۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

نه داداش اینطوری نمیشه

واسه پست امروز آهنگ ترانه کیوسک رو می تونید به عنوان آهنگ پس زمینه گوش کنید. اگرم نداریدش از اینجا دانلودش کنید. در ضمن شرمنده اگه پست بی ربطه. احساس می کردم حتما باید این رو تو دفتر خاطراتم بنویسم.

-----------------------------------------------------------

يادمه وقتى كلاس چهارم‌پنجم ابتدايى بودم واسم قبول شدن و رفتن به مدرسه تیزهوشان آرزوى محال بود. يادمه هر مجله يا مقاله اى كه راجع به تیزهوشان حرف ميزد رو ميگرفتم و مطالبش رو ميخوندم. آرمِ مدرسه رو background مانیتورم كرده بودم. هر روز بهش نگاه ميكردم و راجع به مدرسه خيال پردازى ميكردم. بعد از اينكه تو امتحانش قبول شدم، واسم شاگرد اول شدن تو بعضى درس‌ها مثل فيزيك آرزوى محال بود. بعد از اينكه تو فيزيك شاگرد اول شدم، به خودم ميگفتم ميشه من تو يك امتحان بزرگتر مقام بيارم؟ بعد از اينكه تو امتحانى كه همه دانش آموز هاى شهر دادند نفر اول رياضى شدم،واسم آرزوى محال اين بود كه بتونم فرانسه حرف بزنم. به خودم ميگفتم ميشه من يك روز بتونم حتی اگه شده یک خورده فرانسه حرف بزنم. بعد از اينكه حدود ۱ سال هفته اى ۵ بار كلاس فرانسه رفتم و يك چيزهايى ياد گرفتم واسم آرزوى محل شد درس خوندن تو يك دبيرستان انگليسى زبون. با خودم ميگفتم ميشه من يك روز زبانم به حدى برسه كه بتونم تو يك مدرسه انگليسى زبون نمره اى بيارم كه بقيه بهم نخندن؟بعد از اينكه وارد مدرسه تو کانادا شدم، واسم آرزوى محل شد شاگرد اول كلاس شدن. به خودم ميگفتم ااا فكرش رو بكن اگه ميشد من شاگرد اول بشم چقدر به خودم افتخار ميكردم. اما بعد از شاگرد اول شدن تو تقريبا همه درس‌ها به غیر از ورزش و انگليسى به خودم گفتم ميشه من يك روز تو امتحان دانشگاه واترلو( دانشگاه دوم دنيا از لحاظ علوم كامپيوترى) مدركِ قبولى رو بگيرم. اين امتحان مالِ بچه هاى پيش دانشگاهى بود اما من كه كلاس ۱۱ بودم توش شركت كردم. نتيجه امتحان اين بود كه تو مدرسه ۱۰۰۰ نفری ما فقط ۲ نفر از من نمرهِ بيشتر گرفتند و من ۱ درصد با مدركش فاصله داشتم. اون موقع‌ها كه تو تهران زندگى نميكرديم به خودم ميگفتم ميشه ما يك خونه بگيريم كه استخر داشته باشه. واسم اين نكته خيلى باور نپذير بود اما بعد از اينكه تو تهران يك خونهِ استخر دار گرفتيم به خودم گفتم حالا ميشه ما يك خونه بگيريم كه زمين تنیس داشته باشه؟ ميگفتم اگه تو همچين خونه اى زندگى كنم ديگه هيچ وقت از خوشحالى در نمى آم. اما حالا كه تو آپارتمانى زندگى ميكنيم كه زمين تنیس دارِه مى بينم كه اين هم نمى تونه آدم رو خوشحال نگاه داره. بعد از خونه ...

اگه بخوام همینطوری لیست کنم تا فردا طول می کشه. به خودم ميگم نه داداش اينطورى نميشه. هر چى بالاتر برى بيشتر بخواى. گاهى وقت‌ها به عقب كه نگاه ميكنم مى بينم چه چيز هاى بى ارزشى واسم آرزوى محال بوده كه فكر ميكردم هيچ وقت بهشون نميرسم. الانم كلى آرزوى محل دارم كه فكر ميكنم اگه به هر كدومشون بررسم باعثِ خوشحالی ابدیم ميشه. ميدونم حتى اگه به همه شون هم برسم بازم چيز هاى ديگه واسم ميشه آرزو. حالا ميفهمم چرا آدم هاى خيلى پولدار كه خيلى‌ها فكر ميكنند همه چى دارند خود كشى ميكنند. اون‌ها ممكنه همه چيز داشته باشند اما يك چيز رو ندارند؛ اميدى كه ما براى زندگى داريم و اين آرزوهامون كه ما رو به آينده اميدوار نگاه ميداره. اين كه ميدونيم هيچ كدوم از اينها ما رو خوشحال نگاه نميداره اما بازم ميريم به سمتش هميشه واسم جاى سوال بوده. بعد‌ها فهميدم كه اين قضيه ايده اصلى خيلى از دستان‌ها و شاهکارهای ادبى مثل Macbeth بوده.فرق ما آدم ها به چیز هایی که داریم نیست. فرق ماها به آرزو هامونه. دوباره فكر ميكنم که چرا به دنبال چیزی میریم که میدونیم فقظ خودمون را داریم گول بزنیم و آخر این هم رنج شاید نهایتا دو روز خوشحالی باشه اما بازم به هيچ جوابى نميرسم. آخر سر می بینم که این خصلت ما هاست.
آدم ايزاد به اميد زنده است ...

۷ نظر:

رامسس گفت...

سلام ممنون که منو لینک کردی من هم شما رو لینک کردم و مشتاقانه منتظر قسمت های بعدی سرگذشتت هستم.
رامسس

سعید گفت...

سلام رفیق.از اطلاعاتی که می دی ممنونم.یک سوال شما ایمیل ندارید؟اگه دارید بگید تا ما بتونیم با هم مکاتبه کنیم.راستی تو مصاحبه در سوریه از پدرت چی پرسیده بودند؟(منظورم تو سوریه است)اگه توضیحی کاملی بدی ممنونت می شم.
سعید

ناشناس گفت...

من به خود نویسنده این بلاگ میگم که برود و خدا را شکر کنه که همچین پدر پولدار و عاقلی داره بابا ما که هرچی به بابامون میگیم ماهم بریم کلی دعوا میکنه.میگه میلیونر و میلیاردر باید باشیم که ماهم نیستیم من که اگه جای شما بودم با دمم گردو میشکوندم..
در ضمن اونجا دیگه خبری از کنکور مزخرف ایران نیست ما یکی از فامیلامون الان 4 سال از کنکورش گذشته موفق هم بوده ولی دچار اختلال خواب شده از استرس کنکور و دیگه هم فکر نکنم خوب بشه یعنی هر شب هنگام خواب یک دفعه ای حالش بد میشه و جیغ بنفش و فریاد میزنه طوری که همسایه ها شکایت میکنند بهشون و میگند نزدیک بوده سکته بزنند!!!
اگر تو کانادا یک آدم اینجوری پیدا کنید من بهتون جایزه میدم.
در ضمن اگر هم خیلی عاشق ایران و بدبختیهاش هستید و فکر میکنید تبعید شدید یه نظر تو همین جا بدید تا جامون رو عوض کنیم.
هر کی خارجه فکر میکنه اینجا چه خبره!
در ضمن شانتمیس مهاجر به کانادا هم مثل من حرف میزنه!

Rànâ گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
رعنا گفت...

سلام! من هم وبلاگ پروسه مهاجرتم رو شروع کردم و بهتون لینکیدم! موفق باشید

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

ba salam
doost aziz nashenas
ma ha oontori ke shoma fekr mikonid ham nistim.
doost aziz said, said shoma ham mitoonid be in link morajee konid:
http://immigrationa2z.blogfa.com/post-3.aspx
ba tashakor

Blown Mind گفت...

دقیقا همینطوره که گفتی.

و لذت رو باید در مسیر جُست، نه در مقصد...

بسیار زیبا گفتی و نوشتی.