۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 8

با سلام

اول تشکر می کنم از همه دوستانی که محبت کردند نظر گذاشتند. بعدش باید عذر خواهی کنم از همه خانوم های محترم و افراد متاهلی که ممکنه این داستان رو دنبال کنند واعتراض کنند چرا تو این قسمت این مسایل رو میگی. والا دوستان اگه بنده این ها رو نگم ممکنه کس دیگه هم نگه و اون جوونی که تو ایران زندگی می کنه دیگه چه راهی داره که راجع به جامعه و مسایل اینجا اطلاعات کسب کنه و مجبور میشه به اطلاعاتی که از فیلم ها میگیره بسنده کنه. دیگه بریم سر داستان.

-------------------------------------------------------------------------

يكى دو روز مونده بود به آغاز مدارس. حالا يك چيزى رو بگم ، بيايد با هم رو راست باشيم. من نميدونم به چه علتى ما ايرانى‌ها فكر ميكنيم تا بريم خارج همه مى ريزند سرمون و در كل خيلى احساس خوشگلى ميكنيم. البته من نيز از اين احساس مبرا نبودم. درسته كه گفته بودم در مقابله اون جمع احساس خوبى نداشتم ولى با خودم فكر ميكردم اگه برم مدرسه ديگه همه چى حل ميشه و ميتونم باهاشون قاطى بشم. راستش از زمان قديم وقتى تو ايران بودم وقتى ميديدَم ميگن فلانى Girl friend داره حسوديم ميشد. به خودم ميگفتم ببين اين آدم‌ها چى دارند كه تو ندارى. در نتيجه از وقتى ايران بودم به خودم ميگفتم تا وارد مدرسه بشم اولين كارى كه ميكنم اينه كه ميرم يك Girl friend کانادایی پيدا ميكنم. تو اون مدت كه كانادا بودم قبل از رفتن به مدرسه هر برنأمهٔ تلویزیونی كه ميددم كه بچه هاى همسن و سال من يا كوچكتر از من حتى Girl friend دارند يك جورايى حسوديم ميشد. حتى تو خيابون هم وقتى میددیدم يك یارویی دارِه به Girl friend ش راه ميره بازم حسوديم ميشد. فكر ميكردم داشتن Girl friend ديگه هدفِ نهايى بود. البته با توجه به مطالبى هم كه اول گفتم به خودم ميگفتم نه بابا خيلى هم نبايد سخت باشه. به خودم ميگفتم تو تا وارد مدرسه بشى همه دختر‌ها مى ريزند سرت. قصۀ چى رو ميخورى؟ حالا كارى نداريم كه قبل از رفتنم به كانادا به كلى از بچه هاى ايران هم گفته بودم تا برم Girl friend ميگيرم و كلى باعث حسرت شده بودم. نكاتِ ديگرى هم كه منتظر بودم تا ببينم اين بود كه ميخواستم سطحِ درسیشون رو با خودم مقايسه كنم. قبلا جسته گریخته شنيده بودم كه سطحِ ریاضی ما بالاتر از کاناداست. اما اين فقط واسه رياضى بود و اينكه قرار بود همه درس‌ها به انگليسى باشه مسأله ديگه بود. من به عمرم هيچ كتاب درسی انگليسى رو نخونده بودم. همه اين‌ها به اضطرب من و صد البته اشتیاق من براى ديدن مدارس مى افزود.به هر حال ۱ سپتامبر رسيد اما مدرسه نرفتم. چون ۱ سپتامبر روز كارگر بود و مدارس تعطيل. شب ۱ سپتامبر هم به زور خوابيدم. به هر حال فردا روزى بود كه من ۵-۶ سال براش انتظار كشيده بودم، يعنى از همون بچّگى تو خیلاتم كانادا مدرسه ميرفتم. به هر حال اون شب خوابم برد و فرداش مادرم بيدارم كرد كه آماده شم. دوباره همون لباس مشکی رو پوشيدم، يك بارِ ديگه موهام رو مرتب كردم و مقاديرى قابل توجهى ادکلن استفاده كردم. كيف سبز رنگ رو كه شب قبلش چند تا کلاسر و جا مدادیم رو توش گذشته بودم رو برداشتم و بطرف ايستگاه اتوبوس كه يك كوچه بالاتر بود به راه افتادم. همه جا هنوز سبز بود. باد خنکی به صورتم ميخورد. انگار همش خواب بود. اين درخت‌ها اين هوا ، مدرسه همه شون رو من بارها تو رويا ديده بودم ولى اين بار واقعيت بود. طبق برنامه اتوبوس ۷:۴۵ دقيقه مى اومد اما من ۱۵ دقيقه زودتر رفتم تو ايستگاه وایستادم. بلاخره اتبوس اومد. بليط رو تو دستگاه انداختم و رفتم رو يك صندلى نشستم. اتوبوس به راه افتاد. تو راه اطراف رو نگاه ميكردم. قبلا چندين بار این مسير رو اومده بودم ولى اين بار با هميشه فرق داشت. قبلا‌ها هميشه با خودم فكر ميكردم كه ببين اون‌ها تو مدرسشون دارند خوش میگذرونند و تو دارى عمرت رو اينجا تلف ميكنى. زندگى اونجاست نه اينجا. اما امروز داشتم به همونجا ميرفتم. هميشه ميترسيدم جوونیم رو الكى تلف كنم و وقتى كه به میانسالی رسيدم اگه بيام خارج ديگه همه بهم بگند اينم زندگى بوده تو داشتى ، يا اينكه كل عمرت رو تلف كردى. تو راه همه فيلم هايى كه تا حالا راجع به دبيرستان هاى اونجا ديده بودم جلو چشمام بود. تو مسير چند نفر ديگه هم با كيف سوار شدند.چند تا دختر هم با دامن هاى نسبتأ كوتاه ۴ خونه هم سوار شدند كه بعدا فهميدم اينها مدرسه كاتوليك مى رند و اين لباس فرمِ مدرسه اوناست . اتوبوس همينطورى پيش ميرفت تا اينكه به خيابون مدرسه رسيد و پيچيد. قبل از رسيدن به ايستگاه چند نفر دكمهِ Stop Request رو زده بودند كه يعنى ميخواند مثل ما تو اين ايستگاه پياده شند. تقريبا همه اتوبوس غير كاتوليك‌ها پياده شدند. رو اسفالت مدرسه قدم گذشتم. قبل از درِ ورودى پاركينگ مدرسه بود. ماشين‌ها مدام میومدند و بچه‌ها شون رو پياده ميكردند و ميرفتند. درِ مدرسه رو فشار دادم و وارد مدرسه شدم. در كنار مسائلى كه راجع به مدرسه قبلا گفته بودم يك دليل ديگه هم ميخواستم مدرسه رو ببينم اين بود كه احساس ميكردم اينجا قدر آدم رو ميدونند. خلاصه وارد مدرسه شدم اما نميدونستم ديگه كجا بايد برم چون برنامه‌ام رو نداشتم. رفتم دفتر كه ببیبنم برنامه‌ام حاضره يا نه. رفتم دفتر اونجا برنامه‌ام رو بهم دادند. به برنامه‌ام نگاه کردم اولش به نظرم يك خرده عجيب غريب اومد. برنامه يك جدول بود. سمتِ چپش نوشته Semester One يا ترم ۱ و بالاى سمتِ راست Semester Two يا ترم ۲. پائين هر كدوم از اينها يك سرى درس نوشته بود. پائين هر كدوم هم نوشته بود Day۱ و Day۲ .فرق اينها در اين بود فقط جاى زنگ ۳ و ۴ عوض ميشد. تو همون برنامه كه قبل از مدرسه رفته بوديم بهمون گفته بودند كه روزهاى فرد Day۱ هستند و روزهاى زوج Day۲. البته همون روز از بلند گو چند بار اعلام كردند كه با وجود اينكه ۲ سپتامبر هستيم اما چون روز اول مدرسه هست به برنامه Day۱ تون بريد. جلوى كدِ كلاسى كه بايد اول ميرفتم رو نگاه كردم ديدم نوشته ۳۱۳ اگه اشتباه نكرده باشم. فهميدم بايد برم طبقه ۳. رفتم يك سرى زدم اما ديدم كسى توش نيست. چون مدرسه ساعت ۸:۳۰ دقيقه شروع ميشد و هنوز يك خرده مونده بود. برگشتم پيش افرادى كه تو اون بارنامه باهاشون آشنا شده بودم و به برنامشون نگاه كردم. اون ها هم همين طور. تا اينكه ديگه تقريبا نزديك به زنگ بود و من برگشتم به طبقه ۳. چند نفر پشت در وایستاده بودند اما هنوز در باز نشده بود. به محضِ اينكه معلم در رو باز كرد ، دانش آموز‌ها ریختند تو كلاس. من هم سرى دويدم تا يك صندلى جلوى كلاس پيدا كنم. بر عكسِ ايران اينجا دقيقا جلوى معلم نشستم. طبق برنامه اينجا كلاس رياضى سوم دبيرستان بود. معلمش يك آدم نسبتأ چاق بود با موهاى bolond كه ظاهرا يك خرده از موهاشم ريخته بود. به من گفت كه بيا برنامه ات رو بگير. ظاهرا اشتباهى ۲ تا برنامه برای من چاپ كرده بودند. بهش گفتم من الان يكى دارم اما اون با لهجه اى كه مشخص بود مالِ اروپای شرقی‌ به من گفت مگه اين اسم تو نيست. نگاه كردم ديدم چرا و برنامه رو گرفتم. نسبت به معلمِ خيلى احساس احترام داشتم. چيز هايى كه راجع به معلمهای خارج شنيده بودم اين بود كه همه شون كلى اطلاعات دارند و خيلى آدم هاى باهوش و متلعی هستند. فكر ميكردم اين نابغه ریاضیه و قراره از يك نابغه درس ياد بگيرم. ميديدَم بقيه بچه‌ها با هم شوخى ميكردند و میخندیدند. به خودم ميگفتم اشكال نداره تو هم يك خرده زمان كه بگذاره مثل اينا ميشى. نميتونستم صبر كنم تا بقيه كلاس‌ها رو ببينم.
ادامه دارد ...

۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی روان و خوب مینویسی...منتظریم

ط بی دسته گفت...

خاطرات خیلی جالبی داری. ادامه بده.

ناشناس گفت...

مردیکه دهاتی آخه تو هم لیاقت اونجا رو داری که اینقدر ندید بدیدی؟ آبرو هرچی ایرانی بردی...

Unknown گفت...

سلام
خیلی داستانهای خوبیه... مرسی... مخصوصا سرعتتون..
و متاسفم برای ناشناس که اینجوری حرف میزنه.
با تشکر.

Tabidneveshteha گفت...

mamnoon aghaye nashenas .shoma hagh darid. bande khodam hamin ro ham entezar dashtam.

رامسس گفت...

خیلی برام جالب شده تبریک میگم که انقدر با صداقت مینویسی این روزا کمتر کسی پیدا میشه که حقیقت رو بگه.بی صبرانه منتظر ادامه داستانت هستم و هر چی رو که فکر میکنی تو فیلما یا تو وبلاگای دیگران بدست نمیاد بنویس.موفق باشی
رامسس

ناشناس گفت...

اینکه با سادگی و بی تکلف تعریف میکنی بسیار با ارزش است

ناشناس گفت...

خدای نکرده قصد توهین ندارم؛ اما اگر می خواهید نوشته هایتان کمی جذاب تر شود باید انسجام بیشتر داشته باشید و از این شاخه به آن شاخه نپرید. ضمن اینکه خاطره ها را خلاصه کنید به مطالب مهم تر و نه جزئیات عیر مهم مثل دکمه درخواست ایستادن اتوبوس.

الان دیگر بسیاری از وبلاگ خوانان ایرانی تجربه زندگی یا صفر بخ خارج از کشور را دارند و شاید این جزئیات برایشان چندان جدید و جالب نباشد.

مخلص

Unknown گفت...

سلام
مرسی از زحمتهاتون...
فقط یه خواهشی دارم: اگر میشه اسم مدرستون رو هم بگید...
در ضمن اگر یک اسکنی از کتاب ریاضیتون یا هر کتابی بذارید خیلی خوب میشه... یا مثلا عکس بگیرید.
یه پیشنهاد هم دارم.. اگر برید اونجاهایی که میگید مثلا منتظر اتوبوس بودید و... از اون محل عکس بگیرید و بذارید وسط داستان خیلی خوب میشه.
با تشکر.

singapore گفت...

man ke be nazaram kheili jaleb bud, kheili dust daram ruye hamin mozuati ke migi sohbat konam.

Unknown گفت...

سلام
نظرتون درباره این چیه؟:
http://mohajersara.com/showthread.php?tid=1465&pid=17999#pid17999

mehrzad گفت...

ghashang va masoomaneh minevisi. be dele adam mishineh!
khoshalam ke ye nafar ba sedaghat az ehsasatesh harf mizaneh. omidvaram baghiyeye ma irani ha ham yekam yaad begirim.
1 shabe neshastam tamame neveshtehato khondam! ye jorai mano yade dastane mohajerate khodam andakht.

bazam be neveshtanet edameh bede ta bazam ma bekhonim.

movafagh o pirooz bashi

mehrzad