۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

عذرخواهی

با سلام
امروز اومدم از تمامی دوستانی که این وبلاگ رو دنبال می کردند ,عذرخواهی کنم چون دیگه نمی تونم وبلاگ رو آپ کنم. راستش می دونستم کلاس 12 سخت هست اما انتظار نداشتم از همون هفته اول این همه تکلیف و امتحان داشته باشیم. قول هایی دادم که نتونستم عمل کنم وبه همین خاطر از همتون عذرخواهی می کنم. خیلی از مسایل رو می خواستم مطرح کنم. می خواستم داستان رو تموم کنم بعد یک مطلب راجع به قشر های مختلف جامعه ما که خواهان مهاجرت هستند بنویسم و شانس موفقیت هر قشر رو بررسی کنم. قرار بود راجع به جامعه ایرانی ساکن تورنتو بنویسم و از همه مهم تر سطح درسی اینجا رو برای تک تک درس ها برای بچه های ایران مقایسه کنم و در آخر کلی عکس و فیلم گرفته بودم از تورنتو که می خواستم رو اینترنت بزارم که به هر حال ظاهرا هیچ کدومشون قسمت نبود.
این جا احتمالا واسه 1 سال آپدیت نشه, بعدشم دیگه با خداست, اما همه سعیم رو می کنم که اگر تو این مدت وقت کردم قسمت جدید رو بزارم.
باز هم عذر می خوام و تشکر می کنم از همه دوستان عزیزی که در این مدت به من دلگرمی می دادند مثل سپهر , شراره و محمد عزیز و ... همه دوستان عزیزی که الان اسمشون در خاطرم نیست و در آخر می خواستم از دوستان وبلاگ نویس عزیزی که می تونند جواب سوال های باقی دوستان رو بدهند یا راجع به مسایل بالا اطلاعاتی دارند , دریغ نکنند و به بقیه دوستان کمک کنند.
نماز روزه هاتون قبول
به امید بازگشت مجدد
در پناه حق

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 12

با سلام

فردا دیگه روز اول مدرسه هست ومن هم آماده شدم واسه مدرسه. البته همون طور که قبلا قول داده بودم سعی می کنم یک هفته هم چنان آپ کنم , ولی فکر نکنم دیگه بتونم انقدر واه وبلاگ وقت بزارم. دیگه بریم سر داستان.

--------------------------------------------------------------------

اون روز در حقيقت شروع سيرِ تغيیرِ من بود. اما هنوز اوضاعِ بحرانى نشده بود. يعنى هنوز خيلى افسرده نبودم اما تغيير همون طور كه قبلا گفتم اگر ناگهانى باشه با افسردگى همراهه. به هر حال آنروز هم تموم شد و فرداش دوباره به مدرسه رفتم. در كلاس رياضى همچنان به عمليات جبری میپرداختیم و در كلاس زبان همچنان دستان كوتاه میخوندیم.اما نكته قابل توجه در كلاس شيمى به وقوع پيوست. معلم شيمى اون روز به ما گفت كه ما هفته دیگه ميخواهيم مس رو به طلا تبديل كنيم واسه همين هفته بعد هر نفر ۵ تا سکهٔ يك سنتی(سکه های يك سنتی اينجا از جنس مس هست) بياره. قضيهِ خيلى جالبى به نظر مى اومد. به هر حال شيمى هم تموم شد و رفتيم كلاس ورزش. همون طور كه قبلا گفته بودم، كلاس ورزش جايى بود كه بيشتر از همه احساس تنهايى ميكردم به ويژهِ اينكه بعد از جلسه اول همون تنها نفرى هم كه يك خرده مى شناختمش ، کلاسش رو حذف كرده بود و ديگه نمى اومد. وارد رختکن شدم و لباس هام رو عوض كردم و لباس فرم ورزش رو پوشيدم. طبق معمول همه مشغول صحبت و خوش و بش با هم بودند و من تنها افتاده بودم. كيفم رو ورداشتم و وارد سالن شدم.اون رو روى سکو گذشتم و رفتم كنارش نشستم. اصولا هر دفعه وارد اين سالن ميشدم، احساس خوبى بهم دست نمى داد. كلاس ورزش بر عكسِ بقيه كلاس‌ها كه معلم حرف ميزد و بچه‌ها بايد ساكت میبودند، تو كلاس ورزش هيچ مانع اى نبود و بچه‌ها مدام با هم صحبت ميكردند و مى خندیدند. در اين شرايط بود كه تنهايى من بيش از پيش اذيتم مى كرد. احساس يك قطعه پازلی رو داشتم كه تو اون جايى كه واسش در نظر گرفته بودند، جا نمى خورد. احساس مى كردم به اينجا تعلق ندارم. منى كه هميشه تو مدرسه كلى رفيق داشتم و گروه مخصوص داشتم ، فكر ميكردم كه اگه برم كانادا مشكلى نخواهم داشت و خيلى راحت دوباره مثل ايران كلى آدم دورم جمع ميشند. اينكه ميديدَم تنها افتادم احساس بدى بهم ميداد ، البته الان كه فكر ميكنم مى بينم حالا تا احساس بد كلى مونده بود. خلاصه تو كلاس ورزش ، معلم همون طور كه قبلا گفته بود ، مى خواست كه ازمون تستِ ورزش بگيره. همه رفتيم بيرون و رو چمن‌ها نشستيم. اولين تست در حقيقت دو استقامت بود. كه يعنى در ۱۲ دقيقه چند دور ميتونى دوره زمين فوتبال آمريكاىی رو بدوی. بچه‌ها همون طور با هم حرف مزیدند و میخندیدند و من يك گوشه تنها نشسته بودم. معلم هنوز بيرون نيومده بود و من گفتم بذار اول برم آب بخورم ولى وقتى برگشتم ديدم گروه اول همونجا شروع به دويدن كرده بود. من هم كه نميدونستم در گروه ۱ هستم يا ۲، كلى مضطرب شدم. رفتم پرسيدم از معلم , آخر سر به اين نتيجه رسيدم كه بايد بدوم با اين ها. با اينكه دير شروع كرده بودم اما نتيجه‌اش خيلى بد نبود. آفتاب مستقيم ميخورد و هوا هم يك خرده گرم بود. خلاصه دو تموم شد. ظاهرا اون موقع كه من نبودم، معلم به همه گفته بود كه يك يار انتخاب كنيد و به من بگيد كه چند دور دوید. وقتى دو تموم شد، ظاهرا يك پسر ديگه هم جديد اومد بود كه قبلا نبود و از من پرسيد كه چند دور دویدی؟ من هم گفتم ۵ دور و خورده ای كه با حساب نشانه هایی كه روى زمين بود به معلم گفت كه من ۵ دور و ۴ واحد دويدم كه البته بعدا فهميدم اشتباه گفته و به معلم گفتم كه من ۵ دور و ۸ واحد دويدم كه اون هم سریع اصلاح كرد. طرفى كه جديد اومد بود يك پسر bolond و بلند بود كه جزوه معدود افرادى بود كه قدش تقريبا هم قد من بود كه بعدا فهميدم هلندیه. خلاصه اون روز هم تموم شد و از مدرسه اومدم بيرون. تو خونه ديگه مثل چند روز قبلى كلماتى كه تو ESL بلد نبودم رو دونه دونه در نياوردم. راستش خيلى وقت ميگرفت كه به نظرم لازم نبود. فرداش دوباره رفتيم مدرسه. معلمِ رياضى گفت كه هفته بعد امتحان مى گيرِه و معلم ESL تكليف داد كه راجع به يك موضوع, چند خطى بنويسيم. ESL كه تموم شد برگشتم به طبقه ۳ كه به Lockerام برم و غذام رو بردارم. غذام رو برداشتم و به سمت کافه تریا به راه افتادم. دوباره مثل روز هاى قبلى رفتم پيش همون بچه هايى كه از برنامه قبل از آغاز سال مى شناختم. اکثرشون به خصوص چینیها آدم هاى خسته كننده اى بودند. دائم با خودشون چينى حرف ميزدند و اصلا در نظر نمى گرفتند كه بابا يك نفر ديگه هم اينجا نشسته. خلاصه ساعت نهار به كندی گذشت و زنگ ورزش خورد. وسائل رو از قبل ورداشته بودم. به سمت كلاس ورزش به راه افتادم. اون روز قرار بود كه قسمت ديگرى از تست بدنى رو داشته باشيم. اين قسمت شامل دراز نشست، شنا ، يك مدل دويدن، پرش و چند تا قسمت ديگه بود كه يادم نيست. تو جلسات قبلى با همون پسر فرانسویه كه قبلا راجع بهش صحبت كردم آشنا شده بودم. مى گفت كه چند ماهى اومد كه زبانش رو تقويت كُنه. آدم بدى به نظر نمى رسيد. چند كلمه باهاش فرانسوى حرف زدم و بعد با توجه به سواد اندک ما و اين نكته كه اين اومده بود انگليسى ياد بگيرى ديگه باهاش انگلیسی‌ حرف ميزدم. براى تست ورزش، معلم گفت كه يار انتخاب كنيد وأسه اينكه يك نفر باشه كه رکورد‌هاتون رو گزارش بده. تا معلم اين حرف رو زد ، فرانسویه به من گفت كه مياى من و تو Partner باشیم كه من هم گفتم باشه. تو اون روز با يك پسر ديگه هم آشنا شده بودم. قيافه عجيبى داشت. پوست نسبتأ سیاه با چشم هاى بادومی. ولى آدم خوبى به نظر مى رسيد. خلأصه قسمت اول تست همونى بود كه گفتم يك جور دويدن بود. چند تا مانع رو زمين گذاشته بودند كه بايد دوره اين‌ها میگشتی و از خط پايان عبور ميكردى و معلم واست زمان ثبت مى كرد. هر كى كه ميخواست زودتر بره ميتونست زود تر بره تو صف وایسته. اون فردى كه گفتم نسبتا سياه بود و چشم هاى بادومی داشت كه بعدا فهميدم اسمش Josh هست، جزو نفرات اول بود كه دويد. بعد از اينكه دویدنش تموم شد و رکورد خوبى هم زده بود، ما خواستيم يك نوعى بهش تبريك بگيم كه اي كاش زبونم قفل مى شد و تبریک نمى گفتم. تو ايران كه بوديم يك اصطلاحی بين بچه هاى مدرسه ما جا افتاده بود كه اگه چيز جالبى مى ديدند يا چيز با مزه ميگفتند "Yes Baby". ما هم از دهنمون در رفت و اين رو بهش گفتيم. همونجا خنديد و ديدم دارِه ميره به سمت يك پسر ديگه( همونى كه گفتم گوشواره داشت)، بعد از اينكه حرفش تموم شد اون يارو هم كلى خنديد و از من پرسيد كه اسمت چيه. منم اسمم رو بهش گفتم. خلأصه من هم تو صف وایستادیم كه اون امتحان رو بدم. نميدونم چرا استرس داشتم. کلا از بچّگى سر خيلى از كار‌ها كه ميخواستم بكنم استرس داشتم. اما بعد از يك دفعه كه مسير رو اشتباه رفتم، تونستم دفعه دوم دور رو تموم كنم و رکورد نه چندان بدى رو ثبت كنم. تو همون جا كه بودم , يك پسره كه قبلا ديده بودم ارتباطات عمومیش خيلى قویه و با اكثر بچه هاى مدرسه ظاهرا رفيقه و تو كلاس رياضیم هم بود، باهام صحبت كرد و اسمم رو پرسید و پرسيد كه از كجام. منم اسمم رو بهش گفتم و گفتم كه از ايرانم. اون هم به فارسى و با يك لهجۀ عجيب ازم پرسيد كه "پارسى ميدانى؟" كه منم گفتم اره. و اون هم خودش رو به فارسى معرفى كرد و گفت كه افغانى هست و ۶ ساله كه اومد و اسمش زبیحه. من هم كه بلاخره يك نفر پيدا كرده بودم كه بتونم باهاش ارتباط بر قرار كنم ، خيلى خوشحال شده بودم. خلاصه به قسمت هاى بعدی تست ورزش رسيديم. واسه دراز نشست اول فرانسویه پاهام رو گرفت و من دراز نشست رفتم و اون تعداد رو شمرد و بعد من همين كار رو براش كردم. واسه شنا هم تقريبا همين قضيه بود. آخر كه تموم شد معلم همه رو جمع كرد و رکورد‌ها رو از خود شخص پرید. اونجا بود كه فهميدم من و فرانسویه تقريبا پائين ترين رکورد‌ها رو تو كلاس داشتیم. بعدش يك تستِ پرش گرفت كه بايد مى پریدی و تا هر ارتفاع اى كه مى پريدى رکوردت ثبت ميشد و در آخر هم قد و وزن اندازه گرفته شد كه همه اين‌ها رو به واحد هايى مثل پوند و فوت گفتند كه من هيچ كدوم رو بلد نبودم. خلاصه زنگ خورد و به سمت ايستگاهِ اتوبوس به راه افتادم. حالم از ديروز و روز هاى قبل يك خورده بهتر بود ولى هنوز خيلى خوب نبود. به خيابون نگاه كردم و ديدم برگ هاى پاییزی چه منظرهٔ فوق العاده اى به خيابون داده. حالم یک خورده بهتر شد و سوار اتوبوس شدم.
ادامه دارد ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 11

با سلام
دوستان , امروز اومدم بگم كه شايد نتونم به وعده اى كه دادم عمل كنم. راستش ۲ روز ديگه مدارس آغاز ميشه و بعد از اون ديگه نميتونم آپ كنم، ولى شايد حالا ۱ هفته ديگه در سال تحصيلى به وبلاگ نويسى ادامه بدم. البته ميدونم شايد وقت نكنم خيلى از مطالبى كه ميخواستم رو بگم مثل خيلى از مطالبى كه گفته بودم شايد بعدا توضيح بدم.به هر حال سعیمون رو ميكنيم تا ببينيم به كجا ميرسه. بعدش بايد تشكر كنم از همه دوستانى كه نظر گذشته بودند و واسه تافل تبريك گفته بودند يا اظهار لطف كرده بودند که بنده خودم رو لایق این همه لطف نمی دونم. واسه داستان امروز ميتونيد آهنگ Utopia يا مدينهِ فاضله رو به عنوانِ آهنگ پس زمينِه گوش كنيد. اگر هم نداریدش ميتونيد از اينجا دانلودش كنيد.ديگه بريم سر داستان.

-------------------------------------------------------------------------------
اون روز سوار اتوبوس شدم و برگشتم خونه. اينكه ميديدَم وارد سيستم تحصیلی كانادا شدم، نميدونم به چه علت، ولى به من احساس غرور ميداد. اتوبوس ايستگاه‌ها رو پشت سر هم رد كرد و به ايستگاه نزديك خونهِ ما رسيد. پياده شدم و اومدم سمت خونه. حال عجيبى بود. تركيبى از اضطراب ، بزرگى و كنجكاوِی راجع به آينده. خلاصه اون روز هم گذشت و ما وارد روز دوم مدرسه شديم. روز دوم بر عکس روز قبل ديگه يك روز كامل بود. ساعت ۸:۳۰ زنگ اول خورد و به كلاس رياضى رفتيم. به معلم سلام كردم و رفتم سر جام نشستم. كلاس شروع شد. اول كلاس معلم گفت كه ما الان يك Sitting plan ميخواهيم درست كنيم يعنى هر كى هر جا نشسته ديگه بايد همونجا بشينه و ما اسمش رو تو اونجا مينويسيم. همون يارو اى كه گفته بودم ريش پورفسوری داشت، بهم گفت كه ميتونى جات رو با من عوض كنى؟ كه من گفتم شرمنده اونجا نميتونم معلم رو بشنوم. بعد هم كتاب‌ها توضيع شدند. سيستم توضيع كتاب اينطورى بود كه معلم يك قفسه رو باز كرد و گفت يك كتاب از اينجا ور داريد. من رفتم گشتم و يك كتابى كه به نظرم كمتر داغون بود رو برداشتم. خيلى از كتاب‌ها داغون بودند و من از بچّگى رو كتاب هام حساس بودم واسه همين خيلى تو اون مورد دقت ميكردم.بعد معلم گفت كه کتاباتون رو بياريد و شمارش رو به من بگيد و همچنين اگه مشكلى دارِه مثل ( پارگی يا نبودن يك صفحه) به من اعلام كنيد. آخرش هم كه همه اين‌ها رو داديد بايد امضا كنيد. خلاصه كليه اين كار‌ها رو كرديم. به كتاب يك نگاه انداختم. كتاب جلدِ سبز رنگى داشت. توش رو كه نگاه كردم فهميدم كه راجع به خيلى از اصطلاحات چيزى نميدونم واسه همين نميتونستم راجع به سطح کلیش اظهار نظر كنم. خلاصه زنگ خورد و ما به سمت كلاس زبان روانه شديم. باز همون معلم کچله سر كلاس بود. به همه سلام كرد و يك داستان كوتاه ديگه بين همه پخش كرد. من داستان قبلى رو هر چى لغت بلد نبودم در اورده بودم اما اين كار به شدّت وقت گير بود. ولى به هر حال من مثل ديروز هر چى بلد نبودم رو زيرش خط كشيدم. خلاصه اون كلاس هم تموم شد و زنگ خورد. خوب ساعت یازده و ده دقيقه بود و ما الان وقت نهارمون بود. يك نکتهٔ ديگه هم كه يادم رفت بگم اين بود كه تو همون روز اول، به معلم رياضى گفتم كه به من شماره Locker(همون كمد) ندادند. اون هم يك شماره بهم داد. Locker‌ها در حقیقت يك سرى كمد بودند كه روشون يك شماره نوشته شده بود. Locker من تو طبقه سوم بود. اون روز بعد از ESL به سمت Locker‌م رفتم. قبلا اون قفلی كه قبلا بهمون داده بودند رو بهش زده بودم. نهارم رو همون صبح گذاشته بودم تو Locker ام. رفتم نهارم رو برداشتم. حالا بايد براى نهار خوردن به كافه تریا ميرفتم. يك خرده گشت زدم تا کافه تریا رو پيدا كردم. وارد كه شدم ديدم يك سالن نسبتأ بزرگه كه توش پر میزه. صدا تو صدا قاطى ميشد و همه داشتند بلند بلند حرف ميزدند. من كه كسى رو نمى شناختم در نتيجه به سمت ميزى كه همون افرادى كه تو برنامه قبل از آغاز سال بودند ، نشسته بودند به راه افتادم. اصولا خيلى آدم هاى جالبى نبودند. جمعيت قابل توجهیشون چينى بودند و بدونِ توجه به جمع مدام با هم چينى حرف ميزدند. خلاصه ما به اين نتيجه رسيديم كه بريم بيرون نهار بخوريم. وقتى رفتم بيرون ديدم اون فیلیپینیه و ویتنامیه وپسر لهستانیه و يكى دو تا دختر ديگه رو چمن‌ها دوره هم نشستند و واسه من دست تكون دادند. من رفتم به سمتشون. والا يك مسأله اى رو كه قبلا هم گفتم ، خيلى از ما‌ها وقتى ايران هستيم فكر ميكنيم كه تا پامون به اينور برسه همه دختر‌ها مى ريزند سرمون و ديگه كلى حال ميكنيم. خوب دوستانى كه اينطورى فكر ميكنيد بايد بگم كه " نه اين طرزِ فكر ۱۰۰ درصد اشتباهه." به هر حال ولى من هنوز طرزِ فكرم همينطورى بود. يعنى به خودم ميگفتم اين‌ها همه تو دست و پات ریختند و خلاصه افكارى از اين قبيل . دختر ویتنایمیه تلفنش زنگ زد و شروع كرد به زبون عجيبى صحبت كردن كه بعدا فهميدم زبونشون اين شکلیه.بقيه بچه‌ها همين طورى داشتند سر و صدا ميكنند. وقتى تلفنش تموم شد بر گشت با خنده رو به بچه‌ها گفت كه شما نميتونيد وقتى من دارم با Boy Friendام حرف ميزنم انقدر سر و صدا نكنيد؟ خوب اينجا يك نكته قابل توجه. من هيچ وقت از اين‌ها خوشم نيومده بود ولى هميشه فكر ميكردم اين‌ها كلا حاضرند تا آدم يك نشانِه بده كه اين‌ها بريزند سرت. دوستان اگر شما هم اينطورى فكر ميكنيد ، بدونيد تقصير شما نيست. مشكل از جامعه ماست كه رفتار سازنده بين ۲ جنس مخالف رو آموزش نميده. هر موقع در فيلم‌ها ميبينم كه يك زن و مرد دارند با هم حرف ميزنند، معلوم ميشه كه يا زن و شوهرند يا ميخواند با هم ازدواج كنند و ناخود آگاه اين طرزِ فكر به ما هم القاء ميشه. خلاصه من هم چون هم چين طرزِ فكرى داشتم تا اين موضوع رو شنيدم ، شوکه شدم. گفتم ااا اين مگه Boy Friend داره؟ بعدش به خودم گفتم دارِه كه داره؟ حالا كه چى؟ ولى باز يك صداى ديگه درونم ميگفت " ما فكر ميكرديم اين‌ها همين طورى افتادند و کسی بهشون نگاه نمی کنه". واسه يك آدم سختِه كه متوجه تغیيرِ خودش بشه ولى اونجا فهمیدم كه دارم تغيير ميكنم. اگه تغيير سرىع باشه ممكنه با يك افسردگی مقطعی هم همراه باشه. اون موقع بود كه فهميدم چه قدر پرت هستم و چه قدر راجع به ارتباطاتم با افراد ديگه بى اطلاع هستم. اون قضيه شروع سير تغییراتی بود كه با همون اتفاق آغاز شد. به هر حال زنگ خورد و به كلاس ورزش رفتم. معلم ورزش همون جلسه اول گفته بود كه شما بايد بلوز و شورت ورزش رو بخريد از ما و هر روز با اون لباس بيايد سر كلاس. بايد حدود ۱5 دلار پول ميداديم براى بلوز و شرت. من وقتى رفتم سر كلاس يادم اومد كه پول رو نياوردم و تو Locker‌ام جا گذاشتم. ميدونستم معلم هم رو دير امدن خيلى حساسِه. خلاصه با معلم صحبت كردم و گذاشت كه برم پولم رو بيارم. وقتى برگشتم ديدم كه تو همون سالن بچه‌ها تو ۴ تا صف وایستدند. معلم به من گفت كه ميخواى بازى كنى يا نگاه كنى. من گفتم ميخوام بازى كنم. به من صف اى رو نشون داد كه برم وایستم. تو همون صف از فردى كه جلوم بود پرسيدم كه چى ميخوايم بازى كنيم. طرف گفت فوتبال. بهش گفتم فوتبال آمريكاى؟ و اون هم گفت اره. خلاصه از سالن رفتيم بيرون و وارد زمين چمن شديم. بعضى بچه‌ها توپ فوتبال ِ آمريكاى ورداشته بودند و به هم ديگه پرت ميكردند. در كلاس ورزش بيشترين احساس غربت بهم دستا ميداد. همه هم ديگه رو مى شناختند و با هم صحبت ميكردند اما من دستم به كمرم بود و يكه و تنها يك گوش وایستاده بودم. از همون طرفى كه ريش پرفسوری داشت پرسيدم كه بازی چه جورى يه و گفت ميخوايم تاچ فوتبال بازى كنيم. نميدونستم چى هست اما سوالم نكردم. تيم‌ها تقسيم شدن. ۴ تا تيم بودند كه ۲ به ۲ بازى ميكردند. به هر تيمى يك چيزى شبيه بلوز رنگى دادند كه از هم قابل تشخيص باشند. خلاصه بازى شروع شد. تيمى كه من توش بودم توپ رو در اختيار داشت. اعضاى هر تيم پشت خط و در زمين خودشون وایستاده بودند. معلم ورزش سوت رو زد. كسى كه تو تيم ما توپ رو در اختيار داشت با صداى بلند داد زد "Hud" و بچه هاى تيم ما شروع به دويدن به زمين حريف كردند. من هم بصورت تقلیدی همين كار رو كردم. بالاخره توپ پرتاب شد و يكى از بچه هاى تيم ما توپ رو گرفت. بعدا فهميدم اگر يكى از بچه هاى تيم مقابل به فردى كه توپ رو دارِه دست بزنِه بازى متوقف ميشه و بازى بايد از همون جا مجددا آغاز بشه. هر تيمى ۳ بار فرصت دارِه كه همينطورى توپ رو جلو ببره تا در آخر اگه بتونه توپ رو از خطى كه در انتهاى زمين حريف هست بگذرونه 1 امتیاز میگیره و بعدش زمین ها باید عوض بشه. البته يك بازيكن بايد با توپ از خط رد بشه و توپ رو نميشه پرت كرد و نكته ديگه اينكه وقتى كسى توپ رو گرفت نميتونست پاس بده. خوب قابل پيشبينى بود كه كسى كه اول بازى توپ رو پرت ميكرد به سمت من پرت نمى كرد. بعد از يك مدتى يك پسر bolond كه چند تا توپ قبلى رو پرت كرده بود به من گفت كه بيا توپ رو پرت كن منم گفتم باشه. ولى چون اون موقع شناخت درستى از بازى نداشتم و نميدونستم توپ رو بايد هر چه دورتر پرت كنى و به هم تیمیت برسونی، توپ رو همين نزديك پرت ميكردم. كه چند بار باعثِ خنده ى اطرافیان شدم. خلاصه همون طرف توپ رو از من گرفت و به يك پسر مو bolond ديگه كه موهاش هم بلند بود گفت كه بيا توپ رو پرت كن. ولى اون گفت كه من فرانسوى هستم. يارو گفت خوب كه چى ؟ اون يكى دوباره گفت من فرانسوى هستم و نميتونم. خلاصه قبول نكرد. بعدا فهميدم اين يارو از فرانسه اومده و ۲-۳ ماه مى خواهد اينجا بمونه كه انگلیسیش رو خوب كُنه و دوباره برگرده فرانسه. زنگ ورزش هم تموم شد و من به سمت معلم ورزش رفتم تا پيرهن و شرت رو بخرم. پيرهن سفيد بود و شرت هم آبى و هر دو علامت همون سرخ پوست و شعار Warriors را داشتند. پيرهن و شرت رو گرفتم و به سمت كلاس شيمى به راه افتادم. تو كلاس شيمى ديدم كه يك خرده جاى بچه‌ها در صندلیها عوض شده و لهستانیه تك و تنها پشت يك ميز دو نفر نشسته. من رفتم پيش‌اش نشستم. يارو با خنده گفت كه من منتظرِ دختر ویتنامیه بودم و من هم بهش گفتم اگه ناراحتى ميتونم برم. يارو هم گفت نه بابا راحت باش. خلاصه معلم شيمى به من و لهستانیه گفت كه امروز خيلى كار داريم و امتحانى كه قرار بود از شما بگيرم مى افته به هفته بعد. ما هم از خدا خواسته گفتيم باشه. معلم شيمى همون روز كتاب‌ها رو پخش كرد. سیستم توضيع كتاب شبيه كتاب رياضى بود كه ديگه توضيح نمى دم. كتاب شيمى يك كتاب تقریبا قرمز و نارنجى رنگ بود كه عكسِ يك انفجار روش بود و چند تا فرمول رو جلدش نوشته شده بود و جلد سخت داشت. كتاب رو باز كردم. ورقه هاش گلاسه بود و مثل كتاب رياضى حدود ۵۰۰ صفحه در قطع A4 داشت. بلاخره زنگ خورد و من به سمت ايستگاه اتبوس به راه افتادم ولى با حالى متفاوت از ديروز. همش به خودم ميگفتم اى عقده اى فكر كرده بودى كه چى؟ و احساس غربتم شديد تر از هر موقع اى بود. اون روز شروع سير افسردگی من بود كه مدتى نسبتأ طولانى هم به طول انجاميد. ديگه اون باد خنك احساس خوبى بهم نميداد. بادى كه تو صورتم ميخورد احساس فردى رو بهم ميداد كه دارِه تو يك اقیانوس بزرگ، تك و تنها غرق ميشه.
ادامه دارد ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 10

با سلام
اول از همه ، بايد تشكر كنم از همه دوستانى كه زحمت كشيدند و نظر گذشتند. بعدش بايد از تمام خواننده گان عزيز اين وبلاگ تشكر كنم. موقع اى كه اين وبلاگ به راه افتاد بندِه فكر ميكردم ، فقط دفتر خاطرت خودم خواهد بود و كسى غير از خودم بهش سر نخواهد زد ، اما به لطف شما دوستان، بازديد وبلاگ ديروز از هزار گذشت ، كه اين رو مديونِ تك تك شما دوستان عزيز هستم. مسأله ديگه اينكه بايد عذر خواهى كنم به خاطره اينكه امروز دير آپ كردم چون با يكى از دوستان رفته بوديم تنیس و واسه همين نتوانستم به موقع بيام سراغ وبلاگ. در آخر هم بايد بگم به لطف خدا ديروز نتيجه تافل اومد و من نمره‌ام ۱۰۶ شده بود از ۱۲۰ كه براى دانشگاه نمرهِ مناسبیه. listening و reading رو ۱۰۰ درصد زده بودم اما ۲۶ و ۲۲ از ۳۰ در به ترتیب در speaking و writing يك خرده نمره‌ام رو پائين اورد. خوب ديگه پر حرفى بسه بريم سر دستان.

-------------------------------------------------------------------
زنگ خرده بود و من كيف و كتاب هم رو جمع كردم كه به سمت كلاس بعدى حركت كنم. همانطور كه قبلا گفته بودم بسته به زوج يا فرد بودن روز ، جاى زنگ سوم و چهارم عوض ميشد، اون روز هم طبق برنامه زنگ سوم ، ورزش داشتم. كلاس ورزش ، عجيب ترين كلاسى بود كه تا حالا رفته بودم، و ميتونم بگم بيشتر از همه تو اون كلاس بود كه احساس غربت بهم دست داد. البته به محض ورود يك نفرى رو كه از برنامه قبل از آغاز سال مى شناختم ديدم و پيش او نشستم اما بازم حال عجيبى بود. نميدونم واسه چى بود. شايد به خاطره شكل عجيب كلاس بود كه تا حالا من این طورش رو ندیده بودم. كلاس در يك سالن سر بسته برگزار ميشد. سالن رو قبلا ديده بودم اما اين كه اين همه دانش آموز توش باشه ، کلی فرق می کرد. دانش آموز‌ها رو سکوهایی كه براى تماشا چى‌ها تعبیه شده بود نشسته بودند كه ظاهرا ، سکوها تو هم ميرفتند. يكى مسأله ديگه كه حالم رو يك خرده عجيب ميكرد اين بود كه تو اين كلاس بر عكسِ ۲ كلاس قبلى كه من رفته بودم ، تعداد خارجى توش خيلى كم بود. تو كلاس هاى قبلى ميشد بين ۲۰ تا ۴۰ درصد خارجى ديد ( غير كانادايى منظورمه)، اما تو اين كلاس تعداد اين افراد كه مثل خودم اصالت كانادايى نداشتند ، انگشت شمار بود. البته باز همه اين مسائل با قضایایی كه ما بعدا فهميديم توجيه پذير بود ، اما به هر حال روز اول خيلى عجيب بود. نكته اى كه يادم رفت بگم اين بود كه اين كلاس بر عكس كلاس هاى قبلى فقط پسر‌ها بودند و اين تنها كلاسى بود كه دختر‌ها و پسر‌ها از هم جدا بودند. در كلاس ۲ نفر بيش از همه توجهم رو جلب كردند. يكى يك پسرى بود كه موهاى فر فری سياه داشت و ريش پورفسوری كامل. به خودم گفتم اين يارو معلوم نيست چند ساله شه كه دارِه دبيرستان مياد. البته بعدا فهميديم اين يارو بر عكس ظاهرش كه هيچى نشون نميداد اهلِ اردن بود و ظاهرا اعراب كلا زود بالغ ميشند. مورد ديگه يك پسر ديگه بود كه قد نسبتأ كوتاهى داشت. اما قيافه‌اش خيلى جلب توجه ميكرد به چند دليل. موهاىbolond و سيخ کردش به همراه گوشواره هاش قيافه عجيبى بهش ميداد. تو فيلم‌ها معمولا به اين افراد نقش منفى ميدن. در كل احساس خوبى نسبت بهش نداشتم اما از طرف ديگه اين عجيب بودن باعث ميشد كه من به خودم بگم نگاه كن اينجا همه اين رو آدم حساب ميكنند نه تو رو و در كل رفیقای اين تو رو به هيچ جاشون نمیگیرند. اين مسأله كه من و خيلى از مهاجر هاى تازه وارد فكر ميكنيم كه هيچ چيز براى ارائه به مردم دنيا جديد نداريم و نخواهيم داشت باعث و بانی خيلى از افسردگى‌ها در بين اين افراد و يكى از دلیل اصلى اين مساله‌ست كه خيلى از وبلاگ نويس‌ها تا پاشون به كانادا ميرسه ديگه سال تا سال هم به وبلاگشون سر نمى زنند.خلاصه معلم ورزش شروع كرد به حرف زدن. خيلى تند و نامفهوم حرف ميزد ، اما از حرف هاش ميشد جسته گریخته فهميد كه دارِه ميگه خيلى انضباط سر سختى داره و كلا حاضره همه جور حالى از ملت بگيره. آخرش هم گفت كه كسانى كه مشتاقند كه بيان داوطلبانه به من كمك كنند اسم شون رو اعلام كنند. البته هيچ كى خوشش نمياد مجانى جون بكنه اما در استان انتاریو براى فارق التحصيل شدن بايد ۴۰ ساعت كار داوطلبانه براى اجتماع انجام بدى تا دیپلمت رو بِدن. خلاصه زنگ دوباره خورد و ما به سمت مقصد بعدیمون كه كلاس شيمى بود به راه افتاديم. تو برنامه نوشته بود كه بايد برم كلاس ۱۰۹ كه يعنى طبقه اول بود. كلاس رو پيدا كردم و وارد كلاس شدم. قبل از من چند نفر اومد بودند. كلاس شيمى بر عكسِ ۳ كلاس قبلى مدلِ چیدمان صندلى هاش به شدّت منحصر به فرد بود. كلاس پر از ميز هاى سياه بود كه به زمين چسبيده بودند و با یک ورقه آهن پوشیده شده بودند. ميز‌ها دو نفرى بودند. و هر ميز داراى يك سینک و يك شيرِ آب بود. البته من وقتى رسيدم اكثر میزها پر شده بودند و در نتيجه مجبور شدم تو رديفِ صندلیهای تك نفری بين ميز‌ها يكى رو انتخاب كنم و بشينم. در اين كلاس بيشتر از بقيه كلاس‌ها چهره هاى آشنا ديدم. دختر فیلیپینیه ، ویتانمیه، پسر هندیه و لهستانیه همه تو اين كلاس بودند. خلاصه معلم شروع به صحبت كرد. معلم يك زن حدود ۴۵ تا ۵۰ بود كه موهاى نسبتأ كوتاه و bolond با چشم هاى آبى داشت. با خنده صحبت ميكرد اما مضمون حرف هاش خيلى خنده رو به آدم القاء نمى كرد. به ما گفت كه الان ۳۰ نفر تو اين کلاسند كه اصولا خيلى تعداد زیادیه و گفت خيلى‌ها تو ليست انتظار واسه اين كلاس بودند و اگه شما تونستيد بيايد تو اين كلاس و فكر ميكنيد كه ميتونيد هيچ كارى نكنيد و نمره بگيريد ، حق اون‌ها رو خورديد. بعد پرسيد چند نفر هر ۳ درس مربوط به علوم رو وردشتند كه ۵ - ۶ نفر دست شون رو بلند كردند. سپس گفت خوب حالا همين جلسه اول يك امتحان ميخوايم بگيريم. چند تا عنصر جدول تانوبی رو نوشت و گفت اين‌ها رو حفظ كنيد و چند تا ديگه رو هم كه من اينجا ننوشتم هم بايد حفظ باشيد. بعد پاك كرد و به همه برگِه داد واسه امتحان. ميگفت من اسم يا نماد علمیش رو ميدم و شما بايد بگيد چه عنسریه يا نماد علمیش رو بنويسيد. سوال‌ها نسبتأ كه چه عرض كنم خيلى سخت بود. خلاصه امتحان تموم شد و برگِه ها رو جمع كرد. زنگ كه خورد من و لهستانیه رفتيم پيش‌اش و گفتيم كه ما تازه اومديم و اين عناصری كه شما گفتيد رو اصلا نمیشناختیم و تو كشورمون يك اسم ديگه دارند. اون هم گفت كه اشكال نداره، فردا ميتونيد دوباره امتحان بديد. البته ناگفته نماند كه اون هم مثل بقيه معلم‌ها توضيع كتاب‌ها رو به جلسات بعدى موكول كرد.
از كلاس اومدم بيرون و به سمتِ در خروجى به راه افتادم. احساس عجيبى داشتم به خودم ميگفتم مهم نيست چه قدر مى خواهد سخت باشه يا چه قدر زبان بهم فشار بياره. فوقِش همه وقتم رو ميذارم و همه لغات رو از ديكشنرى در ميارم تا بتونم به هدفم برسم. از در اومدم بيرون و به سمتِ ایستگاهی كه جلوى مدرسه بود به راه افتادم باز هم همون باد خنک تو صورتم ميخورد و حال عجيبى بهم ميداد.
ادامه دارد...

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 9

با سلام خدمت همه دوستان. قبل از اينكه بريم سر دستان بيانِ چند نكته رو ضرورى دونستم. چند تن از دوستان زحمت کشیده بودند ، نظر گذاشته بودند و انتقاداتى رو مطرح كرده بودند، كه البته باعثِ خرسندی بندِه هست كه اين چنين خوانندگانی داريم كه زحمت ميكشند، وقت ميزارند و براى بهتر شدن وبلاگ اين مسائل رو مطرح ميكنند. اول از همه دوستی با نمایهٔ ناشناس، نظر گذاشته بودند و راجع به بندِه مسائلى رو مطرح كرده بودند كه ميتونيد در کامنت هاى پست قبلى بخونيد. البته بندِه به ايشون كاملا حق ميدم كه اينطور فكر كنند. به هر حال بندِه در ابتداى پست قبلى هم از تمام افرادى كه ممكن بود مسائل مطرح شده در پست قبلى رو جالب ندونند يا بى ربط بدونند عذر خواهى كرده بودم. اما به نظرِ من بهتره كه واقع بين باشيم. آيا واقعيت جامعه امروز ما غير از اینیست كه بندِه در پست قبلى مطرح كرده بودم؟ و اينكه خيلى از دوستان اصلا به خاطره همين مسائل روياى خارج امدن رو دارند. آيا بهتر نيست كه اين افراد روشن بشند و به واقعيت هاى جامعه غرب پى ببرند تا بتوانند عاقلانه تر در مورد مهاجرت تصميم بگيرند؟ نكته ديگرى هم كه مطرح شده بود باز هم از طرف يك دوست ناشناس ديگر بود. ايشون ايراداتى رو نسبت به نثر بندِه مطرح كرده بودند.راستش دوست عزيز بسيار سپاس گذارم كه وقت ارزشمندتون رو گذاشته و به بندِه اين مسائل رو گوشزد كرديد. اما بندِه فكر ميكنم حتى خود شما دوستان هم راضى نباشيد كه من براى خواننده بنويسم. اگر بندِه براى هر خطى كه مى نويسم بخواهم عکس العمل خواننده رو در نظر بگيرم ، مجبور بشم خيلى از واقعيت رو نگم يا خيلى از مسائل رو طورِ ديگه مطرح كنم. فكر ميكنم همين طور بهتر باشد كه بندِه به اين وبلاگ مثل يك دفتر خاطرت نگاه كنم و اونطور كه مسائل به ذهنم مياد بنويسم ، البته مسائل شما رو ۱۰۰ درصد به خاطر ميسپارم و سعى ميكنم منسجم تر بنويسم. خوب ديگه مقدمه طولانى شد، بريم سر دستان.

------------------------------------------------------------------------

يادمه وارد كلاس رياضى كه شدم خيلى مسائل توجهم رو جلب كرد. يك تفاوت نوع ميز‌ها بود ، كه بر عكسِ چيزى كه تو ايران ديده بوديم ، ميز‌ها تك نفرى بود. نكته ديگه اين بود كه بر عكسِ ايران كه ما کلاسمون ثابت بود و معلم‌ها ميومدن کلاسمون، اينجا معلمها تو کلاسشون ثابت بودند و اين ما بوديم كه بايد به اتاق هاى مختلف ميرفتيم و كلاس هامون رو عوض ميكرديم. نكته ديگه اين كه كلاس رياضى کلیه دیوراهای کناریش ( غیر اونى كه پنجره‌ها توش قرار داشت) پر از تختِه سياه بود. يعنى كليه دیوارهش رو تختِ سياه گذاشته بودند. يادمه همون روز پشت بلند گو گفته بودند كه كلاس هاى امروز بر عكسِ حالت عادى كه ۱ ساعت و ۱۵ دقيقه هست ، امروز ۴۵ دقیقه خواهد بود و بر عكسِ هر روز كه مدرسه دو و چله و پنج دقیقه تعطيل ميشود ، امروز ساعت ۱۲ تعطيل ميشد. خلاصه همون جلسه اول سر كلاس رياضى معلم گفت كه من چند تا سوال براى يادآورى از سال پيش مطرح ميكنم كه هر كسى كه بلده ميتونه بياد پاى تختِه جواب بده. وقتى سوال‌ها رو مى نوشت من اطراف رو بازرسى ميكردم. تو اين كلاس نميدونم به چه علتى تعداد پسر‌ها بيشتر از دختر‌ها بود. و بر عكسِ چيزى كه هميشه تو فيلم‌ها ديده بودم كه نصف كلاس حد اقل آدمهاى خوشگلند ، هيچ حتى يك نفر كه بشه بهش نگاه كرد نبود. به خودمون گفتيم شانسِ ما رو نگاه كن از بهشت بايد توالتش نصيب ما ميشد. البته بعد‌ها فهميدم همه اين مسائل دليل دارِه كه شايد تو پست هاى بعدى بهش پرداختم. البته بعد يك مدت كه از شروع كلاس مى گذشت يك دختر خيلى مقبول وارد كلاس شد. من بعد از برانداز كردنش فهميدم اين مورد خوبىِه. البته به اين علت كه هنوز تفكراتِ ايران تو ذهنم بود ، گفتيم اين مورد خوبىِه واسه Girl Friend . اون هم رفت ۲ صندلى اونور ترِ من نشست. به خودم گفتم تا اين ترم تموم بشه كلى برنامه باهاش مى ريزيم ولى اول بايد فهمید که Boy Friend دارِه يا نه كه البته بعدا فهميدم دارِه و وقتى فهميدم خيلى تحت تأثير قرار نگرفتم به علت اين سيرِ تغيير كه در پست هاى بعدى مطرح خواهم كرد. خلاصه معلم سوال‌ها رو نوشت. ميتونم بگم بى نهايت ساده. چند تا عملياتِ ساده جبری. به خودم گفتم فقط همين؟ ما كه پارسال كلى ماتریس و نمودارهای مختلف خونديم الان بايد اين رو حل كنم؟ ( البته بعدا فهميدم ماتریس در كانادا نه در دبيرستان بلكه در دانشگاه تدریس ميشه). خلاصه ما بلند شديم كه بريم سوال‌ها رو جواب بديم. همزمان با من يك دختر كه ظاهرا هندى بود و بهتون بگم فوق العاده زشت ( كه البته اين مسائل روز هاى اول براى من خيلى مهم بود) بود ، بلند كه شد كه سوال‌ها رو بياد حل كُنه. تعداد سوال‌ها زياد بود در نتيجه به همه متقاضیان ميرسيد. يادم مياد قبل از اينكه بيام كانادا با خودم فكر ميكردم كه پس بايد كه رياضى كانادا با اعداد لاتين باشه ، اما اينكه از نزديك ببينى اين مسأله رو خيلى فرق ميكرد. يك احساس بزرگى به آدم دست ميداد ، چون فقط معادله های بزرگ و پيچيده ( مثل اونى كه مالِ انیشتینه) رو تا به حال به انگليسى ديده بودم ، و مغزم نا خود آگاه اين معادله هاى درِ پيت رو هم سطح اون‌ها قرار ميداد. يادم مياد تا خواستم حل كنم( ميدونستم كه اعداد رو بايد به لاتين بنويسم) اما نميدونم به چه دليلى تا ميخواستم هر عددى رو بنويسم ، به جاى اينكه به صورت لاتين بنویسمش به صورت فارسى مینوشتمش. البته تا مينوشتم، متوجه ميشدم و پاكش ميكردم ، اما بايد بگم اين اتفّاق شايد ۱۰ بار پشت سر هم افتاد تا كم كم عادت كردم. سوال‌ها خيلى ساده بودند اما چون از قبل شنيده بودم كه معلم هاى كانادا به كار كلاس بالاترين نمره رو ميدهند و امتحان آخر سال تاثیر چندانى نداره ، واسه همين سعى ميكردم همه سوال‌ها رو حل كنم. يادمه يك پسر چينى كه تو همون برنامهٔ قبل از آغاز مدارس با ما بود و ظاهرا ۳-۴ سالى بود كه كانادا هست هم تو كلاس رياضى كنار من نشسته بود و تنها فردى بود كه مى شناختمش. بهش گفتم اين دارِه نمره ميده حتما ,چرا پا نميشى حل كنى؟ كه به من گفت جدى؟ و اون هم بلند شد تا يكيش رو حل كُنه. خلاصه بعد از سوال‌ها, معلم كتابى رو كه قرار بود امسال كار كنيم رو نشونمون داد و گفت تو جلسه های بعدى توضیعش ميكنيم ( در كانادا بچه‌ها كتاب‌ها رو نمیخرند، و مدرسه كتاب‌ها رو بهشون ميده و آخر سال هم ازشون پس ميگيره). خلاصه زنگ خورد و همه از كلاس خارج شدند. من به برنامه‌ام نگاه كردم ، ديدم نوشته زنگ دوم ESL - انگلیسی برای مهاجرین تازه وارد - دارم ، به كدِ كلاس نگاه كردم دقيق يادم نمياد چند بود ولى با ۲ شروع ميشد (فكر كنم ۲۰۹ بود) پس فهميدم بايد برم طبقه ۲ . كلاس رو به زور پيدا كردم. وارد كلاس كه شدم ديدم يك معلم چاق و كچل پشت ميز نشسته. البته در كلاس همون پسر چینی كه تو كلاس رياضى هم بود نشسته بود و يك دختر فیلیپینی و يك پسر هندى هم كه تو همون برنامه بودند هم اومده بودند. البته اون‌ها بر عكسِ من چند سالى بود كه كانادا بودند و بعد از اينكه ديدند كه من همون ترم اول اين كلاس اومدم بهم تبريك گفتند. البته من تنها نفرى نبودم كه از همون ترم اول بالاترين سطحِ ESL نشسته بودم. همون پسر لهستانیم با كمى تأخير وارد كلاس شد. البته من تا وارد كلاس شدم ديدم كه هندیه پشت سر فیلیپینیه نشسته و ، فیلیپینیه دارِه دست تكون ميده كه برم جلوى اون بشينم. البته من از بچّگى آدم لجبازى بودم واسه همين جلوش ننشستم و در صندلىِ كنارى نشستم. البته بعدا فهميدم اين فیلیپینیه هم آدم حسابى نيست (در مدت هاى زمانى كوتاه Boy Friend عوض ميكنه و درست نيست كه بندِه مطرح كنم به اين آدم‌ها تو ايران چى ميگند). خلاصه كلاس شروع شد. معلم خودش رو معرفى كرد. آدم باحالى به نظر ميرسيد و دائم مى خنديد. به ما گفت كه من معلمِ دائمتون نيستم و معلمی كى تو برنامتون نوشته الان مريضِه و بعد از اينكه خوب شد اون مياد ( البته ايشون هيچ وقت خوب نشدند و متاسفانه بعدا متوجه شديم كه بعد چند ماه به ديار باقى شتافتند). از فیلیپینیه پرسيدم كه همون معلمِ اصلىه كه بيمارستانه چه جور آدمیه. گفت كه اگه كار كنى بهت نمرهِ خوب ميده. نميدونستم كه بعد از اين تعريف بايد خوشحال باشم يا ناراحت اما به هر حال به نظرم مثبت اومد. معلمِ همون جلسه اول يك داستان كوتاه كه فتو كپى گرفته بود رو بين ما پخش كرد. راستش رو بخواييد بگذاريد يك مطلبى رو بگم. تو كلاس كه بودم احساس خوبى نداشتم. اين كه ميديدَم با افرادى كه ۳ - ۴ سال هست كه كاناداند بايد تو يك كلاس بشينم احساس بدى بهم ميداد. فكر ميكردم همه اين‌ها زبانشون ۱۰ برابر من بهتره و من كلاس اشتباهى اومدم. به خودم ميگفتم همين الان كه داستان خونده بشه مشخص ميشه كه من يك کلامش رو نمى فهمم و هى مجبور ميشم سوال كنم، اون وقت همه مى فهمند كه هيچى بلد نيستم و باعثِ تمسخر ديگران ميشم. خلاصه معلم گفت اگر لغتى رو نمى دونيد بپرسيد. در همون خط اول چشمام خرد به لغتی به نام "hers". خوب اين لغت بسيار ساده است و فكر كنم كسى كه ۲ جلسه كلاس انگليسى رفته باشه میدوم كه "hers" "يعنى متعلق به اون فرد ( مونث) - ضمیر ملکی مونث" اما اصلا مغزم قفل كرده بود. فكر ميكردم هيچ كدوم از اين كلمات در سطحِ من نيست و حتى اين كلمه اى هم كه گفتم معنيش تو ذهنم نمى اومد. دستم رو بالا كردم و با استرس معنيش رو پرسيدم. معلمِ خنديد و گفت يعنى متعلق به " She" يعنى چيزى كه مالِ اونه. خجالت كشيدم و دستم رو پائين اوردم . باورم نمى شد كه همچين سوالی كردم.يك نكته رو تا يادم نرفته بگم كه وارد هر كلاسى ميشدم به نظرم سایزش ۱۰ برابر سايز كلاس هاى ايران بود. البته اين مسأله درست نبود ، اما نميدونم واسه چى اون روزهاى اول اون كلاس‌ها به نظرم انقدر بزرگ میومدند. خلاصه معلم بقيه داستان كوتاه رو خوند و من ديگه ياد گرفتم سوال نپرسم و زيرِ هر كلمه اى كه بلد نبودم رو خط کشیدم تا بعدا وقتى رفتم خونه معنیشون رو پيدا كنم. تو هر خطى حد اقل ۴ تا ۵ كلمه رو خط كشيدم. خلاصه زنگ خورد و من اون دستان رو تو يكى از Binder هام يا همون کلاسر گذشتم. و به سمتِ مقصد بعدى كه كلاس ورزش بود به راه افتادم.
ادامه دارد ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 8

با سلام

اول تشکر می کنم از همه دوستانی که محبت کردند نظر گذاشتند. بعدش باید عذر خواهی کنم از همه خانوم های محترم و افراد متاهلی که ممکنه این داستان رو دنبال کنند واعتراض کنند چرا تو این قسمت این مسایل رو میگی. والا دوستان اگه بنده این ها رو نگم ممکنه کس دیگه هم نگه و اون جوونی که تو ایران زندگی می کنه دیگه چه راهی داره که راجع به جامعه و مسایل اینجا اطلاعات کسب کنه و مجبور میشه به اطلاعاتی که از فیلم ها میگیره بسنده کنه. دیگه بریم سر داستان.

-------------------------------------------------------------------------

يكى دو روز مونده بود به آغاز مدارس. حالا يك چيزى رو بگم ، بيايد با هم رو راست باشيم. من نميدونم به چه علتى ما ايرانى‌ها فكر ميكنيم تا بريم خارج همه مى ريزند سرمون و در كل خيلى احساس خوشگلى ميكنيم. البته من نيز از اين احساس مبرا نبودم. درسته كه گفته بودم در مقابله اون جمع احساس خوبى نداشتم ولى با خودم فكر ميكردم اگه برم مدرسه ديگه همه چى حل ميشه و ميتونم باهاشون قاطى بشم. راستش از زمان قديم وقتى تو ايران بودم وقتى ميديدَم ميگن فلانى Girl friend داره حسوديم ميشد. به خودم ميگفتم ببين اين آدم‌ها چى دارند كه تو ندارى. در نتيجه از وقتى ايران بودم به خودم ميگفتم تا وارد مدرسه بشم اولين كارى كه ميكنم اينه كه ميرم يك Girl friend کانادایی پيدا ميكنم. تو اون مدت كه كانادا بودم قبل از رفتن به مدرسه هر برنأمهٔ تلویزیونی كه ميددم كه بچه هاى همسن و سال من يا كوچكتر از من حتى Girl friend دارند يك جورايى حسوديم ميشد. حتى تو خيابون هم وقتى میددیدم يك یارویی دارِه به Girl friend ش راه ميره بازم حسوديم ميشد. فكر ميكردم داشتن Girl friend ديگه هدفِ نهايى بود. البته با توجه به مطالبى هم كه اول گفتم به خودم ميگفتم نه بابا خيلى هم نبايد سخت باشه. به خودم ميگفتم تو تا وارد مدرسه بشى همه دختر‌ها مى ريزند سرت. قصۀ چى رو ميخورى؟ حالا كارى نداريم كه قبل از رفتنم به كانادا به كلى از بچه هاى ايران هم گفته بودم تا برم Girl friend ميگيرم و كلى باعث حسرت شده بودم. نكاتِ ديگرى هم كه منتظر بودم تا ببينم اين بود كه ميخواستم سطحِ درسیشون رو با خودم مقايسه كنم. قبلا جسته گریخته شنيده بودم كه سطحِ ریاضی ما بالاتر از کاناداست. اما اين فقط واسه رياضى بود و اينكه قرار بود همه درس‌ها به انگليسى باشه مسأله ديگه بود. من به عمرم هيچ كتاب درسی انگليسى رو نخونده بودم. همه اين‌ها به اضطرب من و صد البته اشتیاق من براى ديدن مدارس مى افزود.به هر حال ۱ سپتامبر رسيد اما مدرسه نرفتم. چون ۱ سپتامبر روز كارگر بود و مدارس تعطيل. شب ۱ سپتامبر هم به زور خوابيدم. به هر حال فردا روزى بود كه من ۵-۶ سال براش انتظار كشيده بودم، يعنى از همون بچّگى تو خیلاتم كانادا مدرسه ميرفتم. به هر حال اون شب خوابم برد و فرداش مادرم بيدارم كرد كه آماده شم. دوباره همون لباس مشکی رو پوشيدم، يك بارِ ديگه موهام رو مرتب كردم و مقاديرى قابل توجهى ادکلن استفاده كردم. كيف سبز رنگ رو كه شب قبلش چند تا کلاسر و جا مدادیم رو توش گذشته بودم رو برداشتم و بطرف ايستگاه اتوبوس كه يك كوچه بالاتر بود به راه افتادم. همه جا هنوز سبز بود. باد خنکی به صورتم ميخورد. انگار همش خواب بود. اين درخت‌ها اين هوا ، مدرسه همه شون رو من بارها تو رويا ديده بودم ولى اين بار واقعيت بود. طبق برنامه اتوبوس ۷:۴۵ دقيقه مى اومد اما من ۱۵ دقيقه زودتر رفتم تو ايستگاه وایستادم. بلاخره اتبوس اومد. بليط رو تو دستگاه انداختم و رفتم رو يك صندلى نشستم. اتوبوس به راه افتاد. تو راه اطراف رو نگاه ميكردم. قبلا چندين بار این مسير رو اومده بودم ولى اين بار با هميشه فرق داشت. قبلا‌ها هميشه با خودم فكر ميكردم كه ببين اون‌ها تو مدرسشون دارند خوش میگذرونند و تو دارى عمرت رو اينجا تلف ميكنى. زندگى اونجاست نه اينجا. اما امروز داشتم به همونجا ميرفتم. هميشه ميترسيدم جوونیم رو الكى تلف كنم و وقتى كه به میانسالی رسيدم اگه بيام خارج ديگه همه بهم بگند اينم زندگى بوده تو داشتى ، يا اينكه كل عمرت رو تلف كردى. تو راه همه فيلم هايى كه تا حالا راجع به دبيرستان هاى اونجا ديده بودم جلو چشمام بود. تو مسير چند نفر ديگه هم با كيف سوار شدند.چند تا دختر هم با دامن هاى نسبتأ كوتاه ۴ خونه هم سوار شدند كه بعدا فهميدم اينها مدرسه كاتوليك مى رند و اين لباس فرمِ مدرسه اوناست . اتوبوس همينطورى پيش ميرفت تا اينكه به خيابون مدرسه رسيد و پيچيد. قبل از رسيدن به ايستگاه چند نفر دكمهِ Stop Request رو زده بودند كه يعنى ميخواند مثل ما تو اين ايستگاه پياده شند. تقريبا همه اتوبوس غير كاتوليك‌ها پياده شدند. رو اسفالت مدرسه قدم گذشتم. قبل از درِ ورودى پاركينگ مدرسه بود. ماشين‌ها مدام میومدند و بچه‌ها شون رو پياده ميكردند و ميرفتند. درِ مدرسه رو فشار دادم و وارد مدرسه شدم. در كنار مسائلى كه راجع به مدرسه قبلا گفته بودم يك دليل ديگه هم ميخواستم مدرسه رو ببينم اين بود كه احساس ميكردم اينجا قدر آدم رو ميدونند. خلاصه وارد مدرسه شدم اما نميدونستم ديگه كجا بايد برم چون برنامه‌ام رو نداشتم. رفتم دفتر كه ببیبنم برنامه‌ام حاضره يا نه. رفتم دفتر اونجا برنامه‌ام رو بهم دادند. به برنامه‌ام نگاه کردم اولش به نظرم يك خرده عجيب غريب اومد. برنامه يك جدول بود. سمتِ چپش نوشته Semester One يا ترم ۱ و بالاى سمتِ راست Semester Two يا ترم ۲. پائين هر كدوم از اينها يك سرى درس نوشته بود. پائين هر كدوم هم نوشته بود Day۱ و Day۲ .فرق اينها در اين بود فقط جاى زنگ ۳ و ۴ عوض ميشد. تو همون برنامه كه قبل از مدرسه رفته بوديم بهمون گفته بودند كه روزهاى فرد Day۱ هستند و روزهاى زوج Day۲. البته همون روز از بلند گو چند بار اعلام كردند كه با وجود اينكه ۲ سپتامبر هستيم اما چون روز اول مدرسه هست به برنامه Day۱ تون بريد. جلوى كدِ كلاسى كه بايد اول ميرفتم رو نگاه كردم ديدم نوشته ۳۱۳ اگه اشتباه نكرده باشم. فهميدم بايد برم طبقه ۳. رفتم يك سرى زدم اما ديدم كسى توش نيست. چون مدرسه ساعت ۸:۳۰ دقيقه شروع ميشد و هنوز يك خرده مونده بود. برگشتم پيش افرادى كه تو اون بارنامه باهاشون آشنا شده بودم و به برنامشون نگاه كردم. اون ها هم همين طور. تا اينكه ديگه تقريبا نزديك به زنگ بود و من برگشتم به طبقه ۳. چند نفر پشت در وایستاده بودند اما هنوز در باز نشده بود. به محضِ اينكه معلم در رو باز كرد ، دانش آموز‌ها ریختند تو كلاس. من هم سرى دويدم تا يك صندلى جلوى كلاس پيدا كنم. بر عكسِ ايران اينجا دقيقا جلوى معلم نشستم. طبق برنامه اينجا كلاس رياضى سوم دبيرستان بود. معلمش يك آدم نسبتأ چاق بود با موهاى bolond كه ظاهرا يك خرده از موهاشم ريخته بود. به من گفت كه بيا برنامه ات رو بگير. ظاهرا اشتباهى ۲ تا برنامه برای من چاپ كرده بودند. بهش گفتم من الان يكى دارم اما اون با لهجه اى كه مشخص بود مالِ اروپای شرقی‌ به من گفت مگه اين اسم تو نيست. نگاه كردم ديدم چرا و برنامه رو گرفتم. نسبت به معلمِ خيلى احساس احترام داشتم. چيز هايى كه راجع به معلمهای خارج شنيده بودم اين بود كه همه شون كلى اطلاعات دارند و خيلى آدم هاى باهوش و متلعی هستند. فكر ميكردم اين نابغه ریاضیه و قراره از يك نابغه درس ياد بگيرم. ميديدَم بقيه بچه‌ها با هم شوخى ميكردند و میخندیدند. به خودم ميگفتم اشكال نداره تو هم يك خرده زمان كه بگذاره مثل اينا ميشى. نميتونستم صبر كنم تا بقيه كلاس‌ها رو ببينم.
ادامه دارد ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

نه داداش اینطوری نمیشه

واسه پست امروز آهنگ ترانه کیوسک رو می تونید به عنوان آهنگ پس زمینه گوش کنید. اگرم نداریدش از اینجا دانلودش کنید. در ضمن شرمنده اگه پست بی ربطه. احساس می کردم حتما باید این رو تو دفتر خاطراتم بنویسم.

-----------------------------------------------------------

يادمه وقتى كلاس چهارم‌پنجم ابتدايى بودم واسم قبول شدن و رفتن به مدرسه تیزهوشان آرزوى محال بود. يادمه هر مجله يا مقاله اى كه راجع به تیزهوشان حرف ميزد رو ميگرفتم و مطالبش رو ميخوندم. آرمِ مدرسه رو background مانیتورم كرده بودم. هر روز بهش نگاه ميكردم و راجع به مدرسه خيال پردازى ميكردم. بعد از اينكه تو امتحانش قبول شدم، واسم شاگرد اول شدن تو بعضى درس‌ها مثل فيزيك آرزوى محال بود. بعد از اينكه تو فيزيك شاگرد اول شدم، به خودم ميگفتم ميشه من تو يك امتحان بزرگتر مقام بيارم؟ بعد از اينكه تو امتحانى كه همه دانش آموز هاى شهر دادند نفر اول رياضى شدم،واسم آرزوى محال اين بود كه بتونم فرانسه حرف بزنم. به خودم ميگفتم ميشه من يك روز بتونم حتی اگه شده یک خورده فرانسه حرف بزنم. بعد از اينكه حدود ۱ سال هفته اى ۵ بار كلاس فرانسه رفتم و يك چيزهايى ياد گرفتم واسم آرزوى محل شد درس خوندن تو يك دبيرستان انگليسى زبون. با خودم ميگفتم ميشه من يك روز زبانم به حدى برسه كه بتونم تو يك مدرسه انگليسى زبون نمره اى بيارم كه بقيه بهم نخندن؟بعد از اينكه وارد مدرسه تو کانادا شدم، واسم آرزوى محل شد شاگرد اول كلاس شدن. به خودم ميگفتم ااا فكرش رو بكن اگه ميشد من شاگرد اول بشم چقدر به خودم افتخار ميكردم. اما بعد از شاگرد اول شدن تو تقريبا همه درس‌ها به غیر از ورزش و انگليسى به خودم گفتم ميشه من يك روز تو امتحان دانشگاه واترلو( دانشگاه دوم دنيا از لحاظ علوم كامپيوترى) مدركِ قبولى رو بگيرم. اين امتحان مالِ بچه هاى پيش دانشگاهى بود اما من كه كلاس ۱۱ بودم توش شركت كردم. نتيجه امتحان اين بود كه تو مدرسه ۱۰۰۰ نفری ما فقط ۲ نفر از من نمرهِ بيشتر گرفتند و من ۱ درصد با مدركش فاصله داشتم. اون موقع‌ها كه تو تهران زندگى نميكرديم به خودم ميگفتم ميشه ما يك خونه بگيريم كه استخر داشته باشه. واسم اين نكته خيلى باور نپذير بود اما بعد از اينكه تو تهران يك خونهِ استخر دار گرفتيم به خودم گفتم حالا ميشه ما يك خونه بگيريم كه زمين تنیس داشته باشه؟ ميگفتم اگه تو همچين خونه اى زندگى كنم ديگه هيچ وقت از خوشحالى در نمى آم. اما حالا كه تو آپارتمانى زندگى ميكنيم كه زمين تنیس دارِه مى بينم كه اين هم نمى تونه آدم رو خوشحال نگاه داره. بعد از خونه ...

اگه بخوام همینطوری لیست کنم تا فردا طول می کشه. به خودم ميگم نه داداش اينطورى نميشه. هر چى بالاتر برى بيشتر بخواى. گاهى وقت‌ها به عقب كه نگاه ميكنم مى بينم چه چيز هاى بى ارزشى واسم آرزوى محال بوده كه فكر ميكردم هيچ وقت بهشون نميرسم. الانم كلى آرزوى محل دارم كه فكر ميكنم اگه به هر كدومشون بررسم باعثِ خوشحالی ابدیم ميشه. ميدونم حتى اگه به همه شون هم برسم بازم چيز هاى ديگه واسم ميشه آرزو. حالا ميفهمم چرا آدم هاى خيلى پولدار كه خيلى‌ها فكر ميكنند همه چى دارند خود كشى ميكنند. اون‌ها ممكنه همه چيز داشته باشند اما يك چيز رو ندارند؛ اميدى كه ما براى زندگى داريم و اين آرزوهامون كه ما رو به آينده اميدوار نگاه ميداره. اين كه ميدونيم هيچ كدوم از اينها ما رو خوشحال نگاه نميداره اما بازم ميريم به سمتش هميشه واسم جاى سوال بوده. بعد‌ها فهميدم كه اين قضيه ايده اصلى خيلى از دستان‌ها و شاهکارهای ادبى مثل Macbeth بوده.فرق ما آدم ها به چیز هایی که داریم نیست. فرق ماها به آرزو هامونه. دوباره فكر ميكنم که چرا به دنبال چیزی میریم که میدونیم فقظ خودمون را داریم گول بزنیم و آخر این هم رنج شاید نهایتا دو روز خوشحالی باشه اما بازم به هيچ جوابى نميرسم. آخر سر می بینم که این خصلت ما هاست.
آدم ايزاد به اميد زنده است ...

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 7

از اتاق آقاى مشاور اومديم بيرون. خيلى ديگه مثل سابق خوشحال نبودم ، اما خيلى هم ناراحت نبودم. به هر حال با هيئت همراه خداحافظى كردم و به طرف همون كلاس برگشتم، اما همه رفته بودند. شروع كردم به گشتن دنبالشون و از يك نفرى كه اونجا بود پرسيدم كه كجا رفتند. اون‌ها هم آدرس دادند و پیداشون كردم. چند تا از كلاس‌ها رو رفتيم. مثل كلاس Drama (مربوط به تئاتر). سالن ورزشِ مدرسه هم رفتيم. بهمون رختکن و سالن اصلى رو نشون دادند. سالن اصلى در حقيقت يك سالن سر پوشيده بود كه خطکشی هاى مختلف روش بود. اطرافشم چند تا تور بسکتبال بود. ظاهرا ازش براى فوتبال ، هاکی در سالن ، بسکتبال و رشته هاى ديگه استفاده ميكردند. وسط زمين هم عكس نقاشی کله يك سرخ پست بود و نوشته بود Warriors يا جنگ جویان كه بعدا فهميدم اين آقاى سرخ پست آرمِ مدرسه ماست و Warriors هم لقب مدرسه ماست ( البته در مسابقات ورزشى). خلاصه اون روز هم تموم شد و برگشتيم خونه. اين برنامه حدود ۱ هفته طول كشيد و هر روز يك كار خاص ميكردند. يادمه يك روز ما رو بردند كتاب خونه و به هر كسى كه كارت كتاب خونه نداشت ، كارت دادند. همونجا با همون طرف لهستانیه آشنا شدم و فهميدم از سينه چاکان احمدى نژاده. من البته اصولا با كسى بحث سياسى نمى كنم واسه همين خيلى برام مهم نبود. تو كتابخانهِ يك نفر برامون توضيح ميداد و همه جا رو نشونمون داد. به ما گفتن اينجا يكى از ازرگترین كتابخانهِ هاى کاناداست. ۵ طبقه بود کتابخونش. بعدش برگشتيم مدرسه كه ديگه از اونجا هر كى بره خونه اش. وقتى برگشتيم من مثل هميشه تو ايستگاهِ اتوبوس وایستادم تا اتوبوس بياد كه برم. ولى اتوبوس ظاهرا قصد امدن نداشت كه در همون حال ، لهستانیه رو ديدم كه دارِه ميره. در ضمن ۲ تا خواهر عربستانی هم در گروه كسانى بودند كه قرار بود ما رو با مدرسه جديد آشنا كنند. ديدم همون‌ها هم اونور دارند مى رند. خلاصه واسه همه افرادى كه داشتند ميرفتند دست تكون دادم و همه اومدن طرف من. البته راجع به عربستانیها بگم كه من قبلا فكر ميكردم همه عرب‌ها سیاهند اما وقتى اون‌ها رو ديدم ، فهميدم عرب سفيد هم هست. شروع كرديم باهاشون صحبت كردن. عربستانیها ميگفتند كه شيعه هستند و گفتند كه ملت تو عربستان چه جورى باهاشون رفتار ميكردند وقتى میفهمیدند كه اونها شيعه هستند. ميگفت حتى ديگه اسممون رو هم صدا نمى كردند. ميگفتند خيلى دوست دارند بیاند ايران رو ببينند. بله ديگه مشخص بود چرا. ايران تنها جایی كه دینشون در قدرته. با لهستانی هم صحبت كرديم. يادمه ماه رمضان نزديك بود. اون لهستانیه ميگفت من مهد كودك و راهنمایی رو مدرسه كاتوليك رفتم. ميگفت تو مدرسه كاتوليك كه بوديم يكى از معلم‌ها به ما ميگفت ، مسلمان‌ها انقدر احمقند كه فكر ميكنند تو ماه رمضان وقتى ميخواند روزه بگيرند ، تا وقتى خورشيد هست خدا هم هست و ميبينه واسه همين چيزى نمى خورند ولى وقتى خورشيد ميره فكر ميكنند خدا ديگه نمى بينه واسه همين افطار ميكنند و غذا ميخورند. البته خود طرف آدم روشن فكرى به نظر ميرسيد و ميگفت كه چه جورى بعدا وقتى بزرگتر شده ، معلمهای بهترى داشته و ديد درست ترى نسبت به اديانِ ديگه پيدا كرده. خلاصه بلاخره اتوبوس اومد و از همه خداحافظى كردم و سوار اتوبوس شدم. تو اتوبوس ياد همون صبح افتادم قبل از اينكه به كتابخانهِ بريم. واسه اينكه جايى بريم از مدرسه برامون اتوبوس مدرسه ميگيرند. تو اتوبوس بوديم يكى از همون افرادى كه لباس سفيد داشت و قرار بود ما رو كمك كُنه ، پيشنهاد داد كه هر كسى سرود مليه كشورش رو بخونه. بندِه هم با نهايتِ افتخار اين كار رو كردم. خلاصه اين چند روز همينطورى گذشت. تو اين يك هفته كارهاى ديگه هم كرديم مثلا به هر كدوم از ما يك قفل دادند واسه کمدی كه قرار بود در آينده بگيريم و بهمون ياد دادند كه چه جورى بازش كنيم. هر قفلی ، رمزش پشتش نوشته بود كه بايد اون برچسب رو حفظ ميكردى و بعدا میکندیش. يا مثلا به هر کدوممون كلى مداد ، پاك كن و خودکار دادند كه كم و كسرى نداشته باشيم. موقعِ نهار يكى از دختر هاى چينى از يكى ديگه كه فارسى بلد بود پرسيده بود خوش تيپ به فارسى چى ميشه . بعد به من گفته بود كه دختر‌ها اينجا ميگن "You are khosh tip" . يادش بخير چقدر ذوق ميكردم اين‌ها رو مى شنيدم. البته بندِه اگه خدا بخواد راجع به مسائل اين چنينى در آينده بيشتر خواهم نوشت كه اصلا آقا جان اين كه ما‌ها كه تازه از ايران اومديم انقدر زود ذوق زده مى شيم اصلا تقصير ماست يا اشكال از جاى ديگه است. خلاصه روزها هم همينطورى گذشتند تا روز آخر اين برنامه اومد. روز آخر به همه مون يك برگِه دادند كه نشون ميداد ما اين برنامه رو اومديم و به بچه هايى كه به ما كمك كرده بودند هر كدوم ۴۲۰ دلار دادند. بعد همه باهم چند تا عكس يادگارى گرفتيم كه بعدا به هر کدوممون يك كپى ازش رو دادند. آخرش هم يك جعبه پر از قوطی آب ميوه آوردند و گفتند هر كى هر چى مى خواهد ورداره ، چون برنامه ديگه تموم شده و اينا به درد ما نمى خوره. همه كلى تعارف ميكردند و يكى ۲ تا بيشتر ور نمیداشتند . البته براى ما يك خرده عجيب بود يعنى خيلى عجيب بود ، واسه همين ۴-۵ تا برداشتم. آخرش ۳-۴ تا از دختر‌ها وایستدند كه با ما عكس تكى بگيرند كه بازم عاملِ ذوق زدگی ما بود. آخرش هم يك دختر ویتنامی گفت كه ما و بقيه بچه‌ها به مناسبت اتمام برنامه ميخوايم بريم لب ساحل، تو هم مياى كه من گفتم بايد برم خونه، خونواده ممكنه نگران بشند و به طرف خونه راه افتاديم. اين برنامه در كل خيلى به آدم اعتماد به نفس ميداد و آدم ميگفت ديگه حله ديگه. و باعث ميشد من فكر كنم همه مدرسه و بچه‌هاش اينطورى خواهند بود. بچه هاى اونجا رفتار دوستانِه اى نسبت به ما داشتند كلا نكته بسيار مثبتى بود. تو همون روزها به پدرم تو ايران زنگ زدم و شرايط رو براش توضيح دادم. اون هم گفت كه چاره اى نيست و بايد همين راه رو برى . البته براى ترم اول برنامه‌ام تكميل بود. ورزش - شيمى - ESL و رياضى. اما ترم دوم كامل نبود. رياضى كلاس ۱۲- انگليسى - مكانيكى و جاى خالى. واسه خريد مدرسه هم رفتيم. تو همون بارنامه به همون گفته بودند كه اينجا نبايد دفتر بخريد و بايد کلاسر بخريد. يعنى حتما بايد بشه بازش كرد و جاى برگِ‌ها رو جا به جا كرد. يك كيف نسبتأ سبز رنگ ، ست كاملِ خودكار و وسايل مربوط به رياضى. همه رو گرفته بوديم و همه چى به نظر آماده بود. البته اون سال بر عكسِ هر سال كه مدارس ۱ سپتامبر باز ميشد ، اون سال ۲ سپتامبر باز ميشد. چون ۱ سپتامبر روز كار گر بود و همه جا تعطيل بود. يك نكته اى كه يادم رفت بگم اين بود كه روز آخر ما بايد ثبت نام هم ميكرديم. براى ثبت نام همه دانش آموز هاى مدرسه اومده بودند. تفاوت پوشش, مخصوصا براى دختر‌ها بازم اولش بسيار جلب توجه ميكرد و طول كشيد تا آدم عادت كُنه. براى ثبت نام بايد اولش ميرفتى به ميزى كه براى كلاس مربوط بهت در نظر گرفته شده بود، يك كاغذ ميگرفتى و تو صف وای میستادی. من هم همين كار رو كردم و تو صف بلند ثبت نام وایستادم. اين صف ظاهرا واسه عكس گرفتن بود براى كارت دانش آموزى بود. صف در محل امفی تئاتر مدرسه بود و ۲ نفرى كه عكس مى گرفتند روى سن وایستاده بودند. دور و برِ امفی تئاتر پر بود از عكسِ مديرانِ سابق. امفی تئاتر به نظرم خيلى عظيم بود. تو صف كه وایستاده بودم چند تا از همون بچه هايى كه به ما كمك ميكردند كه با مدرسه آشنا بشيم هم بودند. ميديدَم اونها چقدر راحت با بقيه بچه‌ها كه ظاهرا کانادایی بودند حرف ميزدند. همونجا احساس غربت بهم دست داد. احساسى كه قبلا خيلى كم بهم دست داده بود. اينكه ميديدَم همه دارند باهم حرف ميزدند و من تنها مونده بودم احساس بدى بود. اينكه ميديدَم دختر‌ها و پسر‌ها چقدر با هم راحت حرف ميزدند و میخندیدند هم حالم رو بد تر ميكرد. به خودم ميگفتم ببين اين پسر‌ها چه خصوصيات شخصيتى دارند كه تو ندارى.در كل در مقابله جمعيت بچه هاى مو bolond و کانادایی احساس حقارت ميكردم. به نظرم هيچى نداشتم كه بتونه توجه كسى رو جلب كُنه. اين احساس حقارت البته براى روز هاى اول عادیه اما اگه بعد از مدتى حل نشه باعثِ بروز يك سرى رفتار هاى تقلیدی در هموطنانمون ميشه كه ممكنه بعدا شرح بازى از اين رفتارهاى جالب هموطنانمون رو بنويسم. عكس رو كه گرفتم رفتم به سمتِ قسمت بعدى. بهمون يك دفترچهٔ سالنامه با آرمِ مدرسه دادند البته قبلش بايد براى ثبت نام ۶۰ دلار ميداديم بعد بهمون گفتند براى دريافتِ برنامه كلاس‌هاتون بريد ميزِ بعدى. همه برنامه هاشون رو گرفتند الا من. چون هر چى ميگشتند اسمم رو پيدا نمى كردند. آخر سر بهم گفتند تو چون دير ثبت نام كردى برنامه ات رو بايد از دفتر بگيرى. رفتم دفتر ، گفتند ما پرینت گرفتيم و اگه اونجا نبود بايد از معلم زنگِ اولت در روز ۲ سپتامبر بگيرى. خلاصه از مدرسه اومدم بيرون سوار اتوبوس شدم و اومدم خونه. بر عكس روزهاى قبل خيلى احساس خوبى نداشتم. احساس غربت و البته حقارت داشت اذيتم ميكرد.

ادامه دارد ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 6 - اولین برخورد با سیستم تحصیلی کانادا

با سلام خدمت تمام دوستان عزيز
اول از همه , جا دارِه تشكر كنم از تمام دوستانى كه زحمت كشيدند نظر گذشتند واسه پست قبلى. خوب ديگه بريم سر دستان
------------------------------------------------------------------
از در خروجیی‌ مدرسه خارج شديم و وارد زمين چمن شديم. بعد بهمون گفتند كه دور هم وایستید و يك حلقِه درست كنيد. قرار بود يك چيزى شبيه وسطی بازى كنيم. خلاصه بازى رو هم كرديم و بعدش گفتند حالا يك بازىِ ديگه بكنيم ( جاى ناظم سابقمون خالى كه اينا رو به خاطره اين بازيهاى بچّگانه مسخره بكنه). حالا قرار بود يك چيزى شبيه گرگم به هوا بازى كنيم. خلاصه به اين علت كه زمين چمن بسيار بزرگ بود ( ظاهرا براى فوتبال آمريكایى استفاده ميشد) ، كلى خسته شديم. بعدش دوباره رفتيم داخل مدرسه و به همون كلاسى كه اولشم توش بوديم برگشتيم. يك دختر چینی از من پرسيد كه به شماها خوش گذشت. كه من گفتم اره. والا دوستان يك حقيقتى رو بهتون بگم كه روزهاى اول احساس خوبى نبود. اينكه ببينى بقيه چقدر راحت با هم صحبت ميكنند و دوستند ، اما تو مثل يك نخودی كه از ستلش بيرون مونده هيچكس رو نمى شناسى. احساس ميكردم اين‌ها يك چيزهايى دارند و من ندارم و اين اشكال از منه . حالا اگه بعدا وقت شد ميبينیم كه اين مسأله اى كه بندِه مطرح كردم اگه بعد يك مدت حل نشه واسه بعضى‌ها تبديل به يك معزل ميشه و منشأ بسيارى از رفتارهاى نادرست هموطنان مهاجرمونه. خلاصه بعد از اينكه وارد كلاس شديم ، يك کارتون آب معدنی آوردند كه هر كى مى خواهد بر داره. اين جور دست و دل بازیها هم اولش خيلى عجيب و جالب بود. بعدش به هر كدوم از ما يك دفترچه دادند و گفتند اين مثلا پاسپورت شماست و ما الان با هم به جاهاى مختلف مدرسه ميريم و به هر جا كه بريم، مهر مخصوص اون قسمت رو تو دفترچتون ميزنند. در همين حين كه ما مشغولِ اين قبيل كارها بوديم ، هيئت همراه ما مشغول ثبت نام كردن ما بود. قبل از اينكه همه راه بيفتيم كه بريم جاهای مختلف مدرسه رو ببينيم ، من رو صدا زدند كه برم براى تكميل كارهاى ثبت نام. براى ثبت نام بايد به دفتر مشاورت يا (counselor office) ميرفتيم كه با دفتر عادى كه جلوى درِ ورودى بود فرق داشت. برای رفتن به اين دفتر بعد از اينكه از درِ ورودى به سمتِ راست میپیچیدی ، بايد يك مسافتی رو طى ميكردى و بعد از راه پله به سمت چپ میپیچیدی. البته من چون تو كلاس بودم همون راهرو رو مستقيم اومدم تا به دفتر مشاور رسيدم. همونجا پسر خاله پدرم به من گفت كه مدير بهش گفته كه ما از طريق همون فردى كه امتحان رو گرفته فهميديم كه شما در محدوده ی اين مدرسه نيستيد و الان همه اينجا اين رو ميدونند ولى اشكال نداره ، ميتونيد ثبت نام كنيد. دفتر مشاور يك ميز داشت كه يك خانم نسبتأ مسن پشتش نشسته بود و فردى كه در حقيقت مشاور بود در يك اتاق ديگر بود كه با يك راهرو از همون قسمت ورودى ميشد بهش رسيد. البته مدرسه چند تا مشاور دارِه اما اون موقع فقط همون بود. بعد از يك مدت صبر كردن بهم گفتند كه نوبتت شده و من با پسر خاله پدرم وارد اتاق شديم. طرف پشت يك ميز نشسته بود و چند تا كاغذ جلوش بود. با من دست داد و سلام كرد، كه من نيز متقابلا همين كار رو کردم. بعدش به من گفت كه تو مدارس اينجا تو بايد ۸ تا درس انتخاب كنى كه ۴ تاش رو تو ترم اول مى خونى و ۴ تاى ديگش رو ترم دوم. بعد از من پرسيد كه ميخواى كه بعدا تو دانشگاه چه رشته اى بخونى كه من برخلاف جريان حاكم بر مدارس تیزهوشان اصولا به پزشكى علاقه داشتم ( با وجود اينكه سال دوم دبيرستان رياضى خونده بودم). و اين همون چيزى بود كه بهش گفتم. اون هم بعد از اينكه نگاه به مدارك من كرد گفت كه براى پزشكى لازمه كه شما حتما درس هاى شيمى-رياضى-زيست رو برداريد. بعد بهم گفت كه چون دانش آموز ESL هستى بايد كلاس ESL هم ورداری و چون ميخواى برى دانشگاه بايد انگلیسی عادى هم ورداری. ميگفت كه اينجا براى ورود به دانشگاه ، فرقى نمى كنه چه رشته اى ، بايد انگليسى رو ورداری. اين انگليسى با ESL و بقيه چيز‌ها فرق ميكنه. در حقيقت معادل ادبيات ما ميشه. بهم گفت كه تو ترم اول ميرى ESL و ترم دوم ميرى اون كلاس انگلیسی مورد بحث كه ديگه تو اين كلاس ملت مهاجر نيستند و ۹۰ درصدشون انگليسى رو به عنوانِ زبان مادرى صحبت ميكنند. خوب تا حالا شده بود ۵ تا. رياضى كلاس ۱۱ يا ۳ دبيرستان - شيمى كلاس ۱۱ - زيست شناسى كلاس ۱۱ - ESL ردهٔ E - و انگليسى كلاس ۱۱
خوب ما بايد ۳ تا درس ديگه ور می داشتیم. قبلش بگم كه همون اول به ما گفتن كه براى فارغ التحصيل شدن بايد ۳۰ تا اعتبار به دست بيارى. و هر درسى كه بردارى يك اعتبار دريافت ميكنى. طرفى كه قبلا درس هاى ما رو ارزيابى كرده بود،به خاطره ۲ سال دبيرستانى كه در ايران خونده بوديم به ما ۱۶ کردیت یا اعتبار داده بود و ما بايد ۱۴ اعتبار ديگه مى گرفتيم البته در ۲ سال. خوب بعدش من بهش گفتم كه فيزيك هم ميخوام، چون اصولا از قبل ، فيزيك درس مورد علاقم بود. خوب اين شد ۶ تا. بعد يك سرى درس ديگه بهم داد كه گفت براى فارغ التحصیلی بايد حتما يكى از اينا رو انتخاب كنى كه من ديدم بين اون همه درس(كه خيلى هاشم نميدونستم چیند) ، ورزش از همه بهتر به نظر ميرسيد كه همون رو هم انتخاب كردم. بعد يك سرى درس ديگه بهم داد كه گفت يكى شون رو حتما بايد انتخاب كنى. درس هايى بود مثل جامعه شناسى ، جغرافیا ، تاريخ و طراحی لباس كه ما جامعه شناسى رو انتخاب كرديم.خوب اين ۸ تا تكميل شد. يعنى ما پايان كلاس ۱۱ بايد ۸ اعتبار ديگه مى گرفتيم كه با اعتبارهای ايران رو هم ميشد ۲۴. همون طرف ما رو به يك اتاقِ ديگه راهنمايى كرد كه يك كامپيوتر توش بود. خودش رفت پشت كامپيوتر نشست و پروفایل من رو بالا اورد. رياضى ، ESL، ورزش ، انگليسى و شيمى رو به درسهام اضافه كرد. اما بهم گفت كه نميتونم شما رو براى درس هاى فيزيك ، جامعه شناسى و زيست شناسى اضافه كنم چون جاى كافى نيست. بعد پسر خاله پدرم پرسيد كه مگه بقيه بچه‌ها كى ثبت نام كردند كه اون گفت پايان سال تحصیلی قبل. بعد طرف به من گفت كه چند تا درس ديگه بگو. من همون لحظه با خودم فكر كردم كه اگه بخوام اين كلاس‌ها رو سال بعد ور دارم پس بهتره كه يك درس كلاس ۱۲ يا پيش دانشگاهى رو همين امسال وردارم تا جا باز بشه براى سال آينده.گفتم رياضى كلاس ۱۲ البته مدلِ U (اكثر درس‌ها اينجا ۲ سطح دارِه - سطحِ بالا كه داراى كدِ U هستند و اگر بخواييد وارد دانشگاه بشويد اين كلاس‌ها رو بايد وردارید - سطحِ پايين تر كه كدِ C دارند و مالِ كالج هست و اگه بخواييد وارد كالج بشويد اين کلاس ها رو بايد وردرید - البته كالج درس هاى مربوط به دانشگاه يا با كدِ U رو قبول ميكنه اما دانشگاه درس هاى با كدِ C رو قبول نمى كنه) البته رياضى استثناست و بر عكسِ بقيه درس‌ها ۴ سطح داره. سطح مربوط به دانشگاه يا بالاترين - سطحِ بين كالج و دانشگاه كه هر ۲ قبول ميكنند اما از كلاس مربوط به دانشگاه سطحش پایینتره - سطحِ كالج كه آسون تر از ۲ تاى قبلیست - سطحِ آخر كه هيچ جا قبولش ندارند و فقط به درد زندگيه روزمره ميخوره. شما اگه در كلاس ۱۱ درسی با كدِ C رو وردارید ديگه نميتونيد در كلاس ۱۲ اون درس با كدِ U رو وردارید. اما كسى كه كلاس ۱۱ درسی با كدِ U ورداشته ميتونه اون درس رو در كلاس ۱۲ با كدِ C ورداره. خلاصه رياضى رو گفتم اما براى اون ۲ تاى ديگه هيچى تو ذهنم نمى اومد. چند تا درس بهم گفت كه يكيشو بگو منم بين اون درس‌ها تعمیر ماشين كه اصلا مالِ كلاس ۱۰ بود نه ۱۱ رو انتخاب كردم. در همين حين كه من اين درس‌ها رو انتخاب ميكردم اون طرف همش بهم ميگفت كه تو درس‌هات رو دارى خيلى سنگين ورمیداری. اينطورى نمى كشى . همش ميگفت اينجا حد اکثر ۵ تا درس سخت ور ميدارند و بقيه رو آسون نه اينكه ۷ تا درس سخت بر دارى. ميگفت تو كه تازه اومدى نبايد بترسى كه ۲-۳ سال ديگه تو دبيرستان بمونى و يك سال دير تر وارد دانشگاه بشى. اين حرف هاش و اينكه گفت جا نداريم خيلى حالم رو بد كرده بود. طرف همش با این حرف هاش حالم روبد تر میکرد و آخرش به پسر خاله بابام گفت که این خیلی مغروره. حالا بنده نمیدونم منظور ایشون چی بوده چون کلا ایشون شرط می زاشتند بعد من انتخاب می کردم. خلاصه قبل از رفتن يارو گفت كه ميتونيد واسه اون درس‌ها كه جا نبود بريد تو ليست انتظار. ما پرسيديم چقدر شانس وجود دارِه كه جا خالى بشه ، گفت بستگى دارِه و اين حرف‌ها و لى حرفش اميدوار كننده نبود. ما از اون اتاق اومديم بيرون. با خودم فكر ميكردم كه اگه قراره ۲ سال بيشتر تو دبيرستان بمونم بهتر نبود كه همون ايران سربازى برم؟ الكى ۲ سال عمرم مى خواهد تلف بشه فقط به خاطر اينكه جا نيست. در ۱۶ سالی كه از تولدم ميگذشت براى اولين بار احساس ميكردم زندگيم تو مسيرِ درستى نيست.
ادامه دارد...