۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 10

با سلام
اول از همه ، بايد تشكر كنم از همه دوستانى كه زحمت كشيدند و نظر گذشتند. بعدش بايد از تمام خواننده گان عزيز اين وبلاگ تشكر كنم. موقع اى كه اين وبلاگ به راه افتاد بندِه فكر ميكردم ، فقط دفتر خاطرت خودم خواهد بود و كسى غير از خودم بهش سر نخواهد زد ، اما به لطف شما دوستان، بازديد وبلاگ ديروز از هزار گذشت ، كه اين رو مديونِ تك تك شما دوستان عزيز هستم. مسأله ديگه اينكه بايد عذر خواهى كنم به خاطره اينكه امروز دير آپ كردم چون با يكى از دوستان رفته بوديم تنیس و واسه همين نتوانستم به موقع بيام سراغ وبلاگ. در آخر هم بايد بگم به لطف خدا ديروز نتيجه تافل اومد و من نمره‌ام ۱۰۶ شده بود از ۱۲۰ كه براى دانشگاه نمرهِ مناسبیه. listening و reading رو ۱۰۰ درصد زده بودم اما ۲۶ و ۲۲ از ۳۰ در به ترتیب در speaking و writing يك خرده نمره‌ام رو پائين اورد. خوب ديگه پر حرفى بسه بريم سر دستان.

-------------------------------------------------------------------
زنگ خرده بود و من كيف و كتاب هم رو جمع كردم كه به سمت كلاس بعدى حركت كنم. همانطور كه قبلا گفته بودم بسته به زوج يا فرد بودن روز ، جاى زنگ سوم و چهارم عوض ميشد، اون روز هم طبق برنامه زنگ سوم ، ورزش داشتم. كلاس ورزش ، عجيب ترين كلاسى بود كه تا حالا رفته بودم، و ميتونم بگم بيشتر از همه تو اون كلاس بود كه احساس غربت بهم دست داد. البته به محض ورود يك نفرى رو كه از برنامه قبل از آغاز سال مى شناختم ديدم و پيش او نشستم اما بازم حال عجيبى بود. نميدونم واسه چى بود. شايد به خاطره شكل عجيب كلاس بود كه تا حالا من این طورش رو ندیده بودم. كلاس در يك سالن سر بسته برگزار ميشد. سالن رو قبلا ديده بودم اما اين كه اين همه دانش آموز توش باشه ، کلی فرق می کرد. دانش آموز‌ها رو سکوهایی كه براى تماشا چى‌ها تعبیه شده بود نشسته بودند كه ظاهرا ، سکوها تو هم ميرفتند. يكى مسأله ديگه كه حالم رو يك خرده عجيب ميكرد اين بود كه تو اين كلاس بر عكسِ ۲ كلاس قبلى كه من رفته بودم ، تعداد خارجى توش خيلى كم بود. تو كلاس هاى قبلى ميشد بين ۲۰ تا ۴۰ درصد خارجى ديد ( غير كانادايى منظورمه)، اما تو اين كلاس تعداد اين افراد كه مثل خودم اصالت كانادايى نداشتند ، انگشت شمار بود. البته باز همه اين مسائل با قضایایی كه ما بعدا فهميديم توجيه پذير بود ، اما به هر حال روز اول خيلى عجيب بود. نكته اى كه يادم رفت بگم اين بود كه اين كلاس بر عكس كلاس هاى قبلى فقط پسر‌ها بودند و اين تنها كلاسى بود كه دختر‌ها و پسر‌ها از هم جدا بودند. در كلاس ۲ نفر بيش از همه توجهم رو جلب كردند. يكى يك پسرى بود كه موهاى فر فری سياه داشت و ريش پورفسوری كامل. به خودم گفتم اين يارو معلوم نيست چند ساله شه كه دارِه دبيرستان مياد. البته بعدا فهميديم اين يارو بر عكس ظاهرش كه هيچى نشون نميداد اهلِ اردن بود و ظاهرا اعراب كلا زود بالغ ميشند. مورد ديگه يك پسر ديگه بود كه قد نسبتأ كوتاهى داشت. اما قيافه‌اش خيلى جلب توجه ميكرد به چند دليل. موهاىbolond و سيخ کردش به همراه گوشواره هاش قيافه عجيبى بهش ميداد. تو فيلم‌ها معمولا به اين افراد نقش منفى ميدن. در كل احساس خوبى نسبت بهش نداشتم اما از طرف ديگه اين عجيب بودن باعث ميشد كه من به خودم بگم نگاه كن اينجا همه اين رو آدم حساب ميكنند نه تو رو و در كل رفیقای اين تو رو به هيچ جاشون نمیگیرند. اين مسأله كه من و خيلى از مهاجر هاى تازه وارد فكر ميكنيم كه هيچ چيز براى ارائه به مردم دنيا جديد نداريم و نخواهيم داشت باعث و بانی خيلى از افسردگى‌ها در بين اين افراد و يكى از دلیل اصلى اين مساله‌ست كه خيلى از وبلاگ نويس‌ها تا پاشون به كانادا ميرسه ديگه سال تا سال هم به وبلاگشون سر نمى زنند.خلاصه معلم ورزش شروع كرد به حرف زدن. خيلى تند و نامفهوم حرف ميزد ، اما از حرف هاش ميشد جسته گریخته فهميد كه دارِه ميگه خيلى انضباط سر سختى داره و كلا حاضره همه جور حالى از ملت بگيره. آخرش هم گفت كه كسانى كه مشتاقند كه بيان داوطلبانه به من كمك كنند اسم شون رو اعلام كنند. البته هيچ كى خوشش نمياد مجانى جون بكنه اما در استان انتاریو براى فارق التحصيل شدن بايد ۴۰ ساعت كار داوطلبانه براى اجتماع انجام بدى تا دیپلمت رو بِدن. خلاصه زنگ دوباره خورد و ما به سمت مقصد بعدیمون كه كلاس شيمى بود به راه افتاديم. تو برنامه نوشته بود كه بايد برم كلاس ۱۰۹ كه يعنى طبقه اول بود. كلاس رو پيدا كردم و وارد كلاس شدم. قبل از من چند نفر اومد بودند. كلاس شيمى بر عكسِ ۳ كلاس قبلى مدلِ چیدمان صندلى هاش به شدّت منحصر به فرد بود. كلاس پر از ميز هاى سياه بود كه به زمين چسبيده بودند و با یک ورقه آهن پوشیده شده بودند. ميز‌ها دو نفرى بودند. و هر ميز داراى يك سینک و يك شيرِ آب بود. البته من وقتى رسيدم اكثر میزها پر شده بودند و در نتيجه مجبور شدم تو رديفِ صندلیهای تك نفری بين ميز‌ها يكى رو انتخاب كنم و بشينم. در اين كلاس بيشتر از بقيه كلاس‌ها چهره هاى آشنا ديدم. دختر فیلیپینیه ، ویتانمیه، پسر هندیه و لهستانیه همه تو اين كلاس بودند. خلاصه معلم شروع به صحبت كرد. معلم يك زن حدود ۴۵ تا ۵۰ بود كه موهاى نسبتأ كوتاه و bolond با چشم هاى آبى داشت. با خنده صحبت ميكرد اما مضمون حرف هاش خيلى خنده رو به آدم القاء نمى كرد. به ما گفت كه الان ۳۰ نفر تو اين کلاسند كه اصولا خيلى تعداد زیادیه و گفت خيلى‌ها تو ليست انتظار واسه اين كلاس بودند و اگه شما تونستيد بيايد تو اين كلاس و فكر ميكنيد كه ميتونيد هيچ كارى نكنيد و نمره بگيريد ، حق اون‌ها رو خورديد. بعد پرسيد چند نفر هر ۳ درس مربوط به علوم رو وردشتند كه ۵ - ۶ نفر دست شون رو بلند كردند. سپس گفت خوب حالا همين جلسه اول يك امتحان ميخوايم بگيريم. چند تا عنصر جدول تانوبی رو نوشت و گفت اين‌ها رو حفظ كنيد و چند تا ديگه رو هم كه من اينجا ننوشتم هم بايد حفظ باشيد. بعد پاك كرد و به همه برگِه داد واسه امتحان. ميگفت من اسم يا نماد علمیش رو ميدم و شما بايد بگيد چه عنسریه يا نماد علمیش رو بنويسيد. سوال‌ها نسبتأ كه چه عرض كنم خيلى سخت بود. خلاصه امتحان تموم شد و برگِه ها رو جمع كرد. زنگ كه خورد من و لهستانیه رفتيم پيش‌اش و گفتيم كه ما تازه اومديم و اين عناصری كه شما گفتيد رو اصلا نمیشناختیم و تو كشورمون يك اسم ديگه دارند. اون هم گفت كه اشكال نداره، فردا ميتونيد دوباره امتحان بديد. البته ناگفته نماند كه اون هم مثل بقيه معلم‌ها توضيع كتاب‌ها رو به جلسات بعدى موكول كرد.
از كلاس اومدم بيرون و به سمتِ در خروجى به راه افتادم. احساس عجيبى داشتم به خودم ميگفتم مهم نيست چه قدر مى خواهد سخت باشه يا چه قدر زبان بهم فشار بياره. فوقِش همه وقتم رو ميذارم و همه لغات رو از ديكشنرى در ميارم تا بتونم به هدفم برسم. از در اومدم بيرون و به سمتِ ایستگاهی كه جلوى مدرسه بود به راه افتادم باز هم همون باد خنک تو صورتم ميخورد و حال عجيبى بهم ميداد.
ادامه دارد...

۱۴ نظر:

حامد گفت...

در مورد تافل ت حتمن منظورت 30 شدن reading , listening هست...تبریک میگم. کدام دانشگاه و میری؟ لابد U of T

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

ba salam
are hamed jan mikham vase oon apply konam emsal , hala felan bayad bekhoonim ta bebinim nomreha chi mishe.
ba tashakor

شراره گفت...

سلام.تبریک میگم که نمره به این خوبی آوردین.شما واقعا مصداق ((فرار مغزها)) هستید.
می خواستم بپرسم که آیا کسانی که به مدارس تیزهوشان ایران وارد میشوند همه ضریب هوشی بالا دارند؟کلا به چه ضریب هوشی تیزهوش گفته میشه؟آیا در کانادا هم از اینگونه مدارس هست؟

وحید گفت...

این اطلاعاتی که میدی خیلی به درد بخور هست. حتی برای کسایی مثل من که در کانادا درس میخونند.

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

ba salam
doost aziz sharare
mamnoon be khatere lotfetoon va dar morede madreseye tizhooshan ham bayad begam ke baazi vaghtha estesna ham peyda mishe. dar morede inke inja ham bashe baazi az madares shabihe in hastand amma khosoosi hastand va kolli pool migirand va dar kol shabihe iran nist. raje be zarib hooshi ham rastesh etelai nadaram
doost aziz vahid
mamnoon az lotfetoon
ba tashakor

نيلوفر گفت...

سلام افشين عزيز.طب معمول از خوندن احساسات صادقانه ات لذت بردم.بابت نمره بالاي زبانت هم تبريك مي گم.موفق باشي

ناشناس گفت...

کارت عالیه
به نوشتن ادامه بده
حتی به جرات می تونم بگم می تونی نوشته هات رو تبدیل به کتاب کنی
نه! نه ! شوخی نمی کنم
کتاب روزها اثر دکتر اسلامی رو بخون
خاطراتش رو از سفر و ادامه تحصیل به فرانسه نوشت و تبدیل به کتاب شد
موفق باشی

tom گفت...

سلام
به نظر شما که هم تو ایران توی تیزهوشان بودید و هم اونجایید به نظرتون سیستم آموزشی ایران آشغال نیست؟ همینکه باید استرس کنکور و ... داشته باشیم ..
و یه سوال شما مدرستون چند ماهه و از ساعت چند تا چنده و تو مدرستون سخت گیری هم میکنند ؟ مثل خرخونی و اختلال خواب بر اثر استرس؟
با تشکر.

ناشناس گفت...

Salam Javoon,

Omidvaram hamintor ba energy va shadaab jeloo beri. Man akhar darso, daneshgah kheli kheli khoob raftano, boors va jayzeh geraftano, doost dokhtar khareji daashtano, tafriho va hame in chiz ha ro didam . Behet nemigam ke khodet beri va peydaashoon koni. Webloget ro mikhoonam chon booye omid mide va mano yad javoonim mindaze.

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

ba salam
doostan aziz , niloofar va nashenas az lotfi ke be in bandeye haghir darid sepas gozaram va baratoon arezooye movafaghiyat mikonam
doost aziz tom , bande kheyli moateghad be in ghaziye nistam va ehsas mikonam systeme amoozeshiye ma dar baazi ja ha az canada behtar ast vali shayane zkre ke kare amali dar keshvare ma kame ke bayad ziyad tar she va moshakhasan ham mokhalefe konkoor hastam
doost aziz nashenas 2
mamnoon az lotfetoon
dar panah hagh

ناشناس گفت...

به نام خدا سلام خوبی دوست عزیز - تو اونجا داری برای اینکه دردی از روی دل مردم برداری درس می خونی نمی دونی چقدرکار خوبی می کنی که خودت رو به نظم وتلاش عادت می دی مغزت منظم میشه و بدنت در فرمانت قرار میگیره و اسب نفست مطیعت میشه بعدش هم واقعا خوش به حالت که می تونی یک مریضی روکه با هزار درد اومده پیشت خوب کنی بعدا و کاری کنی خودش و خونواده اش نفس راحتی بکشند تا حالا درد بیماری داشتی دیدی که چقدر وقتی یک دکتر ازته داره بهش خدمت میکنه جه حالی از قدردانی دردرون اون بیمارشکل می گیره می دونی وقتی یک دکتربه جای اینکه به زیبایی یا جوانی یا زشتی یاپول یا لباس یک بیمارنگاه کنه اونو به عنوان یک انسان با اون روح بزرگ و عجیبش نگاه می کنه چقدربیمارراحت میشه و دعا از د ل بیمارناخوداگاه میره تو عرش

ناشناس گفت...

بعدش هم واقعا خوشحالم که درسات اینقدر خوبه بارک الله , افرین ای کاش همه بچه های ایران زمین اینقدردرس خون بودند کاش بتونی بعدها یه پولی بذاری برای بچه هایی که درس می خونند تا بیشتر تشویق بشند و لااقل اول پول مشوقشون باشه می دونی اینجا تو شهرکوچک ما یک دختر هست که معدلش بیسته باباش اونا رو رها کرده مادرش هم تو خونه ها و...کار می کرده ولی بعد ضربه ای خورده و جراحی کرده ونمی تونه کار کنه دختر خیلی باعزتیه وضع مالیشون خیلی بده افتضاحه ولی کی جرات داره به مادرش کمک کنه با کسی ارتباط برقرار نمی کنه انگاری دلگیره ازجامعه ازپدرش ازوضع زندگیش خدائیش رفتیم خونه شون اجاره ای یک جای پرت بود خیلی کم وسایل داشتند دوست نداشت مادرش نق نق کنه با هزارزحمت دور ازچشمش کمی پول به مادرش دادیم کی جرات داره براشون لباس دست دوم ببره بعدش هم مادرش می گفت حتی کمیته هم اونا رو تحت پوشش نمی بره چون طلاق نگرفته می گفت برم خودمو اتبش بزنم مردم درکمون کنند

ناشناس گفت...

یک خونه دیگه ای هم رفتم اونم فقط یه اتاق داشتند بابانداشتند گمانم فوت کرده بود -حالا یادم نیست - یک اتاق و یک یخچال وبقیه خونه خرابه -اتاقه خیلی کوچیک بود دخترخیلی بدلباس بود وبه خاطر همین و فقرش ازمعاشرت گریزداشت بهش خیلی دل دادم از دوستانی گفتم که کفشاشون سوراخ بود و دانشگاه می اومدن وبعدش چه مراتبی رسیدند ازکسانی که ته کفششون پلاستیک می ذاشتند تابرف نیاد تو کفششون و می ترسیدند اگه زمین بخورند روبرف , همه بفهمند که شلوارشون دو تکه است یکی دیگه رو هم میشناسم مشکلی بدنی داره ونباس کارکنه ولی بهزیستی بودجه نداره اونو تحبت پوشش ببره با همین مشکل سی دی گرفته داره درس می خونه اینقدر اتاقشون کم نوربود تعجب کردم خورششون اصلا حتی یک ذره گوشت نداشت به قدری ته هندونه رو تراشیده بودند باورم نمیشد بدلباس و ...ولی عجیب بود کسی خدمتی به اون کرده بود تاشاید وضع لباسش خوب بشه و ...ولی اون , اون خدمت رو گذاشته بود فروش و از پولش به کسی که نیازمند بود قرض داده بود اینطور ادما هم پیدا میشن مادرش از صبح زود میره زحمتکشی اینجورجاها اگه دفعه دیگه رفتم می خوام یادتو بیفتم برات دعا کنم زود درس بخونی و برگردی یکی دیگه هم ازدوستام مشکلی داره هرماه تقریبا بایدبره دکتر چک بشه ,به زحمت میره مرکز استان , جابرای خوابیدن ندارندمشکلاتش فراوونه میترسه شوهرشو ازدست بده دکترش نمی دونم می دونه اون اینقدرنیاز به رسیدگی داره وپولشو داره از کجا میاره با چه زحمتی دوست خوبم هرروزاین اسمون اومدنت رو جشن میگیره میشه کاری کرد اونی که روویلچره بدونه لا اقل بچه اش که عسل چیه که باس بذاره رو زخم می تونی یک طلوع تازه تو زندگیشون باشی شادشدن اونا به خدمت برنامه ریزی شده تو احتباج داره یک گردش یک کتاب یک محبت یک رسیدگی ولی با برنامه و منظم یک مشاوره و دل دادن تو برنامه ریزی برای خدمتت هم از حالا برنامه بریز دوست خوبم منتظر رسیدن و اومدنت هستم

ناشناس گفت...

سلام دوست دارین از ایران بشنوین تا حالا از درداش گفتم خب این دردا همه جا هست بالاخره یه زمانی ما جنگ داشتیم درسته ؟خب کم کاری هم بوده خرابکاری هامونم بوده مگه نه ؟بگم از روستاهامون ؟ یه روز رفتیم یه روستا جالب بود یه خونواده اونجا بودن یه چیزایی درست کرده بودند مثل تنور , روی زمین بود , یه سوراخی هم زیرش داشت که هوارسانی کنه , یه زن پیری هم خونه اش رو به من نشون داد یه اتاق گلی بود اولش خجالت می کشید ولی خیلی چهره اش ناز بودیه لبخند ملیحی داشت گونه هاش یه نورخاصی داشت انگاری مثلا یه رژتابناک بهش زده باشند !!نگاش یه ملاطفت مخصوص داشت با اون خجالتش . فکرکرد ریشخند میگیرم دلم می خواس بهش بگم اصلا ! ما ازهمیم! چند تا بچه سوار پشت یه وانت شده بودند بهشون خوراکی دادم اولش ازم خجالت می کشیدند ولی بعد تو نگاهشون اشنایی بود . دلشون می خواست با هام دوست شن. وقتی به یکیشون توجه می کردم سرش رو می برد پشت سردوستش . بعدتوجه نمی کردم اروم با هم صحبت می کردند می خندیدند.و باز با اون نگاهاشون به من دزدکی خیره می شدند . مادربزرگشون عجب دل وسیعی داشت مارو به کلی کشک و قره قوروت مهمون کرد . بعدشم کلی به ما داد .همه شون به ما احترام می ذاشتند . یه پسربچه عقب مونده داشتند . اول اشنایی مون هم اینطور شروع شد که این بچه بود و بقیه نبودند . عقب مونده بود ولی چهره اش شادی عجیبی داشت . انگاری با خودش خوش بود .خواستم بهش پول بدم ترسید و رفت. یک حوض خیلی بزرگ داشتند که داشت ازیک جوی باریک توش اب می رفت . یه دختر سرجو نشسته بودو داشت رخت می شست .می دونست اومدم اما خجالت می کشید خودشوبهم بیاره . دستای کوچولوش تند تند داشت رختا رو به هم می مالید . ماشین من شیک بود و من کنار اینا خجالت می کشیدم . با خودم می گفتم نیازی نبود اینقدر شیک باشه البته مال خودم نبود . وقت رفتن با خودم تصمیم گرفتم به جای این کشک های تازه وقره قوروت هایی که روزبون اب می شد براشون هدیه ای بیارم . امامدت ها بعد فرصتی شد برم اونجا .وقتی رفتم نبودند . جای اون پسربچه که گوسفند ها رو جلوی من با یه تیپ خاصی می برد اغل خالی بود . یادم هست سگه واق واق کرد و اون فکر کرد می ترسم و سگه رو با یک حالت وفاداری و احترام به من دورکرد .سرش هم پائین بود . کوچولوبود اما انگاری مرد بزرگی باشه . بعدشم می دید نگاش می کنم مثل یه چوپان بزرگ به گوسفندا می رسید.انگاری هی می گفت نگام کن . دلم نمی اومد نگاش نکنم . اما اون روز که رفتم نه از اون پیرمرده خبری بود که سوارموتورش شدو سرش رو غیرتمندانه بالا گرفته بود و نه از اونایی که پشت به خونه ها داده بودند و دلاشون ازمن پذیرایی می کرد . چشمام هرجارو کاوید خالی بود .فقط یه پیرمرد اون بالاتر سرجو بود . حس غریبی به دلم چنگ زد .چقدر همه جا با ادماش زیباست . جو بود واون حوضه اما ادما نبودند . رفتم طرفش . پیرمرده نجیب بود سرش رو بالا نیاورد . اما حس احترامی تووجودش موج می زد . سلام کردم . لهجه شو خوب نمی فهمیدم شاید هم اون مشکلی توزبونش داشت.پرسیدم کجان و منو می شناسه . گفت اره . گفت رفتند تو ده دیگه ای .بهش گفتم براشون شوکولات اوردم .گفت من دامادشون هستم صبح ها گوسفنداشون رو میارن اینجا.گفتم اینرو بهشون بده بگو همونم که بهش کشک و قره قوروت دادند . قبول کرد . موقع رفتن گفتم نکنه نده .ولی بعدبه این حس بد خودم خندیدم . اینا ادمای صادقی هستند. ازدسترنجشون می خورند . با خودم فکر کردم بعضیا چقدرراحت پشت میزاشون نشستند حقوقشون روبراست ولی اینا با این مشکلات و گاهی یخبندان , مریضی گله و ...سرمی کنن . نگاهی به ماشینم انداختم .گفتم عادت دارم بگم اونا عادت دارند به وضع زندگیشون ولی ...یاد دختررنگ پریده شون افتادم گمانم قرص اهن لازم داشت . باخودم گفتم خب این بی توجهی ها شاید باعث بشه از همینامریضی شروع بشه بعد میاد توشهر .اصلا شادی با رنگهای پریده و قیافه های مغشوش دوستامون دوام داره .به جامعه بشری فکرکردم . گیرم من خودم رو پاستوریزه کردم گیرم اونا رو بایکوت کردم قرنطینه کردم اما مگه دلشون دعاشون نفرینشون از اسمون ها رد نمیشه بهم بخوره ؟؟تو دشت خالی و برهوت بود میشد ابادش کرد . به ماشین فکر کردم و اینکه اگه مال من بود چند میلیونی میشد اینجا سرمایه گذاری کرد . ماشین که بچه نمی کنه ولی کشت و کارچرا ماشین تکثیر نمیشه ولی یه کتاب خیلی می تونه این بچه ها رو عوض کنه اصلا فقط کافیه فکر کنن به فکرشونی