه به اين علت كه قراره وبلاگم به نوعى دفتر خاطراتم باشه، به اون صورت ابایی ندارم كه بگم تو لحظه لحظه اون شرايط چه احساسى داشتم.
۳- اين دوستان هيچ كدوم راجع به قشر محصل اطلاعاتى نمیدادند. به خاطر دارم قبل از رفتنم به كانادا نميدونستم كه آيا اگه وارد كلاس بشم سطحم انقدر بالاست كه لازم نباشه كلاس بيام ، يا انقدر پائينه كه مجبور بشم ۵ سال ديگم تو دبيرستان بمونم. اين مسئله ای بود كه بندِه تو هيچ وبلاگى نديدم. يادمه ۲ بار از نويسندهِ وبلاگ " شانتمیس مهاجر كانادا" درخواست كردم كه واسه من قیمت كُنه كه مداد تو كانادا چنده؟ كه البته از ايشون هم تشكر ميكنم به خاطره لطفى كه در حق بندِه داشتند. مسأله سطحِ درسى دلنگرانی خيلى از بچه مدرسه اى هايى كه ميخواند بیاند كانادا و خيلى از پدر و مادرانى كه نگران وضع تحصیلی بچه هاشون هستند. راجع به اين مورد بندِه مفصل در ادامه توضيح خواهم داد كه خيال اين قشر راحت بشه.
بندِه به اين دلايل احساس كردم كه بايد وبلاگى زده بشه كه به اين مسائل بپردازه. همين الان هم اگه كسى وبلاگى معرفى كُنه كه قبل بندِه به اين مسائل پرداخته باشه ، ديگه از فردا نمى نويسم.
در آخر هم بعد از اينكه داستان مهاجر تازه وارد به كانادا رو تموم كردم، اين وبلاگ به صورت دفتر خاطرت در مياد. اون موقع هم خوشحال ميشم كه دوستانى كه تو اين مدت به كلبۀ درویشی اين حقير سر ميزدند باز هم از وبلاگ بندِه ديدن كنند اما اون موقع ديگه مثل الان حالت اطلاع رسانى نخواهد داشت.
اين كه چرا خاطراتم رو فارسى مى نويسم هم دليلش اينه كه دوست دارم در كنار اينكه خاطراتم جمع ميشه ، اين نوشته‌ها به درد آدمهايى كه دوستشون دارم بخوره. آدمهايى كه تو اين مدت كه از ايران دور بودم خيلى ندیدمشون و ممكنه مثل من ۱۰۰۰ تا سوال جور وا جور تو ذهنشون باشه و دلنگرانیهای من رو داشته باشند.
در آخر اميدوارم اين وبلاگ بتونه گرهی هر چند كوچك از كار كسى باز كُنه كه اين هدف بندِه از تاسيس اين وبلاگ بوده. الان هم ديگه تقريبا افطار به وقت تورونتو هست. نماز روزه هاى همتون قبول.
تا آپدیت بعدى در پناه حق

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 5

با سلام

تو پست قبلب گفتم هوا یک خورده خنک شده اما امروز اومدم بگم که دیگه تقریبا سرد شده. اما با این وجود هوای تورونتو الان خیلی خوبه. در کل سال همین یکی دو هفتست که هوا نه سرده نه گرمه. ما هم از این فرصت نهایت استفاده رو کردین ودیروز رفتیم یک کباب درست حسابی , درست کردیم. خوب بریم دیگه سر داستان.

-------------------------------------------------------

اون شب يادمه به سختى خوابم برد. اون روزها يادمه غير پياده روى و كتابخانهِ ، بعد از ظهرها از اينترنت استفاده ميكردم. واسه ما كه تا حالا پر سرعت ترين اينترنتى كه ديده بوديم ۵۶ كيلو بايت در ثانيه بود ، ۱ مگا بايت در ثانيه خيلى بود. همش فيلم دانلود ميكردم. خلاصه نفهميدم اون شب كى خوابم برد تا اينكه صبح بيدار شدم. يك چيزى به عنوانِ صبحونه خورديم. من يك پيرهن سياه یقه دار كه همين چند وقت پيش گرفته بوديم رو پوشيدم. موهام رو هم كه شب پيش كلى باهاشون ور رفته بودم رو يك بار ديگه مرتب كردم. كم كم سر و كلهِ پسر خالهٔ پدرم هم پيدا شد كه تو ثبت نام به ما كمك كُنه. اون روز قرار بود هم روز اول برنامه ما باشه هم ثبت نام بشيم. خلاصه كم كم رفتيم سوار ماشين پسر خاله پدرم شديم و راه افتاديم به سمت مدرسه. همه مدارك رو با خودمون اورده بوديم. به محض اينكه وارد مدرسه شديم يك پسر هندى حدودا 16 ساله اومد جلمون كه مال همون برنامه براى تازه واردين بود. اون ظاهرا خودش يكى از مجریهای برنامه بود. اسم همه مون رو پرسيد و بعد اسممون رو جدا جدا رو يك سرى برچسب نوشت و اسم هر کدوممون رو داد به خودمون كه بزنيم رو سینمون. وارد مدرسه كه مى شدى ، جلوى در ورودى دفتر بود ، سمتِ راست درِ ورودى يك راهرو بود كه راه پله هم تو همون راهرو بود. اگه يك خرده ديگه راهرو رو ادامه ميدادى ، ميديدى كه بعد از راه پله , سمت راستت يك راهرو ديگه است كه اطرافش پر كلاسه. در فاصله بين كلاس‌ها يك چيز هاى كمد مانندی بود كه در آهنى داشت و روشون شماره نوشته شده بود كه بعدا فهميديم بهش ميگن Locker و به هر دانش آموزى يكى از اينا ميدن. خلاصه همون فردى كه اول اسممون رو پرسيده بود ما رو به سمت يكى از كلاس‌ها راهنمايى كرد. ما و هيئت همراه وارد اون كلاس شديم. ديديم چند نفر ديگه هم اومدن. دور تا دور اون كلاس چند تا ميز گرد چيده بودند و هر خانواده ای دور يكى شون نشسته بود. يك دختر هندى که موهاى بيش از حد بلند بود (كه بعدا فهميدم رسمشونه كه بعضیهاشون اصلا موهاشون رو كوتاه نميكنند) و خونوادش ، يك دختر سياه پست با خونوادش و يك پسرbolond دو مترى كه مشخص بود از اروپای شرقیه با خونوادش هر كدوم دور يك ميز جدا نشسته بودند. چند تا دختر و پسر چشم بادومی و هندى با پيرهن هاى سفيد يك دست, حدود 16 تا 18 سال , هم دور بعضى ميز‌ها وایستاده بودند يا داشتند با هم حرف ميزدند. مثل اينكه قرار بود اينها به ما كمك كنند تا با مدرسه جديد آشنا بشيم و چون همشون قبلا تازه وارد بودند ، احتمال داده شده بود كه اينها بهتر ميتونند به ما كمك كنند. چند تا خانم ميان سال هم دور يك ميز جدا نشسته بودند كه به نظر مى اومد مدير يا معلم باشند. خلاصه بعد از يك سلام و خوش آمد گويى قرار شد كه هر كسى خودش رو معرفى كُنه و بگه چند وقته اومده اينجا و چند تا زبون بلده. بعد از اينكه همه خودشون رو معرفى كردند به ما گفتند كه حالا ميتونيد بريد صبحونه بخوريد. صبحونه ها رو يك ميز بزرگ مستطیل شكل كه ته كلاس بود، قرار گرفته بود. ظاهرا چون روز اول بود مى خواستند اينطورى به ما خوش آمد بگند. چند جور غذا رو ميز بود هم براى گیاه خواران هم براى غير گیاه خواران. ما كه گیاه خوار نبوديم يك ساندويچ بوقلمون ورداشتیم با یک قوطی آب سيب. بعد از اينكه همه صبحونه خوردند ، به پدر مادرها گفتند كه ديگه شما ميتونيد بريد. در نتيجه هيئت همراه ما هم رفتند براى ثبت نام ما. خوب ديگه الان فقط بچه هاى هم سن سال ما بودند. اون طرفى كه ظاهرا مال اروپای شرقى بود و بعدا فهميديم لهستانی بود، از اول همش طرف ما لبخند ميزد و دست تكون ميداد. حالا به هر حال ديگه نوبتِ اون افرادى كه قرار بود به ما كمك كنند بود كه خودشون رو معرفى كنند. هر كدومشون يك مقوای سفيد بزرگ دست شون بود كه عكس خودشون روش بود و يك چيز هايى روش نوشته شده بود كه ظاهرا اطلاعات شخصىِ خودشون بود. هر كدوم به نوبت اومدن خودشون رو معرفى كردند. بعدش به ما گفتند كه شما هم بيايد هر کدومتون يك عكس بگيريد كه يك چيزى شبيه اون مقوای سفيد كه دست اونا بود واسه ما هم درست كنند. قبل از اينكه عكس گرفته بشه ، در حقيقت همون لحظه كه وارد سالن شديم بهمون يك پيرهن سفيد ، مثل اونى كه خودشون پوشيده بودند ، دادند كه روش نوشته بود Now Program يا ( Newcomer orientation week). موقعِ عكس گرفتن به ما گفتند كه بلیز رو بپوشید . من هم بلیزه رو رو پیرهن خودم پوشيدم. عكس گرفتن هم توسط خود همون بچه‌ها انجام ميشد. خلاصه بعد از اينكه عكس گرفته شد به هر کدوممون يك مقوای سفيد دادن كه اسم مشخصات و غيره رو روش بنويسيد. يك سرى سوال هم توش بود كه بعضى هاش به نظرِ من یکی خيلى بچّگانه بود . مثلا ,اسم بهترين دوستتون چيه يا دوستاتون تو كشور قبلیتون چه جورى شما رو توصيف ميكنند. من كه هيچكدوم از اين قسمت هاش رو پر نكردم. البته سوال هاى عادى هم داشت مثل اينكه فيلم مورد علاقتون چيه كه من نوشتم Vanilla Sky ( فيلمى كه چند هفته پيش از اينترنت دانلود كرده بودم). در همون حين كه مقوا رو پر ميكرديم عکس هامون حاضر شده بود و عكس هامون رو رو مقوامون چسبوندند. بعد از اينكه همه كارشون تموم شد ، به ما گفتند كه به نوبت اطلاعاتتون رو بخوانيد. نكته جالب اينكه هيچكس اون سوالاتى رو كه من جواب نداده بودم رو نخوند. يعنى فكر نكنم كسى به اون سؤالات جواب داده بود. در همين حال به بعضى از اون بچه‌ها نگاه ميكردم كه باهم حرف ميزدند و میخندیدند. نكته بسيار قابل توجه براى من اين بود كه خيلى از دخترها و پسرها با هم حرف ميزدند و میخندیدند كه ما چون اصولا از ايران اومد بوديم اين چيز‌ها خيلى عجیب بود و جلب توجه ميكرد. به خودم ميگفتم نگاه كن اينا رو ، اين‌ها هم زبان بلدند هم بلدند با بقيه چطور ارتباط بر قرار كنند كه تو هيچ كدومش رو ندارى ، يا به روایتی خاك تو سرت كنند. يك نكته اى رو تو پرانتز بگم كه من وبلاگِ مهاجرت زياد خوندم ولى اصولا چون همه متأهل بودند هيچ كس به اين مسائل درست نپرداخته بود حالا ما بلاخص در پست هاى بعدى حسابى به اين مسائل خواهيم پرداخت كه ببينيم اصلا مشكل جدا از ماست يا نه. خلاصه بعد از اينكه هر نفر خودش رو معرفى كرد گفتند كه بريم تو حيات يك بازیی بكنيم( بازم كاره بچّگانه ، ملت اينجا كى ميخواند بزرگ شند) . از كلاس اومديم بيرون و از راهرو‌ها به سمتِ زمين چمن مدرسه به راه افتاديم . تو راه كامل به اطراف نگاه ميكردم و همه چيز رو برانداز ميكردم. بعد از اينكه چند بار در راهروها پیچیدیم ، رسيديم به يك در كه از مدرسه ميرفت بيرون و وارد زمين چمن ميشد. نسيم خنکی به صورتم ميخورد و بوي چمن قابل استشمام بود.
ادامه دارد ...

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 4

با سلام
محمد جان چند تا سوال پرسيده بودند كه سعى ميكنم در پست هاى بعدى بهشون بپردازم. اتفاقا ماه رمضان هم موضوع يكى از قسمت هاى آتى خاطراتمه كه انشاالله به اون هم ميرسيم.
قبل از اينكه بريم سر دستان بگم كه آهنگ "Sultans of Swings" رو ميتونيد به عنوان آهنگ پيش زمينه واسه دستان امروز گوش كنيد ، اگر هم نداریدش ، ميتونيد از اينجا دانلودش كنيد. ديگه بريم سر دستان
----------------------------------------------------------------------
مدرسه محل ظاهرا نميتونست ما رو ثبت نام كُنه. به هر حال ما هم واسه خونه قرار داد بسته بوديم و نمیتونستیم خونه رو به خاطر مدرسه عوض كنيم. من رفتم خونه و به پدرم در ايران زنگ زدم. پدرم گفت به هر حال با يكى تماس بگير ببين چى ميشه. تو همون مدرسه بهم گفته بودند كه با فردى كه ازت امتحان گرفته تماس بگير. من باهاش تماس گرفتم ، و طبق معمول روزهاى اول به زور منظورِ خودم رو رسوندم كه اوضاع چه طوره. تو همون مدرسه كه بودم از فردى كه تو دفتر بود پرسيدم كه ميشه حالا ما ESL نريم و طرف گفت كه ظاهرا زبانت بد نيست ولى به هر حال بايد با فردى كه ازت امتحان گرفته صحبت كنى. به هر حال همه اين‌ها رو به طرف گفتیم و اون هم گفت كه اگه ESL نرم ممكنه به درسهام لطمه بخوره و ... . بعد از اين قضيه ظاهرا پدرم با پسر خاله‌اش تماس گرفته بود و يك بار هم اون به طرف زنگ زد. خلاصه نتيجه مذاكرات اين شده بود كه ما قانوناً بايد در نزديك ترين مدرسه اى كه ESL دارِه ثبت نام كنيم. آدرس مدرسه رو گرفتم و يادمه يك روز خودم پياده از خونه راه افتادم به سمت مدرسه ، كلى راه بود و هوا هم شرجی و آفتاب مستقيم تو صورتم ميخورد. خلاصه رسيدم به مدرسه. خداييش در مقايسه با اون ۲ تا مدرسه اى كه قبلا ديده بودم ( همون هایی كه ميگفتند تو اين قسمت شهر بهترینند) ، اين خيلى در پيت بود. به هر حال وارد دفتر شدم و شرايط رو براشون توضیح دادم( لازم نيست ديگه بگم که جونم در اومد تا توضيح بدم ، ديگه بدونيد روال روز هاى اول همين بوده). اون‌ها هم گفتند مدير الان اينجا نيست و كارت مدير رو بهم دادند و گفتند برو بعدا بيا. خلاصه ما هم همه راه رو برگشتيم و رفتيم خونه و به بابامون زنگ زديم. شرايط رو براى پدرم توضيح دادم و گفت اگه مدرسش خوب نيست پس لازم نيست اون مدرسه بريد. حالا يك راه سومى هم اينجا بود. ما چون تو اين چند وقت كه ايران بوديم ، آدرس درست حساب ای تو كانادا نداشتيم ، اون دفعه اى كه پدرم تنهايى اومده بود كانادا و حساب بانكى باز كرده بود ، آدرس پسر خاله‌اش رو داده بود. و آدرس پسر خاله پدرم دقيقا در محدودی يكى از اون ۲ مدرسهٔ خوب اين قسمت شهر قرار داشت. اين مدرسه فرقش با مدرسه ای كه نزديك خونهِ ما بود اين بود كه اين مدرسه ESL هم داشت. خلاصه ما تصميم گرفتيم كه از حساب بانكيه پدرم به عنوان مدركى كه اثبات ميكنه ما در محدوده ى اون مدرسه هستیم , استفاده كنيم( از حساب بانكى هم ميشه به عنوانِ مدرك براى اثبات اين كه در محدوده ى يك مدرسه زندگى ميكنى استفاده كرد). ولى هنوز بايد تا روز ثبت نام صبر ميكرديم، ولى قبلش با اون مدرسه تماس گرفتيم و به ما گفتند كه اين مدرسه يك برنامه اى براى تازه واردين به كانادا دارِه و مجانیه و شما هم ميتونيد ثبت نام كنيد كه ما هم براش ثبت نام كرديم. برنامه حدود ۱ هفته قبل از شروع مدارس آغاز ميشد و قرار بود كه به ما كمك كُنه تا با مدرسه و كشور جديد آشنا شيم. يادمه اون روز‌ها اول ميرفتم ۴۵ دقيقه زيرِ درخت و جنگل راه ميرفتم بعد مى اومدم خونه ، كتاب آيين نامه رانندگى رو برمیداشتم و ميرفتم كتاب خونه.( تو كانادا در پايان ۱۶ سالگى ميشه نوعى گواهی نامه گرفت به نام G۱. كسى كه G۱ دارِه ميتونه رانندگى كُنه به شرطى كه يك راننده با ۳ سال سابقه كنارش نشسته باشه.)يادمه اون تابستان رو همينطورى گذروندیم و در كنارش من خيلى روز‌ها ميرفتم به مدرسه نزديك خونه مون سر ميزدم و از دور نگاهش ميكردم و با مدرسه سابق خودم مقایسش ميكردم. كم كم به زمان آغاز مدارس نزديك ميشديم و من دل تو دلم نبود كه ببينم مدرسه اينجا چجوریه ، بچه هاش چه جوریند و سطحِ درسیش در چه حده. ۲۲ آگوست بود و فرداش بايد ميرفتيم مدرسه براى شركت در برنامه تازه واردين كه در حقيقت ميشد اولين برخورد من با مدارس كانادا. هر چى فيلم راجع به دبيرستان هاى اينجا ديده بودم تو ذهنم بود و نميتونستم صبر كنم تا مدرسه رو از نزديك ببينم. اون شب يادمه به سختی خوابم برد چون نميتونستم افکارم رو راجع به مدارس متوقف كنم.
ادامه دارد ...

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 3

با سلام
امروز هواى تورونتو بسيار خنك بود ، يعنى واسه تابستان اين قدر خنك بعيد بود. خوب بريم سر دستان كه انشاالله قبل از پايان تابستان بتونيم تموم‌اش كنيم.
-----------------------------------------------------------------------
يكى از مسائلى كه خيلى توجه من رو جلب كرد اين بود كه وقتى تو خيابون‌ها راه ميرفتم ، مثلا خیابون های باريك، ملت همه به من سلام ميكردند، آدم هايى كه اصلا تا به حال نديده بودمشون و كاملا برام غريبه بودند، اما همينطورى به ما و به بقيه سلام ميكردند. نكته ديگه قيافه خندون اكثر ملت بود. اين نكات اون روز هاى اول خيلى برام جالب بود. خلاصه از اين‌ها كه بگذاريم، بعد حدود ۲ هفته از رسیدنمون به كانادا ما هم ۴-۵ تا چمدونى رو كه از ايران اورده بوديم رو به خونهِ جديد برديم. يادمه هر روز صبح ميرفتم بيرون تا اطراف خونه رو بررسى كنم. هر روز صبح بعد از خوردن صبحونه، ميرفتم بيرون و حدود ۴۵ دقيقه پياده روى ميكردم. بعد از يك مدت كه تقريبا اطراف رو شناختم ، يك جنگلی‌ رو پيدا كردم كه دقيقا پشت کتابخونه واقع شده بود. ما هم که خونمون به كتابخونه خيلى نزديك بود ، در نتيجه هر روز صبح ديگه ميرفتم اونجا و راه ميرفتم. جنگل تقريبا كوچيكى بود ، اما بسيار زيبا بود. مورد ديگه اى هم كه تو همون هفتهای اول انجام داديم، دادن يك تست بود ، براى ارزیابی مدرسه. يعنى اين كه اين تست نشون ميداد كه بايد كلاس چند بريم و حدود زبانمون رو نشون ميداد. يادمه با پدرم رفتيم به ساختمونی كه تست رو مى گرفتند.چند نفر ديگه هم اومده بودند. ساختمونش، يك آسمون خراش بود كه نمای بیرونیش كاملا شیشه‌ای بود. با اتوبوس رفتيم اونجا. فردى كه مسئول بود اومد و كليه حاضرين به همراه پدر يا مادرشون رو به نشستن سر يك ميز دعوت كرد. سپس رو به پدر و مادران گفت كه امتحان حدود چند ساعت طول ميكشه پس P.R Card و پاسپورت بچه‌ها رو به خودشون بديد و شما هم چند ساعت ديگه ميتونيد برگرديد تا بچه هاتون رو ببريد. بعدش از هر كدوم از بچه هايى كه اونجا بودند پرسيد كه زبانتون در چه حده؟ همه از جمله ما گفتيم متوسط يا "Intermediate". از قبل ميدونستيم كه اينجا قراره يك امتحان رياضى و يك امتحان انگليسى ازمون بگيرند در نتيجه پدرم بهم گفت كه اول رياضى رو بزن چون اون تعيین كننده اينه كه كلاس چند ميرى، بعد برو سراغ انگليسى. خلاصه با پدر خداحافظى كردم و وارد اتاق امتحان شدم. برگه های مربوط به انگليسى و رياضى رو باهم دادند و گفتند اول انگليسى رو بزنيد ولى ما طبق گفته پدر رفتيم سراغ رياضى. يادمه ریاضیش خيلى آسون بود ولى يك سوال بود كه گزین هاش رو نمى فهميدم چون با اون كلمات آشنايى نداشتم. از مراقب كه پرسيدم گفت اين هم جزوى از امتحانه و بايد بدونيد. خلاصه رياضى كه تموم شد رفتيم سراغ انگليسى. امتحان انگليسیش چند تا Writing داشت. فردى كه مسئول امتحان بود رفت بالاى سر يكى از امتحان دهنده‌ها و وقتى ديد امتحان انگلیسیش شرايط خوبى نداره برگِه رو ازش گرفت و گويا يك مدلِ امتحان ساده تر بهش داد. بالاى سر منم اومد ولى بهم گفت تو خوبى برگت رو نگه در. وسط امتحان دونه دونه كسايى كه امتحان ميدادند رو صدا ميكرد كه بيان تو اطاقش و ازشون چند تا سوال مى پرسيد. نوبتِ من شد و گفت که بيام تو. وقتى رفتم ازم چندين تا سوال پرسيد از جمله اينكه تا حالا از شکسپیر چيزى خوندى كه من گفتم نه و بعد پرسيد تا حالا ادبيات خوندى كه من گفتم به فارسى آره اما به انگليسى نه. همه جواب هاى من رو تو کامپیوترش وارد ميكرد و خلاصه بعد چند تا سوال ديگه كه يادم نيست چى ها بودند، گفت تو ديگه برو بقيه امتحانت رو بنويس. خلاصه امتحان كه تموم شد اومديم بيرون و بهمون گفتند كه صبر كنيد تا امتحانتون تصحیح بشه. در همون حال پدر و مادرم اومدن. خلاصه بعد حدود ۴۰ دقيقه من و پدر مادرم رو صدا كرد. همه دوره يك ميز نشستيم. به پدرم گفت كه پسرتون از لحاظ سطح رياضى خيلى بالاست ( كه البته اين به علت سطحِ بلاى رياضى در کشورمونه و نه متفاوت بودن بنده). و از پدرم پرسيد كه تو ايران چه كلاسى ميرفته كه پدرم گفت ۱۰ ، و طرف هم گفت خوب اينجا بره كلاس ۱۱ . بعد پدرم پرسيد كه پيشنهاد نمى كنيد كه بره كلاس بالاتر؟ كه طرف گفت سطحِ ریاضیش خيلى خوبه ولى واسه خودش راحت ترِ كه جهش نداشته باشه واینکه چون برای ورود به دانشگاه نمره کلاس 12 مهمه بهتره که 1 سال وقت داشته باشه که خودش رو وقف بده و بهم گفت که خیلی خوش شانسی و خوب موقعی اومدی. بعد واسه انگليسى اول به ما توضيح داد كه مهاجرینی كه وارد مدارس كانادا ميشند اگه زبان اولشون انگليسى نباشه بايد يك كلاس انگليسى براى مهاجرين بر دارند به اسم ESL. كلاس (ESL) پنج سطح داره، از A تا E. و كسايى كه وارد ميشند هر ترم در صورت قبولى ميتونند برند كلاس بالاتر تا به ردهٔ E برسند و در آخر ميتونند وارد كلاس انگلیسیه بچه هاى عادى (کانادایی ها) بشند. واسه ما گفت كه سطح زبان پسرتون خوبه و ميتونه بره كلاس E يا بالاترين سطح بشينه ( اين مورد هم به لطف و عنایت خانواده بود كه چون میدانستند ما بلاخره قراره كه مهاجرت كنيم از ۶ سالگى من رو كلاس انگليسى گذاشته بودند) . ديگه از ساختمون اومديم بيرون. پدرم ظاهرا رو برگه های طرف سرك كشيده بود و به من گفت كه ریاضیت رو ۴۴ شده بودى. و با توجه به ۴۵ سوال موجود ، حدس ميزدم كه نمره‌ام همين حدود شده باشه. خلاصه برگشتيم خونه. بعد چند روز پدرم به علت مشغله هایی كه در ايران داشت مجبور بود كه برگرده ايران و ميگفت كه احتمالا مسافرتش ۳ ماه طول ميكشه. خلاصه من بعد چند روز رفتم مدرسه محلمون كه هم تحقيقى كرده باشم ، هم مدرسه رو ديده باشم. وارد مدرسه شدم ، مدرسهٔ بزرگى بود. دورش كاملا چمن بود ، و يك زمين فوتبال آمريكایى بزرگ داشت. ساخته مون مدرسه هم رنگ آجری داشت و مدرسه بزرگى بود. وارد ساخته مون مدرسه شدم . خيلى خلوت بود. دیورهاش سفيد بود و يك ماشين نوشابه هم به يكى از دیورهاش تكيه داده شده بود. وارد دفتر شدم. با خانوم نسبتا مسنی كه تو دفتر نشسته بود سلام علیک كردم و به سختی شرایط رو توضیح دادم و به زور منظورم رو رسوندم كه ميخوام بدونم شرايط ثبت نام چه جوریه. طرف يك مكثى كرد و گفت ما اينجا چون تقريبا تماما کانادایی هستند كلاس ESL نداريم و نمى تونيم شما رو ثبت نام كنيم. از طرف ديگه چون خونهِ ما در محدوده اين مدرسه بود، مدرسه ديگه اى هم نمى شد رفت. قضيه باز پيچيده شده بود.
ادامه دارد ...

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 2

بعد حدود ۳-۴ روز از رسیدنمون شروع كرديم به گشتن براى يك خونه واسه اجاره. اون خونه‌ای كه توش بوديم رو ما فقط براى ۲ هفته كرايه كرده بوديم و نمى شد تمدیدش كرد. خلاصه به ما گفته بودند كه تو اين قسمت شهر ۲ تا مدرسه خوب هست و سعى كنيد در اطراف اين مدرسه ها خونه بگيريد. چون تو كانادا(مثل ايران) واسه ثبت نام بايد يك مدرك بيارى كه در حوالى و در محدوده ى اون مدرسه زندگى ميكنى تا ثبت نام كنند. بعد از يك خرده گشتن ، يك روز پدرم با پسر خاله‌اش رفتند و يك خونه كرايه كردند. اين خونه هم زيادى بزرگ بود ، هم مقادیری قديمى ساز بود، و هم فقط براى ۶ ماه اجراى ميداد. اما چون به اين علت كه ما تازه وارد بوديم و اعتبار نداشتيم ، كلا هر جا ديگه كه قبلا رفته بوديم بهمون نداده بودند. ما گفتيم ۶ ماه اينجا ميموننم تا هم اعتبار كسب كرده باشيم ، هم تجربه اجاره نشینی كسب كنيم. البته طرف ميخواست بعد ۶ ماه خونه رو بکوبه و يك جديدش رو بسازه. كنار بدی هاش ، اين خونه خوبیهایی رو هم داشت. نزديكى به كتابخانهِ، به مدرسه و به ايستگاه اتوبوس از خوبیهای موقعيت اين خونه بود. در كنار اين مسائل خوبی های ديگشم، واقع بودن در يك محلهٔ خوب و كاملا سبز بود. وقتى ميگم محلهٔ خوب منظورم اينه كه بر عكس كليه محله هايى كه من قبلا تو كانادا ديده بودم،تو اينجا حتى يك سياه پست يا هندى پاکستانی يا در كل غير کانادایی نديدم. به هر حال بعد از اينكه قرار داد نوشته شد ما با هم رفتيم خونهِ جديد رو ببينيم. تا يادم نرفته بگم خونه ویلایی بود.پشتش كلى چمن و فضاىِ سبز داشت. يادمه وارد خونه كه شديم ديدم " اه اين چقدر بزرگِه"خونه داراى ۴ اتاق خواب بود. زير زمینش هم ۲ تا اتاق خواب داشت( از زير زمینش در كل زمان سکونتمون استفاده نكرديم). خلاصه به اين علت كه كلى كثيف بود ما مجبور بوديم تمیزش كنيم. تميز كردن خونه كار طاقت فرسایی بود. شیشه ها ، خاک گیری و ... . اما در كل اين زمان هنوز احساس خوبى نسبت به اين خونه داشتم. اكثر خونه های اون محله بالاى ۷۰۰ هزار دلار میارزید و خونش هم در كل ميزان قابل توجهى فضاىِ سبز داشت. بلاخره بعد از ۴-۵ ساعت كار مزمن ، تميز كردن خونه تقريبا تموم شده بود. در اين حين كه ما تميز ميكرديم، پدرم یک وسيله از يكى از اين فروشگاهای زنجيره اى كرايه كرده بود كه موکت رو میشست. يك ماشين بود در حقيقت كه بايد روى موکت راش میبردی و خودش تمیزش ميكرد. همون روز اتاق خودم رو انتخاب كردم و مورد تصويب خانواده قرار گرفت. كار من تقريبا تموم شد. پدرم بهم گفت تو برگرد( به همون خونهِ موقتى كه گرفته بوديم) ، من بقيه اين كارها رو تموم ميكنم. منم گفتم چشم و به راه افتاديم. اولش فكر نمى كردم مسافت زيادى باشه ولى وقتى راه افتادم ديدم نخیر كلى راهه. هوا گرم و شرجی بود و آفتاب مستقيم به صورتم ميخورد. خلاصه اون روز هم تموم شد و ما هم به خونه رسيديم.بعد از چند روز گردگیری بلاخره خونه قابل سکونت شد و ما هم به خونهِ جديد نقل مكان كرديم. اتاق من مشرف به خيابون بود و پنجرش رو به كوچۀ باریکی باز ميشد كه اطرافش رو درخت پر كرده بود و انگار ميرفت و ميرفت تا به بينهايت برسه.
ادامه دارد ...

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 1

با سلام

امروز اومدم قسمت اول مهاجر تازه وارد رو بنویسم. یک مسئله ای‌ رو هم بگم، دلیل اینکه هر روز آپدیت می‌کنم اینه که از ۱۲ سپتامبر تا حدود ۱ سال دیگه نمیتونم آپدیت کنم ، چون وارد کلاس ۱۲ میشیم و کلاس ۱۲ اینجا مثل پیش دانشگاهی و کنکور تو ایران میمونه. خوب بریم سر داستان.

---------------------------------------------------------------------

بارون به شدت می‌بارید و ما هم خیلی‌ خسته بودیم. ساک‌ها رو کشون کشون از فرودگاه بردیم بیرون و سوار ماشین کردیم. هوا هم به شدت شرجی بود. سوار ماشین پسرخالهٔ پدرم شدیم و به سمت خونه ای که قبلان برامون کرایه کرده بودند به راه افتادیم. وارد اون محله که شدیم یک خورده شوکه شدم، چون من دوست داشتم همیشه دورم شلوغ باشه اما خونه جایی‌ بود که دور و برش فقط خونه بود.حالا گفتم اشکالی‌ نداره ما که نمی‌خوایم بیشتر از ۲هفته تو این خون باشیم. ساک‌ها رو کشون کشون بردیم بالا. پسر خالهٔ بابام هم رفته بود یک مرغ درسته خرید بود که بشینیم دور هم بخوریم. وارد خونه که شدم، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که خون موکت یا فرش نبود، همش پارکت بود. خونه تو یک آپارتمان نسبتا کوچیک واقع شده بود و ۲ تا اتاق خواب داشت با یک هال کوچیک و یک تراس. ما هم ناهار رو خردیم و از پسرخالهٔ بابام خداحافظی کردیم. دیگه همه خوابشون میومد اما ساعت حدود ۶-۷ بود. باید حد اقل خودمون رو تا ساعت ۹ نگه میداشتیم. بالاخره خودمون رو نگه داشتیم و ساعت ۹ خوابیدیم. فردا اون روز بلند شدیم و صبحونه خوردیم. من رفتم بیرون که ببینم بیرون چه خبره و اوضاعش چطوره و خلاصه در دنیای جدید کاوش کنیم. در کل منطقه قشنگی‌ بود. دورو بر خونه چند تا پارک بود و فضای سبز رو همه جا میشد دید.احساس خیلی‌ خاصی‌ بود که این همه درخت و فضای سبز رو ببینی‌. راستش من که چشمم به این همه فضای سبز عادت نداشت. تصور من نسبت به فضای بیرون و در کل کانادا مثل بی‌نهایت بود. نمیدونم دارم درست توضیح میدم یا نه ، یا چقدر حرفام قابل درکه ولی‌ احساس می‌کردم همهٔ این‌ها ، همهٔ این پارک‌ها و فضا‌های سبز و این خیابون‌ها به بی‌نهایت میرسه و این چیزیه که حداقل من همیشه دنبالش بودم. خلاصه کم کم مرکز خرید نزدیک به اونجا رو هم یاد گرفته بودم و معمولا واسه خرید چیز‌های کوچیک, من میرفتم( مثل تخم مرغ ، کره و...). اکثر روزها هم صبحا میرفتم پیاده روی. راستش رو بخواهید وقتی‌ میرفتم پیاده روی و رو اون چمن‌ها و زیر درختا‌ها راه میرفتم ، یک احساس بزرگی‌ و غروری بهم دست میداد. اصولا غرور چیز خوبی‌ نیست ولی‌ چون کسی‌ ما رو نمیشناسه، اشکال نداره که حقیقت رو بگم. ظهر‌ها هم از اینترنت پر سرعت استفاده میکردیم و بعضی وقتها هم کامپیوتر بازی‌ می‌کردم. دیگه ۲ هفته رو به اتمام بود و ما بایست دنبال یک خونه جدید واسه اجاره میگشتیم.

ادامه دارد ...

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

داستان مهاجرت قسمت آخر

با سلام

اول از‌ همه, تشکر می‌کنم از دوستانی که زحمت کشیدند، نظر گذاشتن ، تشکر کردند یا انتقاد کردند . خوب اول فقط یک نکته راجع به داستان بگم که این قسمت آخره. یعنی بعد از این دیگه داستان مهاجرت نمینویسم ، اما یک فاز دیگه‌ای از خاطراتم رو مینویسم با نام "مهاجر تازه وارد" و اتفاقات مهم سال اول مهاجرت رو مینویسم. خوب بریم سر قسمت آخر.

-------------------------------------------------------------------

یادم میاد سوار آژانس که بودم ، همش با خودم فکر می‌کردم " یعنی مدارس اونا چه شکلیه؟" "یعنی درساشون چطوری میتون باشه؟" و افکاری از این قبیل. انگار که یکی‌ با یک ملاقه همش توی دلم رو هم میزد. چیزی که حدود ۷ سال انتظارش رو کشیده بودم در شرف اتفاق بود. همه جا تاریک بود اما چراغ‌های خیابون فضای خاصی‌ به شهر داده بود. بعد از حدود ۴۰ دقیقه ، رسیدیم به فرودگاه امام خمینی. فرودگاه امام خمینی از فرودگاه مهرآباد خداییش بهتر بود. تا پیاده شدیم من رفتم ۳-۴ تا چرخدستی گرفتم. یادمه کلی‌ ساک داشتیم . آهان تا یادم نرفت بگم من از یک ماه قبل از رفتنمون به همهٔ آژانس‌ها هوایی‌ زنگ زده بودم که ببینم کدوم ارزونتر می‌شه، آخرش به این نتیجه رسیدیم که اگه دو سر رو از Alitalia بگیریم بهتره ( یعنی هم پرواز تهران- روم با Alitaliaبود هم روم‌-تورنتو). ساک‌ها رو گذاشتیم رو چرخ دستی‌ و پدرم با آژانسیه حساب کرد. نسیم خنکی تو صورتم میخورد، انگار همه چیز درست تنظیم شده بود. چرخدستی‌ها رو هل دادیم تا وارد سالن اصلی فرودگاه شدیم. اصولا معماری قشنگی‌ داره فرودگاه امام. خلاصه از ایستگاه چک پاسپورت هم رعپد شدیم تا رسیدیم به قسمتی‌ که باید بلیط رو نشون میدادیم تا کارت پرواز بگیریم( بار‌ها رو هم همونجا باید میدادیم تو هواپیما). مقادیری اضافه بار داشتیم اما خدا پدر فرد مسئول رو بیامرزه چون کلی‌ حال داد و ازمون اضافه بار نگرفت. یادمه مادرم کلی‌ واسه دادن کتری تو بار چونه زد. یارو میگفت خانوم, میری اونجا بهترش رو میخری اما مادرم چون قبلش با یکی‌ از دوستاش تو کانادا صحبت کرده بود میدونست اون مدل کتری تو کانادا گیر نمیاد. بالاخره اون رو هم دادیم تو بار و کارتهای پرواز رو گرفتیم. و رفتیم در سالن انتظار نشستیم. هنوز تا بلند شدن هواپیما حدود ۱ ساعت وقت بود. بالاخره یک ساعت رد شد و ما هم کارت پرواز رو نشون دادیم و از پله ها رفتیم پایین تا سوار اتوبوس بشیم. اتوبوس هم, همهٔ مسافران رو به سمت هواپیما برد. پیاده شدیم. هنوز چند تا ساک دستی‌ که تو بار نداده بودیم دستمون بود. از پله های هواپیما رفتم بالا و کارت پرواز رو به مهموندار نشون دادم. اونم ما رو به سمت صندلیمون راهنمایی‌ کرد. همه رفتیم نشستیم و منتظر شدیم تا هواپیما بلند شه. این دفعه بر عکس دفعهٔ قبل خیلی‌ خوابم میامد واسه همین تا رسیدیم ، تخت خوابیدم. هنوز خوابم نبرده بود که احساس کردم هواپیما دیگه راه افتاده و داره اوج میگیره. بالاخره صبحونه رو آوردند و پدرم بیدارم کرد. صبحونه رو خوردم و باز خوابیدم تا به فرودگاه روم رسیدیم. یادمه تا از هواپیما بیرون اومدم فهمیدم هوای روم الان فوق العاده گرم و شرجیه. وارد فرودگاه روم شدیم. تو صف چک بلیط و پاسپورت وایستادیم تا نوبتمون بشه. فردی که مسئول چک کردن بود ,پاسپورت و بارهای ما رو چک کرد. به پدرم گفت یکی‌ از ساک هامون رو باز کنه. پدرم هم باز کرد و وقتی‌ طرف دید چیز خاصی‌ توش نیست از پدرم پوزش خواست. پدرم هم گفت خواهش می‌کنم و اینکه میدونم این به خاطره امنیت خودمونه. بالاخره وارد فرودگاه روم شدیم. یک نکته ای رو بگم که ما زمانی‌ که ونکوور بودیم درخواست برای کارت اقامت دائم یا P.R card داده بودیم و وقتی‌ ایران بودیم کارت‌ها واسه وکیلمون ارسال شده بود و اون هم از طریق مسافر برامون فرستاده بود. مسئله ای که اینجا هست اینه که ما بر عکس دفعهٔ قبل واسه ورود به فرودگاه روم احتیاج به ویزا نداشتیم چون ظاهراً اگه P.R card داشته باشی‌ بدون ویزا میذارن بیای‌ تو فرودگاه. ما هم مثل دفعهٔ پیش رفتیم و گشتیم و گیت مربوط به تورنتو رو پیدا کردیم و نشستیم تا گیت باز شه نکتهٔ جالب این بود که فقط ۱ ساعت باید وای میستادیم که دوستانی که تجربه پرواز به آمریکای شمالی رو دارند میدوند همیشه تو فرودگاه اروپا بایست حد اقل ۵-۶ ساعت صبر کرد و به علافی گذروند.ما چون هر ۲ طرف با Alitalia داشتیم یک ناهار مجانی‌ هم قرار بود تو فرودگاه بهمون بدن که جاش رو پیدا نکردیم و ما هم خیلی‌ حوصله نداشتیم ردش بگردیم. فرودگاه روم بعد از حدود ۲ سال اولین تجربه من در خارج از کشور بود. تفاوت در پوشش مردم اولین چیزی بود که توجه آدم رو جلب میکرد. خلاصه ما نشستیم تا گیت مربوط به پرواز تورنتو باز بشه و وارد صف کنترل کارت پرواز شدیم. طرف اول P.R card ما رو چک کرد و روش دست کشید که مطمئن بشه اصله بعد هم کارت پرواز ما رو چک کرد و بعدش گذاشت که رد بشیم. سر انجام ما وارد راهروی منتهی‌ به در فرودگاه شدیم (تو اکثر فرودگاه ها از اتوبوس استفاده نمیکنند و یک راهروی خرطوم مانند از فرودگاه به هواپیما وصل میکنند) . وارد هواپیما شدیم . این نکته که میگن ایتالیایی‌‌ها پسر خاله های اروپایی‌ ما هستند رو راست میگند چون این هواپیماشون هیچ شباهتی‌ به هواپیمایی که ما باهاش از آمستردام رفته بودیم ونکوور نداشت. به هر حال پرواز یک چند ساعتی‌ کوتاه تر بود و به اون صورت احتیاج به تفریحات نبود. بالاخره هواپیما از رو باند برخاست و ما راهی تورنتو شدیم. بدیه اینجور پرواز‌ها اینه که فقط آب رو میبینی چون اصولا از رو خشکی زیاد رد نمیشی‌. بالاخره ناهار رو آوردند و ما هم یک چیزی خوردیم. بعد از یک مدت بالشت و پتو بین مسافرا پخش کردند و یک سری گوشی بینشون پخش کردند که به دسته صندلی‌ وصل میشد.در این هواپیما هم حدودا برای هر ۶ نفر یک تلویزیون در نظر گرفته شده بود و از این گوشیها میشد استفاده کرد تا صدای فیلم رو شنید. یک خرده که رد شد فیلم هم تموم شد و کلا همهٔ چراغهای هواپیما رو خاموش کردند تا ملت بخوابند. شانس ما، هر کاری که می‌کردم خوابم نمیبرد. بالاخره به هر زوری بود چند ساعتی‌ رو گذروندیم تا اینکه رو خشکی رسیدیم. حالا یک چیز‌هایی‌ از بالا معلوم بود. بالاخره هواپیما شروع کرد از سرعت خودش کاستن. از اون بالا مزارع سبز و جنگلها معلوم بود. هواپیما بالاخره رو زمین نشست و ما هم هر چی‌ بار بود رو از بالا سرمون ور داشتیم و به سمت در خروجی به راه افتادیم. مهموندار‌ها دم در وایستاده بودند و از مسافرا خداحافظی‌ میکردند. راستش اینکه همهٔ افراد دورو برت انگلیسی‌ حرف بزنند اولش خیلی‌ واسه آدم جلب توجه می‌کنه. بالاخره ما هم از راهروی منتهی‌ به فرودگاه رد شدیم و به ساختمون اصلی‌ رسیدیم . فرودگاه تورنتو بر عکس ونکوور خیلی‌ شلوغ بود و کلی‌ آدم همزمان رسیده بودند. حدود ۱۰-۱۲ تا دفتر بود که مدارک رو چک میکرد اما بازم کفاف این همه آدم رو نمیداد. خلاصه بعد از کلی‌ تو صاف وایستادن نوبت ما شد و ما هم پاسپورت و P.R cardمون رو نشون طرف دادیم. اون هم مارو به سمت دفتر مهاجرت راهنمایی‌ کرد. این هم که این همه آدم bolond دور و برت ببینی‌ هم اولش خیلی‌ جلب توجه می‌کنه. بالاخره به دفتر مهاجرت رسیدیم و فردی که مسئول اونجا بود یک مهر تو پاسپورتمون زد. از دفتر مهاجرت اومدیم بیرون و رفتیم سراغ قسمتی‌ که بارها رو تحویل میدادند. باز هم یک صفحه چرخون بود که باید ساکت رو از روش بر میداشتی. ما هم کلیه ساک هامون رو پیدا کردیم و بر داشتیم. ساک‌ها رو کشون کشون با خودمون بردیم به سمت در خروجی. تو فرودگاه تورنتو یک ایست بازرسی داره که باید اول ساک‌هات رو چک کنی‌ بد که ساک‌ها چک شد میتونی‌ وارد قسمت آخر بشی‌ که اونجا هم میتونی‌ از فرودگاه خارج بشی‌ هم میتونی‌ پول چنج کنی‌ هم میتونی‌ غذا بخری که خلاصه اون قسمت خیلی‌ امنیتی نیست. ما هم خوشحال و خندان به سمت ایست بازرسی حرکت کردیم. در ضمن بگم که تو هواپیما که بودیم یک فرمهایی بین مسافر‌ها پخش کردند که هر چی‌ دارید وارد کانادا می‌کنید رو توش بنویسید . اما پدرم گفت اینا مال چیز‌های ارزشمنده ما هم که چیز خاصی‌ با خودمون نداریم پس لازم نیست پر کنیم. خلاصه پلیس محترمی که مشغول چک کردن بارهای ما بود گیر اساسی‌ به ما داد. به ما گفت بارهتون رو بیارید اینور (حدود ۴-۵ متر اونطرف ایست بازرسی.) بعد از کلی‌ چک کردن مدارک و بارهای ما ، به پدرم گفت که این خانوم چیکارهٔ شماست. پدرم هم خندید و گفت که ایشون همسرمه(در صورتی‌ که همهٔ اینها رو مدارک ما بود) . یارو گفت میدونم اینجا نوشته, ولی‌ می‌خواستم مطمئن بشم و آخرش به پدرم گفت که شما تو اون فرمی که بهتون دادن باید هر چی‌ داشتید رو مینوشتید و اینکه چرا این کار رو نکردید. پدرم هم گفت که من نمیدونستم و فکر کردم مال چیز‌های ارزشمنده. خلاصه بعد حدود ۴۵ دقیقه، گذاشتند ما بریم و ما با وجود اینکه هنوز در فرودگاه بودیم، دیگه ایست امنیتی ای وجود نداشت و خیالمون تخت بود که دیگه آدم پیله به تورمون نمیخوره. خلاصه پدرم رفت و به پسر خالش زنگ زد که ما رسیدیم و بیاد دنبالمون اما ظاهراً چون اون موقع، پسر خالهٔ بابام رفته بود نمایشگاه ، دختر خالهٔ بابام جاش اومد. یادمه بارون به شدت می‌بارید. خلاصه بعد از حدود نیم ساعت صبر کردن سرو کلهٔ دختر خالهٔ پدرم و یکی‌ دیگه از پسر خاله های پدرم پیدا شد و ما بعد ماچ و روبوسی و احوال پرسی‌، وسایل رو برداشتیم که از فرودگاه خارج بشیم. بارون به شدت می‌بارید و ماشینها بی‌ تفاوت از کنار هم دیگه رد می‌شدند و من به دنیای جدیدی که روبه روم قرار داشت می نگریستم.


۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

داستان مهاجرت قسمت 7

با سلام

اول باید تشکر کنم از همهٔ دوستانی که زحمت کشیدند , نظر گذاشتن و تشکر کردند واسه پست قبلی‌. واقعا نظرات شما به بنده روحیه میده. آاه ظاهرا هیشکی نظر نذاشته، خوب اشکال نداره اصلا کلیشه شده بود من باید حتما اول پستم می‌گفتم. خوب بریم سر داستان

------------------------------------------------------------------

اقامت ما در ونکوور حدود ۲۰ روز بود اما نه به عنوان یک مهاجر، به عنوان یک توریست. همه چی‌ قشنگ و سبز بود ، کلا ونکوور شهر سبز و زیباییه. اما قیمت‌ها بی‌ نهایت گرون بود ( ونکوور از گران‌ترین شهرهای دنیاست). ما هم بالاخره بساتمون رو جمع کرده بودیم و آمادهٔ ترک کانادا بودیم. دوست پدرم ما رو اورد و رسوند فرودگاه. ما هم دوباره گشتیم و پرواز امستردم رو پیدا کردیم و منتظر شدیم تا گیت باز شه. بالاخره گیت باز شد و ما هم سوار هواپیما شدیم. کانادا رو با کوله باری از پرسش‌های پاسخ داده نشده و آرزوهایی که انتظار بر آوردشدن رو میکشیدن ترک کردیم . تقریبا همه چی‌ روال عادی خودش رو طی‌ کرد و ما هم پس از رسیدن به امستردم سوار هواپیمای تهران شدیم و به تهران اومدیم. بعدش هم سوار ماشین شدیم و به شهر محل سکونتمون برگشتیم. یادم میاد روز اولی‌ که اومده بودم ساعت ۵ بعد از ظهر می‌خواستم بخوابم. همیشه میگن وقتی‌ از کانادا میای ایران یا از ایران میری کانادا شب اول باید خودتو تا ساعت ۱۰ نگاه داری که بدنت تنظیم بشه. من به پدرم گفتم "بابا بده اگه من الان بخوابم؟"پدرم خندید و گفت وحشتناکه. ما هم به زور خودمون رو نگهداشتیم و ساعت ۱۰ خوابیدیم.

ما حدود ۲ سال وقت تا مهاجرت اصلی‌ داشتیم. تو این ۲ سال هیچ اتفاق خاصی‌ نیفتاد غیر اینکه پدرم فقط یک بار رفت تورنتو پیش پسرخالش و به این نتیجه رسیدند که تورنتو بهتر از ونکوور هست. ما هم تو این سال همه کارمون رو کردیم و آمادهٔ اومدن بودیم. پرواز ما ۲۹ تیر ۸۷ بود. من یادمه واسه امتحانات بیشتر از بقیه سالها درس خوندم واسه اینکه هم نمرهٔ آخر ما تو ایران بود هم اینکه این اولین نمره یا بهتر بگم معدلی بود که تو مدرسه کانادا بهش نگاه میکردند. هفته های آخر صرف جمع کردن وسایل شد. من یادمه یک کیف درست کردم و هر چی‌ چیز با ارزش داشتم گذشتم توش. روز آخر هم با چند تا از همکلاسیهام رفتیم بیرون. اونا هم چند تا کادو بهم دادند که اونا رو هم نگاه داشتم که ببرم. راستی‌ تا یادم نرفت بگم که من کلاس دوم دبیرستان رو تو ایران تموم کردم. از لباس هم فقط چیز‌های بدرد بخور رو جمع کردم. دیگه همه چی‌ آماده بود. ولی‌ من فقط باید یک خورده زودتر از خانواده میرفتم تهران چون من دندون هام سیمکشی شده بود، دکترم هم تهران بود و باید یک هفته زودتر میرفتم تهران تا سیمکشی رو ورداره. والا من اصولا همیشه راجع به رفتن به کانادا بسیار مثبت بودم و فکر می‌کردم سرزمین رویاهاست. ولی‌ راستش رو بخواهید روز‌های آخر یک خورده تردید به دلم اومد. جایی‌ که ۱۳ سال توش زندگی‌ کرده بودم رو داشتم ترک میکردم. من تا حالا بیشتر از ۲ ماه از شهر محل سکونتمون دور نبودم.هیچ وقت به مدت طولانی از دوستانم دور نبودام. تازه همهٔ اینها بکنار یک چیزی همش تو وجودم بهم میگفت " پسر این همه زحمت کشیدی اومدی تیزهوشان، حالا می‌خوای ول کنی‌ بری؟". ولی‌ باز هم برایندم نسبت به مهاجرت مثبت بود. به خودم می‌گفتم "اگه نگران دوستاتی که آخرش که چی‌؟ بالاخره نمیخواید دانشگاه برید؟ اون موقع دیگه هر کی‌ میره به راه خودش. نگران اینی که از این شهر دور بشی‌؟ یعنی چی‌ یعنی می‌خوای تا ته عمرت اینجا بمونی؟ یعنی‌ دنیا همینه؟" و آخرش به خودم می‌گفتم "قوی باش مرد ، معلومه که راه سخته ولی‌ میتونی‌ تحمل کنی‌ تا به هدفت برسی‌." ما هم به همین دلیل خیال خودمون رو خیلی‌ ناراحت نمی‌کردیم. وقتی‌ هواپیما از شهر محل سکونتم بلند شد ، یک نگاه بهش کردم ، ۱۳ سال خاطره جلوی چشمم بود. خاطراتم از مهد کودک تا دبیرستان. رفیقایی که این مدت پیدا کرده بودیم، باندی که تو مدرسه با بچه ها درست کرده بودیم، همه و همه مثل یک غبار از جلوی چشمام رد میشد. میدونستم دارم اینکار رو بخاطر آینده بهتر می‌کنیم. روم رو برگردوندم، دیگه نمیخواستم بیشتر از این خودم رو اذیت کنم. تهران که رسیدم، یک راست رفتم پیش مادربزرگم. فرداش رفتم سیمکشی هام رو برداشتم. حدود ۳-۴ روز وقت بود تا وقتی‌ مادر پدرم برسند.این ۳-۴ روز رو با تلویزیون و کامپیوتر سر کردیم .بایست اذعان کنم دوران سختی بود. احساس می‌کردم از یک جایی‌ پرت شدم بیرون. خاطرات گذشته هر لحظه میومد جلو چشمم. من که قبلا فکر می‌کردم هر موقع بخوام هر جا می‌تونم برم بدون اینکه دلم برای کسی‌ یا چیزی تنگ شه اما ظاهرم پیوند‌های ما با گذشته قوی تر از این حرفاست. سعی‌ می‌کردم به آینده فکر کنم ، آینده ای که قرار بود روشن باشه اما به هر حال ذهنه دیگه کاریش نمی‌شد کرد. کم کم مادر پدرم هم رسیدند و ما هم دیگه آماده شده بودیم واسه رفتن. شب قبل رفتن، پدرم با آژانس تماس گرفت و واسه فردا صبح یک ماشین به مقصد فرودگاه رزرو کرد.همون شب مادربزرگم ۲ تا گردنبند بهم داد که هنوز دارمشون. یکی‌ فروهر بود که نقره هم بود و پشتش اسمم رو نوشته بود و یکی‌ دیگه هم یک گردنبدند بود که آیهٔ و ان یکاد روش نوشته شده بود. اون شب زیاد نخوابیدیم همون ۲-۳ ساعت ،صبح ساعت زنگ زد و همه بیدار شدیم. با وجود نگرانیهایی که قبلا داشتم ، اما دیگه هیجان واسه دیدن دنیای جدید ، بر نگرانیهام غلبه کرده بود. ساک‌ها رو گذاشتیم تو صندوق عقب آژانس. و اینبار به سمت فرودگاه امام خمینی به راه افتادیم. دوباره همون حالت قریب بهم دست داده بود. انگار خیابون ها و میدون ها با همیشه فرق می کردند.

ادامه دارد ...

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

داستان مهاجرت قسمت 6

با سلام

اول اومدم بگم من پدرم در میاد اگه بخوام هر روز یک قسمت بنویسم ولی‌ حالا سعیم رو می‌کنم به یک جایی‌ برسونیمش. دیگه بریم سر داستان.

-------------------------------------------------------------------

وارد فرودگاه ونکوور شده بودیم. در کل فرودگاه جالبی‌ بود. این شکلیش رو تا حالا ندیده بودم. در کلاس خودش فرودگاه بزرگی‌ بود. همه جاش موکت شده بود. نکتهٔ جالب اینکه به شدت خلوت بود. یعنی غیر ما فکر کنم اون موقع فقط یک پرواز دیگه نشسته بود. ما هم رفتیم تو صف چک کردن پاسپورت. نوبت ما شد، طرف پاسپورت ما رو چک کرد و ما رو به سمت دفتر مهاجرت راهنمایی‌ کرد. تو اون قسمت باید منتظر وای میستدیم تو نوبتمون بشه. وقتی‌ نوبتمون شد، طرف به پاسپورتمون نگاه کرد و مهر ادارهٔ مهاجرت رو زد توش. فردی که مسول اینکار بود از پدرم پرسید که چیکارست و پدرم گفت که دکتر هستم. طرفم با توجه به اینکه پاسپورت ما رو دیده بود گفت " شما دکتر هسته ای هستید؟" و پدرم گفت نه بابا.سپس کلی‌ بروشور به ما داد و گفت به کانادا خوش آمدید. چون صبر کردن و کار ما یک خورده زیادی تو دفتر مهاجرت طول کشید، وقتی‌ رفتیم دیدیم ساک هامون دیگه رو اون صفحه چرخون که همه ساک های مسافرا روش بوده, نیست و ساک های ما رو پایین گذاشته بودند. خلوتی فرودگاه ونکوور خیلی‌ توجه من رو جلب کرده بود.( فکر کنم بجنورد هم فرودگاهش از اون شلوغ تر باشه). ساک‌ها رو وردشتیم و به سمت خروجی راه افتادیم. قبل از خروجی یک نفر ساک‌های ما رو چک کرد و بعد گزاشت که از فرودگاه خارج بشیم. از فرودگاه اومدیم بیرون. وقتی‌ در باز شد حال عجیبی بهم دست داد. هوا خیلی‌ خوب بود. میشد گفت هر نفسی که می‌کشیدم نقش مخدر رو برام بازی‌ میکرد. چیزیی‌ که داشتم میدیدم کاملا با فیلمها و تصوری که از کانادا داشتم مطابقت داشت. ماشینها مشغول رفت و آمد بودند. واسه ما که پیشرفته‌ترین ماشینی که دیده بودیم پژو بود، این همه تنوع ماشین خیلی‌ هیجان انگیز بود. کل اون منطقه با درختهای کاج بلند پوشیده شده بود. رفتیم رو یک صندلی‌ بیرون فرودگاه نشستیم. یک خورده باید منتظر وای میستدیم تا هیأت استقبال برسه. یک تعداد از طرف خانواده مادری اومده بودند و یک نفر هم از دوستان پدرم اومده بود. فردی که از طرف دوستان پدرم اومده بود یک خونه واسه ما از قبل کرایه کرده بود(واسه ۲۰ روز). ما هم بعد از ماچ و بوسه و حال و احوال رفتیم سوار ماشین اون دوست پدرم شدیم و اونایی که هم از طرف خانواده مادریم اومده بودند آدرس خونه رو از دوست پدرم گرفتند تا اونها هم رد ما بیاند. سوار ماشین که شدم کلی‌ کف کردم. یک میتسوبیشی شاسی دار بود. خیلی‌ ماشین جالبی‌ بود، کلی‌ باهاش حال کردم. البته دیگه شرایط فیزیکی ما هم رو به زوال بود چون در ۴۸ ساعت گذشته سر جمع ۲ ساعت خوابید بودم. تو راه یک خورده به خیابون‌های اطراف نگاه کردم. همه چیز خیلی‌ زیبا بود. خیابونهایی با درخت‌های بلند و برگهای زرد که کفش ریخته شده بود. ولی‌ من دیگه نمیتونستم چشمام رو باز نگاه دارم یعنی دیگه قشنگ خواب بودم ، کلی‌ سعی‌ کردم که اطراف رو ببینم اما دیگه نممیتونستم. وقتی‌ رسیدیم به خونه با افرادی که از طرف خانوادهٔ مادریم اومده بودند خدافظی‌ کردیم و با دوست پدرم وارد خونه شدیم. خونه یک آپارتمان بود و مال یک پیرمرد و پیرزن بود که کل آپارتمان مال اونا بود و کارشون هم همین اجاره دادن بود. پدرم و دوست پدرم قرار داد رو امضا کردند. صاحب خونه گفت که اینجا کلا به سیستم اینترنت وایرلس مجهزه و اگه لب تاپ دارید میتونید استفاده کنید. من که لب تاپم رو اورده بودم ولی‌ الان فقط به فکر خوابیدن بودم . دیگه خیلی‌ محیط اطرافم رو نمی‌فهمیدم. دیگه کار قرار داد تموم شد و دوست پدرم هم با ما خدافظی‌ کرد و رفت. ساعت حدود ۶ بعد از ظهر بود. من هم یک مبل تخت خواب شو رو باز کردم و نفهمیدم چه‌جوری خوابم برد. فرداش حدود ساعت ۹ بیدار شدیم. صبحونه همون چیز‌هایی‌ که واسه راه از ایران اورده بودیم رو خردیم. دیگه وقت واسه گشتن و دیدن بیرون بود. راستی‌ این رو بگم که ما واسه این رفتیم ونکوور که وکیلمون ونکوور بود. با پدرم رفتم بیرون و یک خورده خیابون‌های اطراف رو دیدیم. واسه من خیلی‌ هیجان انگیز بود. اینکه این همه ماشین متنوع دورمون باشه، اینکه همهٔ تابلوها به انگلیسی‌ باشه، اینکه بشه ساحل رو از نزدیک دید همه خیلی‌ جالب بود. بعد از یک خورده گشت زدن برگشتیم خونه. خلاصه ، وکیلمون هم اومد به ما سر زد. اینترنت هم یک نکتهٔ بسیار جالب بود. ما که پر سرعت‌ترین اینترنتی که تا حالا دیده بودیم، دایال آپ بود، این نوع اینترنت پر سرعت خیلی‌ جالب بود. همه چیز رو در کسری از ثانیه دانلود میکرد. آهنگ رو در چند ثانیه دانلود میکرد. خیلی‌ از کارهای که هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با اینترنت بکنم رو داشتم می‌کردم.نکتهٔ دیگه اینکه ما روز دوم هم حدود ساعت ۶ و ۷ خوابیدم ولی‌ فردا ساعت ۵ صبح بلند شدیم. بعد از اون دیگه رو روتین افتاده بودیم. صبح‌ها میرفتم بیرون قدم میزدم. بعدش میومدم با اینترنت ور میرفتم ، بقیهٔ روز هم می‌رفتیم بقیهٔ جا‌های ونکوور رو میدیدیم. در کلی شهر فوق‌العاده سبزیه و کلی‌ جا واسه دیدن داره. یکی‌ از جاهایی‌ که رفتیم جایی‌ بود به اسم پل معلق کاپیلانو. جای بسیار خوفناکی بود. یک پل بسیار بلند و معلق. زیرش یک رود رد میشد. ما بالاخره بلیط خریدیم و هم از رو پول رد شدیم هم ۲ طرفش رو دیدیم. ۲۰ روز مثل برق باد گذشت. ما هم دیگه بایست آماده میشدیم که برگردیم. در کلی خیلی‌ خوش گذشته بود. می‌رفتیم که ۲ سال دیگه برگردیم.

ادامه دارد...

------------------------------------------------------------

راستی‌ یک سری عکس از پل معلق کاپیلانو براتون گذشتم ، خودتون ببینید.تا پست بعدی در پناه حق


۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

داستان مهاجرت قسمت 5

سلام دوستان

ما امروز بالاخره امتحان تافل رو دادیم و از شرش خلاص شدیم. اولش بازم جا داره از همهٔ دوستانی که نظر گذاشتن تشکر کنم و بگم نظرشون ما رو دلگرم تر می‌کنه. دیگه بریم سر داستان

-----------------------------------------------------------------

سوار هواپیما بودیم به مقصد آمستردام. مدتی‌ بعد از راه افتادن به هر نفر یک بالشت و یک پتو دادند. ما هم گرفتیم ولی‌ خوابم نمیبرد. یک مدت که گذشت غذا رو آوردند. یادمه ۲ مدل بود. من یک ماکارونی گرفتم با نوشابه. سرعت هواپیما طبق چیزی که تو تلویزیون نوشته بود حدود ۱۲۰۰ کیلومتر در ساعت بود. همزمان با خوردن غذا سعی‌ می‌کردم بیرون رو هم نگاه کنم. چیز خاصی‌ مشخص نبود ولی‌ بازم بهتر از هیچی‌ بود. بعد از یک مدت اومدن ظرف‌ها رو جمع کردند. بعد از گذر از ترکیه و اروپای شرقی‌ به آلمان رسیدیم و سر انجام به آسمان هلند وارد شدیم. سرعت هواپیما کم کم داشت کم میشد. دیگه هلند از بالا معلوم بود. اصولا آمستردام از زیباترین شهرهایی بود که من دیده بودم. تقریبا همش فضای سبز بود و گلخونه هاش فضای جالبی‌ به شهر داده بود. یادمه تا لحظه ای که رو باند فرودگاه نشستیم رو درخت ها پرواز می کردیم. یعنی‌ من فکر می‌کردم الان رو درختا میفتیم.فرودگاه آمستردام بر عکس مهرآباد از اتوبوس استفاده نمیکرد. یک چیز خرطوم مانندی از هواپیما به فرودگاه وصل کردند تا ما وارد فرودگاه بشیم. بعد از چک کردن پاسپورت و بلیط گذاشتند وارد فرودگاه بشیم. رفتیم گشتیم تا گیت مربوط به ونکوور را پیدا کردیم. فرودگاه آمستردام، فرودگاه بسیار بزرگی هست، طوری که هر ۲-۳ دقیقه یک هواپیما بلند می‌شه از روش. ما که گیت رو پیدا کردیم گفتیم حالا یک چند ساعتی‌ موند بریم یک گشتی تو فرودگاه بزنیم. فرودگاهش یک کاسینو باحال داشت. یک ماشین هم به عنوانه جایزه گذشته بودن گوشش. بالاخره وقتش رسید و ما هم به سمت گیت به راه افتادیم. تو صف وایستادیم تا نوبت ما شه. فردی که مسئول چک کردن بود بلیط و ویزا ما رو چک کرد و پرسید واسه چی‌ دارید مهاجرت می‌کنید. پدر هم گفت برای زندگی‌ بهتر. بالاخره وارد راهرو شدیم و به در هواپیما رسیدیم. بازم یک مهماندار دم در وایستاده بود و به ما خوش آمد میگفت. وارد هواپیما که شدم کلا نظرم خیلی‌ راجع به هواپیمای قبلی‌ عوض شد. تا چند دقیقهٔ پیش فکر میکردم هواپیمایی‌ که از تهران میرفت به آمستردام پیشرفته‌ترین هواپیمای دنیا بود اما الان به نظرم خیلی‌ حقیر میومد. هواپیمایی‌ که از امستردم به ونکوور میرفت یک هواپیمای بسیار بزرگ بود. همچنان راهرو فرش شده بود. برای هر نفر یک تلویزیون با کنترل جدا در نظر گرفته شده بود ( کلی‌ با کنترلش ور رفتم تا فهمیدم چه‌جوری کار می‌کنه.). خلاصه خیلی‌ هواپیمای راحتی‌ بود صندلیهاشم همینطور. کم کم هواپیما شروع به حرکت کرد وبه سرعتش اضافه میشد تا اینکه از روی باند بلند شد. به هر نفر یک گوشی دادند. گوشی به دستهٔ صندلی‌ وصل میشد و صدای تلویزیون طرف رو پخش میکرد. تلویزیونش دارای تعداد زیادی فیلم بود و هر کدوم رو میشد انتخاب کرد که دید. ما هم کلی‌ استفاده کردیم و کلی‌ فیلم دیدیم.بعد از یک مدت مهموندرا غذا رو آوردند و ما هم کلا مثل دفعهٔ پیش انتخاب کردیم. فیلمهای جالبی‌ داشت. اول از رو انگلیس رد شدیم. پس از گذر از انگلیس وارد اقیانوس اطلس شدیم.بازم فقط آب معلوم بود. مدتی‌ گذشت تا تلویزیون بزرگ راهرو نشون داد که روی گرین لند رسیدیم. نمیدونم به چه علّتی هواپیما بسیار نزدیک به زمین حرکت میکرد ، اونقدر نزدیک که رد پای یک چیزی شبیه خرس رو برفها قابل تشخیص بود. کوهای یخی هم قابل مشاهده بود.کم کم از گرین لند رد شدیم و وارد خاک کانادا شدیم. ولی‌ ونکوور منتها الیه غرب کانادا بود و ما باید از کل سرزمین عریض کانادا میگذشتیم تا به ونکوور برسیم. یادمه داشتم فیلم کلیک از آدام سندلر رو نگاه می‌کردم. جای حساس داستان بود که یکهو دیدم فیلم رفت و دیدم یک نقشه اومد که مسیر پرواز هواپیما رو نشون میداد. ظاهراً به ونکوور نزدیک شده بودیم و فیلم‌ها رو کلا قطع کرده بودند. ونکوور هم از شهرهای فوق‌العاده سبز بود. کم کم هواپیما سرعت خودشو کم کرد و ما روی باند فرودگاه ونکوور نشستیم. باز هم یک چیز خرطوم مانند از فرودگاه به هواپیما وصل کردند و ما از هواپیما خارج شدیم و وارد فرودگاه شدیم. فرودگاه ونکوور بر عکس تمام فرودگاه هایی که من قبلا دیده بودم که همگی‌ دارای کف موزایک بودند، کفش فرش شده بود و بر عکس فرودگاه امستردم بسیار خلوت بود.کم کم داشتیم وارد سرزمین رویاها می شدیم.

ادامه دارد ...


۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

داستان مهاجرت قسمت 4

با سلام

اول باید تشکر کنم از دوستانی که زحمت میکشن نظر میذارند و ممنونم که ما رو دلگرم می‌کنید.

راجع به خودمم بگم که فردا امتحان تافل دارم و انشا‌الله دیگه فردا از شرش خلاص میشیم.

خوب بریم سر داستان

----------------------------------------------------------------------------------

روز قبل از پرواز همگی‌ عازم تهران شدیم. من نمیدونم به چه علّتی همهٔ پروازهای اروپا اصولا باید صبح زود باشه خلاصه یادمه ما حدود ۲-۳ ساعت خوابیدیم تا ساعت زنگ زد و همه بیدار شدیم. وقتی‌ بیدار شدم حس عجیبی‌ داشتم. احساس می‌کردم یک چیزی در درونم داره قل قل می‌کنه. ساک‌ها رو از قبل دم در آماده گذشته بودیم. شب قبلشم به آژانس زنگ زده بودیم که ماشین رزرو کنه واسه اون وقت صبح. همه آماده شدیم و لباس پوشیدیم. یک چیز مختصری خردیم. دیدیم زنگ میزنند. آژانسیه بود. همه ساک‌ها رو وردشتیم و رفتیم پایین. با مادربزرگم خداحافظی کردیم و مادربزرگم ما رو از زیر قرآن رد کرد. بالاخره همگی‌ سوار ماشین شدیم و به سمت فرودگاه مهرآباد راه افتادیم (اون موقع همه پرواز‌ها از مهرآباد انجام میشد). تو راه که بودیم اون احساس عجیب درون ما همش شدید تر میشد. من از این خیابونا و میدون‌ها قبلان خیلی‌ رد شده بودم اما انگار این دفعه همشون یک جور دیگه بودند. در کل احساس خوبی‌ بود. بالاخره رسیدیم به فرودگاه مهرآباد. ساک‌ها رو از ماشین در آوردیم و پدرم با آژانسیه حساب کرد. ۳ تا چرخ دستی‌ ور داشتیم و ساک‌ها مون رو گذاشتیم روش. وارده فرودگاه شدیم. ترمینال پرواز‌های خارجی‌ بود. بعد از انجام تشریفات لازم(چک کردن بلیط و پاسپورت و چک بدنی) به قسمت آخر رسیدیم. گشتیم و گشتیم تا بالاخره گیت مربوط به پرواز آمستردام رو پیدا کردیم( ایران به کانادا پرواز مستقیم نداره و ما باید از راه آمستردام می‌رفتیم).بلیت ها رو نشون دادیم و کارت پرواز گرفتیم. اثاثیه رو هم دادیم تو بار. حدود ۱ ساعت و خورده ای تا پرواز مونده بود. همگی‌ رو صندلی‌‌های سالن انتظار نشستیم تا گیت ما باز بشه. بعد از یک مدت بالاخره گیت ما باز شد و ما هم ساک به دست و صد البته بلیط به دست به سمت گیت راه افتادیم. بلیط رو چک کردند و دست ما دادند. از پله ها پایین اومدیم و به سمت اتبوسی که که یک مقدار دور تر وایستاده بود راه افتادیم. آفتاب هنوز نزده بود. با اینکه ۲ ساعت بیشتر نخوابیده بودم اما اصلا خوابم نمیومد.اتوبوس کم کم راه افتاد و پس از طی‌ مسافتی بالاخره به هواپیما رسیدیم. هواپیما یک Booing بود و رو بالهاش و دمش هم با سفید در پس زمینهٔ آبی نوشته شده بود KLM. کم کم از اتوبوس پیاده شدیم و به سمت هواپیما به راه افتادیم. یک خانوم بی حجاب جلوی در وایستاده بود و بلیط‌ها رو چک میکرد( هواپیمای یک کشور جزو خاک اون کشور محسوب می‌شه) . کارت پرواز رو بهش نشون دادیم و گفت خوش آمدید. وقتی‌ وارد هواپیما شدم دیدم مدرنترین هواپیمایی که به عمرم دیدم جلومه. صندلیها همه خیلی‌ راحت بود ، تلویزیون ها ردیف در راهروی کنار صندلیها نصب شده بود به طوری که حدودا برای هر ۶ نفر یک تلویزیون در نظر گرفته بودند. صندلیها، فرش کف راهرو هم چی‌ عالی‌ بود. رفتیم رو صندلیمون نشستیم. از پنجره به بیرون نگاه کردم آفتاب تازه می‌خواست بزنه. همه چی‌ خوب به نظر می رسید. بعد از یک مدت مهماندرها نحوه استفاده از ماسک و جلیقهٔ نجات رو آموزش دادند و بالاخره آلارم بستن کمربند به نمایش در اومد که حتما کمربند‌ها رو ببندید. ما هم کمربند هارو بستیم و آمادهٔ پرواز شدیم. صدای موتوره هواپیما شنیده میشد اما هنوز راه نیفتاده بودیم. کم کم هواپیما شروع به حرکت کرد و بعد از چند دور چرخیدن،سرعتش رو به تدریج بالا برد و نهایتا از رو باند بلند شد. از اون بالا به تهران نگاه کردم. ماشینهایی که مثل مورچه به نظر میرسیدند، ساختمون هایی که همش کوچیکتر می‌شدند و آدمهایی که امروز شاید با دیروز براشون هیچ فرق خاصی‌ نداشته باشه. هواپیما بالاتر و بالاتر میرفت و کم کم دیگه هیچی‌ معلوم نبود جز ابر. احساس سر خوشی‌ رو هنوز داشتم و کنجکاوی در مورد اینکه مقصد ما چه شکلی میتونه باشه.

ادامه دارد ...

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

داستان مهاجرت قسمت 3

با سلام

اول از همه جا داره از تمام دوستانی که زحمت کشیدن نظر گذاشتن تشکر کنم. بعدم اومدم بگم سعی‌ می‌کنم این داستان رو تا قبل اتمام تابستون تموم کنم .

خوب بریم سر داستان

----------------------------------------------------

مصاحبه گره بد اعصاب مادرو پدر ما رو خورد کرده بود ، طوری که میگفتیم این با زبون بی‌ زبونی ما رو رد کرده دیگه. به هر حال مادرو پدر ما هم یک خورده با ناامیدی تو سوریه گشتند و دیگه اومدند فرودگاه که عازم ایران بشند. سوار هواپیما که شدند دیدند به به مصاحبه گره تو صندلی کناریشون نشسته . ظاهراً قرار بوده برای یک کاری بیان سفارت کانادا تو تهران . پدر ما هم از فرصت استفاده کرد و حسابی‌ راجع به ایران تعریف کرد که کجاها رو بره ببینه و کلی‌ پسته بهش داد خورد و خلاصه در زبان عامیانه مخشو زد. مادرو پدرم و مصاحبه گره با هم از فرودگاه در اومدند و خداحافظی کردند و هر کی‌ عازم مقصدی شد. بعد حدود ۱ ماه ما متوجه شدیم که طرف به محض رسیدنش به ایران گفته که فرم مدیکال رو واسه ما بفرستند ( واسه عزیزانی که نمیدونند ، فرم مدیکال یک فرمی که اگه در مصاحبه قبول شده باشید واستون میفرستند و در حقیقت یه چکاب بدنی هست که ببینند بیماری خاصی‌ نداشته باشی‌). اما به علت اینکه سفارت کانادا کلا خیلی‌ خسیسه با پست عادی واسه ما فرستاده بوده و وسط راه فرم گم شده بود. خلاصه ما درخواست کردیم که دوباره بفرستند و این دفعه رسید بالاخره. تو فرم مدیکال لیست پزشک هایی‌ که قبول دارند رو میفرستند. ما هم رفتیم پیش یکیشون. جالبه وقتی‌ وارد مطب شدیم و به منشی‌ قضیه رو گفتیم نمیدونم به چه علّتی مطبو تخلیه کرد و فقط ما بودیم. بعدشم رفتیم خدمت جناب دکتر و مقادیر قابل توجهی‌ پول به ایشون پرداخت کردیم (نپرسید چقدر که یادم نمیاد). ایشون هم بعد از یک سری معاینه ما رو فرستادند یک آزمایشگاه دیگه که آزمأیش خون بدیم. آخرش به ما گفت که شما دیگه برید ما فرم‌ها رو خودمون میفرستیم. بعد چند ماه از طریقه وکیلمون مطلع شدیم که فرم‌ها رسیده و باید پاسپورت‌ها رو میبردیم سفارت کانادا تا ویزامون رو بدن. یادمه تابستون بود و ما هم مدرسه می‌رفتیم ( بچه های تهران میدونند که تابستون‌ها بایست مدرسه برند). حدود ۱ ماه آخر تابستون (تو شهریور) مدرسه ما رو تعطیل کردند که ما یک استفاده ای از تابستون کرده باشیم. بعد کلا همگی‌ با خانواده رفتیم مسافرت. رفتیم طرف ارومیه( خداییش خیلی‌ شهر قشنگی‌ بود). حدود ۲۷ شهریور بود که از سفارت زنگ زدند گفتند پاسپورت‌ها حاضره بیاید بگیرید (جالبه بدونید هر نفر حتی یک بچهٔ ۲ ساله هم باید پاسپورت جدا داشته باشه). حالا ما مونده بودیم که اگه بریم که مدرسه اونجا شروع شده ما از درسا عقب میفتیم و هم کلی‌ کار داریم ایران که نکردیم. اگر هم نریم که ویزا باطل می‌شه. خلاصه ما تصمیم گرفتیم که بریم ولی‌ بعد ۲۰ روز برگردیم. واسه بلیط با چند تا آژانس هوایی صحبت کردیم. ارزان ترینشون از طریقه هلند بود با خطوط هواپیمایی‌ KLM ،(اون موقع رفتو برگشت حدود ۹۰۰ هزار تومن در میومد) هر دو سر هم با همین KLM بود. ما یک روز رفتیم پاسپورت‌ها رو دادیم به این آژانس هوایی‌ به خاطره اینکه پاسپورت ایران رو قربونش برم هیچ جا قبول نداره و ما واسه اینکه وارد فرودگاه هلند هم بشیم باید ویزا میگرفتیم. خلاصه بعد چند روز هم به ما گفتند ویزاتون و بلیطتون آماداست بیاید بگیرید. پرواز حدود ۳ مهر بود. ما کم کم داشتیم آماده میشودیم دنیائی که یک عمر در خوابو خیال میدیم و راجع بهش خیال پردازی می کردیم رو از نزدیک ببینیم.

ادامه دارد ....

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

داستان مهاجرت قسمت 2

با سلام
امروز اومدم قسمت 2 داستان رو بزارم.

اولش خواستم از دوستانی که زحمت کشیدن و نظر گذاشتن تشکر کنم. محمد آقا سوال پرسیده بودند راجع به فایل نامبر. بایست بگم فایل نامبر در حقیقت شمارهٔ پروندهٔ مهاجرت شماست و وقتی‌ این شماره رو می‌گیرید یعنی پروندتون در حال بررسی هست. بریم سراغ داستان.

---------------------------------------------------------------------------

بعد از رد شدن پدرم در امتحان آیلتس و قضایایی که بعد از اون اتفاق افتاد مشخص بود که به این روش نمی‌شه ادامه داد و باید چاره ای اندیشید. پدرم با یکی‌ از دوستانش در کانادا صحبت کرد و اون یک وکیل به ما پیشنهاد داد. بعد از مذاکره با اون وکیل به این نتیجه رسیدیم که پروندمون رو از مهاجرت skill worker به business تغییر بدیم. مهاجرت business یا کار آفرین به این صورته که شما بایست اول یک مقدار پول تو حساب بانکیتون جمع کنید بعد پرینتش رو به ادارهٔ مهاجرت نشون بدین بعد اگر قبول شدید یک مهاجرت مشروط به شما میدن که یعنی می یاید کانادا اما باید در مدت ۳ سال یک کانادایی استخدام کنید و مقدار مشخصی گردش سرمایه نشون بدین و شرایط دیگه که در این بحث نمی گنجه. ما هم چون راه دیگه ای‌ به اون صورت نداشتیم به ناچار همین راه رو انتخاب کردیم. راجع به وکیل بایست بگم که وکیل‌ها اصولا کلی‌ پول میگیرند و خیلی‌ کار خاصی‌ نمیکنند ولی‌ تنها کار مفیدی که این برای ما تونست بکنه این بود که به عنوانه یک آدرس واسه ما عمل میکرد طوری که نامه های اداره مهاجرت به جای اینکه بیاد واسه ما ایران می رفت واسه اون(این نامه هایی که به ایران می فرستادند کلیش وسط راه گم می شد و به مقصد نمی رسید) و در نتیجه مکاتبات ما با ادارهٔ مهاجرت سرعت بیستری پیدا کرد. چند ساله دیگه گذشت تا یک روز ما از طریق وکیلمون مطلع شدیم که پروندهٔ ما برسی‌ شده و برای مصاحبه باید به سوریه بریم. مادر و پدرم برای مصاحبه راهی سوریه شدند. در صف انتظار برای مصاحبه مادر و پدرم دریافت کردند که فرد مصاحبه کنند به خیلی‌ها حتی افرادی که از لحاظ درجهٔ اجتماعی متوسط رو به پایین محسوب می‌شدند هم جواب مثبت داده بود. مادرو پدر ما هم خوشحال بودند و مطمئن که اونها هم قبول میشه. چند ساعت گذشت تا نوبتشون شد. اما از لحظهٔ آغاز مصاحبه فهمیدند که نخیر قضیه‌ به این سادگی ها نیست. مصاحبه کنند که یک زن اصالتا اسکاتلندی بود از اول شروع کرد به گیر دادن و به کلیه مدارک و شرایط ما ایراد گرفت. در آخر هم بر عکس خیلی‌ از افراد قبلی‌ که بهشون جواب مثبت داده بود ، به پدرم گفت که حالا برید بعدا خبرتون می‌کنیم.

مثل اینکه قرار نبود کار ما درست شه ...

ادامه دارد ...

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

داستان مهاجرت قسمت 1

امروز اومدم اولین قسمت داستان مهاجرت ما رو بزارم. امیدوارم داستان ما پاسخی باشه برای خیلی از دوستان که می خواهند بیایند به کانادا و می خوان بدونن در بدو ورود ممکن است با چه چیزهایی مواجه شوند.
داستان ما از 7 سال پیش شروع شد وقتی پدر و مادرم فرم های مهاجرت را از سفارت دریافت کردند و رفتند سوریه برای گرفتن فایل نامبر. اونا تونستند فایل نامبر رو به هر زوری بود بگیرند و برگردند ایران. حالا دیگه می دونستیم پرونده ی ما داره بررسی می شه. دو سال گذشت و هیچ خبری از پرونده ی ما نشد که آیا اصلا بررسی شده یا نه؟ 2 سال بعد از اینکه ما فایل نامبر رو گرفتیم موجی شروع شد که ظاهرا قرار بود سیستم مهاجرت به کانادا رو عوض کنه . یکی از نتایج این موج این بود که خیلی از پرونده ها بدون بررسی قبول شدند یا به اصطلاح wave شدند. وزارت مهاجرت ظاهرا می خواست سیستم جدید جایگزین کنه و از شر یک سری پرونده خلاص شه . خیلی از افرادی که ما میشناختیم و حتی بعد از ما برای مهاجرت اقدام کرده بودند, wave شدند و ما هنوز نمی دونستیم اصلا اینا پرونده ما بررسی شده یا نه؟ مدتی گذشت تا اینکه نامه ای برای ما اومد مبنی بر اینکه پدرم به عنوان متقاضی اصلی باید امتحان IELTS بده و بتونه حداقل نمره 7 از 9 رو بیاره. مشخص بود که ما wave نشده بودیم و سدی عظیم جلوی راه مهاجرت ما بود . راستی تا یادم نرفته بگم که ما به عنوان skill worker یا نیروی کار ماهر برای مهاجرت اقدام کرده بودیم. پدرم بعد از کلی مطالعه وتلاش به تهران رفت تا امتحان IELTS بده . قسمت کتبی در دانشگاه علم وصنعت برگزار می شد و قسمت شفاهیش فردای همون روز در سفارت استرالیا. خلاصه پدرم امتحان داد اما فقط 6.5 از نه گرفت. همه چیز خراب به نظر می رسید وپدرم هم می دونست از این بهتر نمی تونه بگیره.در همون اوصاف بود که اعلام کردند کانادا به شغل پدر من نیاز نداره.
قضیه زیادی پیچیده شده بود ......

ادامه دارد .....

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

داستان ما

با سلام
امروز تصمیم گرفتم داستان اینکه چطور اومدیم کانادا و روزای اول چه اتفاقاتی افتاد که یک سال پیش اتفاق افتاده رو بنویسم.
امیدوارم بتونم تا قبل اتمام تابستون داستان رو بزارم.
از همونی یک نفری هم که زحمت کشیده واسه ما نظر گذاشته تشکر می کنم.
در پناه حق.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

این هفته

سلام
اول اومدم یک سری اطلاعات راجع به خودم بدم
اینکه پسر هستم و 16 سالمه .
بریم سر اصل مطلب
اول بگم چون وبلاگ سیاسی نیست هیچ حرفی راجع به قضایای اخیر نخواهم زد اما فقط بگم واقعا دلم سوخت وقتی ابطحی رو با اون ظاهر دیدم.
ما هم فعلا درگیر روزمرگی های زندگی هستیم . صبح ها واسه تافل می خونیم بقیه روز رو هم از تابستون استفاده می کنیم.
در ضمن اگه کسی سوالی راجع به سیستم آموزشی اینجا داشت می تونه بپرسه اگه تونستم حتما جواب میدم.
در پناه حق