۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 7

از اتاق آقاى مشاور اومديم بيرون. خيلى ديگه مثل سابق خوشحال نبودم ، اما خيلى هم ناراحت نبودم. به هر حال با هيئت همراه خداحافظى كردم و به طرف همون كلاس برگشتم، اما همه رفته بودند. شروع كردم به گشتن دنبالشون و از يك نفرى كه اونجا بود پرسيدم كه كجا رفتند. اون‌ها هم آدرس دادند و پیداشون كردم. چند تا از كلاس‌ها رو رفتيم. مثل كلاس Drama (مربوط به تئاتر). سالن ورزشِ مدرسه هم رفتيم. بهمون رختکن و سالن اصلى رو نشون دادند. سالن اصلى در حقيقت يك سالن سر پوشيده بود كه خطکشی هاى مختلف روش بود. اطرافشم چند تا تور بسکتبال بود. ظاهرا ازش براى فوتبال ، هاکی در سالن ، بسکتبال و رشته هاى ديگه استفاده ميكردند. وسط زمين هم عكس نقاشی کله يك سرخ پست بود و نوشته بود Warriors يا جنگ جویان كه بعدا فهميدم اين آقاى سرخ پست آرمِ مدرسه ماست و Warriors هم لقب مدرسه ماست ( البته در مسابقات ورزشى). خلاصه اون روز هم تموم شد و برگشتيم خونه. اين برنامه حدود ۱ هفته طول كشيد و هر روز يك كار خاص ميكردند. يادمه يك روز ما رو بردند كتاب خونه و به هر كسى كه كارت كتاب خونه نداشت ، كارت دادند. همونجا با همون طرف لهستانیه آشنا شدم و فهميدم از سينه چاکان احمدى نژاده. من البته اصولا با كسى بحث سياسى نمى كنم واسه همين خيلى برام مهم نبود. تو كتابخانهِ يك نفر برامون توضيح ميداد و همه جا رو نشونمون داد. به ما گفتن اينجا يكى از ازرگترین كتابخانهِ هاى کاناداست. ۵ طبقه بود کتابخونش. بعدش برگشتيم مدرسه كه ديگه از اونجا هر كى بره خونه اش. وقتى برگشتيم من مثل هميشه تو ايستگاهِ اتوبوس وایستادم تا اتوبوس بياد كه برم. ولى اتوبوس ظاهرا قصد امدن نداشت كه در همون حال ، لهستانیه رو ديدم كه دارِه ميره. در ضمن ۲ تا خواهر عربستانی هم در گروه كسانى بودند كه قرار بود ما رو با مدرسه جديد آشنا كنند. ديدم همون‌ها هم اونور دارند مى رند. خلاصه واسه همه افرادى كه داشتند ميرفتند دست تكون دادم و همه اومدن طرف من. البته راجع به عربستانیها بگم كه من قبلا فكر ميكردم همه عرب‌ها سیاهند اما وقتى اون‌ها رو ديدم ، فهميدم عرب سفيد هم هست. شروع كرديم باهاشون صحبت كردن. عربستانیها ميگفتند كه شيعه هستند و گفتند كه ملت تو عربستان چه جورى باهاشون رفتار ميكردند وقتى میفهمیدند كه اونها شيعه هستند. ميگفت حتى ديگه اسممون رو هم صدا نمى كردند. ميگفتند خيلى دوست دارند بیاند ايران رو ببينند. بله ديگه مشخص بود چرا. ايران تنها جایی كه دینشون در قدرته. با لهستانی هم صحبت كرديم. يادمه ماه رمضان نزديك بود. اون لهستانیه ميگفت من مهد كودك و راهنمایی رو مدرسه كاتوليك رفتم. ميگفت تو مدرسه كاتوليك كه بوديم يكى از معلم‌ها به ما ميگفت ، مسلمان‌ها انقدر احمقند كه فكر ميكنند تو ماه رمضان وقتى ميخواند روزه بگيرند ، تا وقتى خورشيد هست خدا هم هست و ميبينه واسه همين چيزى نمى خورند ولى وقتى خورشيد ميره فكر ميكنند خدا ديگه نمى بينه واسه همين افطار ميكنند و غذا ميخورند. البته خود طرف آدم روشن فكرى به نظر ميرسيد و ميگفت كه چه جورى بعدا وقتى بزرگتر شده ، معلمهای بهترى داشته و ديد درست ترى نسبت به اديانِ ديگه پيدا كرده. خلاصه بلاخره اتوبوس اومد و از همه خداحافظى كردم و سوار اتوبوس شدم. تو اتوبوس ياد همون صبح افتادم قبل از اينكه به كتابخانهِ بريم. واسه اينكه جايى بريم از مدرسه برامون اتوبوس مدرسه ميگيرند. تو اتوبوس بوديم يكى از همون افرادى كه لباس سفيد داشت و قرار بود ما رو كمك كُنه ، پيشنهاد داد كه هر كسى سرود مليه كشورش رو بخونه. بندِه هم با نهايتِ افتخار اين كار رو كردم. خلاصه اين چند روز همينطورى گذشت. تو اين يك هفته كارهاى ديگه هم كرديم مثلا به هر كدوم از ما يك قفل دادند واسه کمدی كه قرار بود در آينده بگيريم و بهمون ياد دادند كه چه جورى بازش كنيم. هر قفلی ، رمزش پشتش نوشته بود كه بايد اون برچسب رو حفظ ميكردى و بعدا میکندیش. يا مثلا به هر کدوممون كلى مداد ، پاك كن و خودکار دادند كه كم و كسرى نداشته باشيم. موقعِ نهار يكى از دختر هاى چينى از يكى ديگه كه فارسى بلد بود پرسيده بود خوش تيپ به فارسى چى ميشه . بعد به من گفته بود كه دختر‌ها اينجا ميگن "You are khosh tip" . يادش بخير چقدر ذوق ميكردم اين‌ها رو مى شنيدم. البته بندِه اگه خدا بخواد راجع به مسائل اين چنينى در آينده بيشتر خواهم نوشت كه اصلا آقا جان اين كه ما‌ها كه تازه از ايران اومديم انقدر زود ذوق زده مى شيم اصلا تقصير ماست يا اشكال از جاى ديگه است. خلاصه روزها هم همينطورى گذشتند تا روز آخر اين برنامه اومد. روز آخر به همه مون يك برگِه دادند كه نشون ميداد ما اين برنامه رو اومديم و به بچه هايى كه به ما كمك كرده بودند هر كدوم ۴۲۰ دلار دادند. بعد همه باهم چند تا عكس يادگارى گرفتيم كه بعدا به هر کدوممون يك كپى ازش رو دادند. آخرش هم يك جعبه پر از قوطی آب ميوه آوردند و گفتند هر كى هر چى مى خواهد ورداره ، چون برنامه ديگه تموم شده و اينا به درد ما نمى خوره. همه كلى تعارف ميكردند و يكى ۲ تا بيشتر ور نمیداشتند . البته براى ما يك خرده عجيب بود يعنى خيلى عجيب بود ، واسه همين ۴-۵ تا برداشتم. آخرش ۳-۴ تا از دختر‌ها وایستدند كه با ما عكس تكى بگيرند كه بازم عاملِ ذوق زدگی ما بود. آخرش هم يك دختر ویتنامی گفت كه ما و بقيه بچه‌ها به مناسبت اتمام برنامه ميخوايم بريم لب ساحل، تو هم مياى كه من گفتم بايد برم خونه، خونواده ممكنه نگران بشند و به طرف خونه راه افتاديم. اين برنامه در كل خيلى به آدم اعتماد به نفس ميداد و آدم ميگفت ديگه حله ديگه. و باعث ميشد من فكر كنم همه مدرسه و بچه‌هاش اينطورى خواهند بود. بچه هاى اونجا رفتار دوستانِه اى نسبت به ما داشتند كلا نكته بسيار مثبتى بود. تو همون روزها به پدرم تو ايران زنگ زدم و شرايط رو براش توضيح دادم. اون هم گفت كه چاره اى نيست و بايد همين راه رو برى . البته براى ترم اول برنامه‌ام تكميل بود. ورزش - شيمى - ESL و رياضى. اما ترم دوم كامل نبود. رياضى كلاس ۱۲- انگليسى - مكانيكى و جاى خالى. واسه خريد مدرسه هم رفتيم. تو همون بارنامه به همون گفته بودند كه اينجا نبايد دفتر بخريد و بايد کلاسر بخريد. يعنى حتما بايد بشه بازش كرد و جاى برگِ‌ها رو جا به جا كرد. يك كيف نسبتأ سبز رنگ ، ست كاملِ خودكار و وسايل مربوط به رياضى. همه رو گرفته بوديم و همه چى به نظر آماده بود. البته اون سال بر عكسِ هر سال كه مدارس ۱ سپتامبر باز ميشد ، اون سال ۲ سپتامبر باز ميشد. چون ۱ سپتامبر روز كار گر بود و همه جا تعطيل بود. يك نكته اى كه يادم رفت بگم اين بود كه روز آخر ما بايد ثبت نام هم ميكرديم. براى ثبت نام همه دانش آموز هاى مدرسه اومده بودند. تفاوت پوشش, مخصوصا براى دختر‌ها بازم اولش بسيار جلب توجه ميكرد و طول كشيد تا آدم عادت كُنه. براى ثبت نام بايد اولش ميرفتى به ميزى كه براى كلاس مربوط بهت در نظر گرفته شده بود، يك كاغذ ميگرفتى و تو صف وای میستادی. من هم همين كار رو كردم و تو صف بلند ثبت نام وایستادم. اين صف ظاهرا واسه عكس گرفتن بود براى كارت دانش آموزى بود. صف در محل امفی تئاتر مدرسه بود و ۲ نفرى كه عكس مى گرفتند روى سن وایستاده بودند. دور و برِ امفی تئاتر پر بود از عكسِ مديرانِ سابق. امفی تئاتر به نظرم خيلى عظيم بود. تو صف كه وایستاده بودم چند تا از همون بچه هايى كه به ما كمك ميكردند كه با مدرسه آشنا بشيم هم بودند. ميديدَم اونها چقدر راحت با بقيه بچه‌ها كه ظاهرا کانادایی بودند حرف ميزدند. همونجا احساس غربت بهم دست داد. احساسى كه قبلا خيلى كم بهم دست داده بود. اينكه ميديدَم همه دارند باهم حرف ميزدند و من تنها مونده بودم احساس بدى بود. اينكه ميديدَم دختر‌ها و پسر‌ها چقدر با هم راحت حرف ميزدند و میخندیدند هم حالم رو بد تر ميكرد. به خودم ميگفتم ببين اين پسر‌ها چه خصوصيات شخصيتى دارند كه تو ندارى.در كل در مقابله جمعيت بچه هاى مو bolond و کانادایی احساس حقارت ميكردم. به نظرم هيچى نداشتم كه بتونه توجه كسى رو جلب كُنه. اين احساس حقارت البته براى روز هاى اول عادیه اما اگه بعد از مدتى حل نشه باعثِ بروز يك سرى رفتار هاى تقلیدی در هموطنانمون ميشه كه ممكنه بعدا شرح بازى از اين رفتارهاى جالب هموطنانمون رو بنويسم. عكس رو كه گرفتم رفتم به سمتِ قسمت بعدى. بهمون يك دفترچهٔ سالنامه با آرمِ مدرسه دادند البته قبلش بايد براى ثبت نام ۶۰ دلار ميداديم بعد بهمون گفتند براى دريافتِ برنامه كلاس‌هاتون بريد ميزِ بعدى. همه برنامه هاشون رو گرفتند الا من. چون هر چى ميگشتند اسمم رو پيدا نمى كردند. آخر سر بهم گفتند تو چون دير ثبت نام كردى برنامه ات رو بايد از دفتر بگيرى. رفتم دفتر ، گفتند ما پرینت گرفتيم و اگه اونجا نبود بايد از معلم زنگِ اولت در روز ۲ سپتامبر بگيرى. خلاصه از مدرسه اومدم بيرون سوار اتوبوس شدم و اومدم خونه. بر عكس روزهاى قبل خيلى احساس خوبى نداشتم. احساس غربت و البته حقارت داشت اذيتم ميكرد.

ادامه دارد ...

۹ نظر:

Unknown گفت...

سلام
خیلی توپ بود... حال کردم... خوشبحالت...
همینجوری ادامه بدید...
موفق باشید.

شراره گفت...

سلام.بازهم ممنون.زیبا و دلنشین می نویسید.فقط اون چیزایی که میگید بعدا می نویسید رو فراموش نکنید. با آرزوی موفقیتتان

آشنای غریبه گفت...

ممنون به خاطر لطفتون. الان از اون لحظه هایی که دلم میخواست اینجا نباشم مثلا دلم میخواست جای شما بودم و از یه فاصله خیلی خیلی دور به همه چی نگاه میکردم.
موفق باشی

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

ba salam
mamnoon doost aziz , hala hamintor ke dar ghesmat haye baadi tozih midam , mibinim ke in dore zood gozare
dar panah hagh

خداحافظ كانادا گفت...

سلام

ممنون از پیغامتون. شناسه شما رو به پیغام بر خودم اضافه کردم. خوشحال میشم حرف بزنیم.

آقا دقت کردی اگه از مشکلات اونجا هم بگی‌ بازم میگن خوش بحالت!! یا اصلا میان میگن چرا میگی‌ مشکل هست یا چرا میگی‌ تبعیدی یا ... ظاهرأ فقط باید از کانادا تعریف کرد ... متاًسفانه

خداحافظ كانادا

The Godfather گفت...

سلام یه سوال دیگه چرا اسم وبلاگتون و گذاشتید تبعید نوشته یعنی مهاجرت به کانادا به بدی تبعیده؟؟؟؟؟؟؟؟
یه پیشنهادم داشتم واسه بهتر شدن وبلاگتون میتونید وسط مطالب چندتا شوخی کنید و لحن نوشتنتون رو کمی شادتر کنید ( یه چیزی تو مایه های شانتمیس )
راستی مگه اون دختره به شما نگفته بود خوشتیپ پس چرا جلو مو طلاییها احساس حقارت میکردید و این حرفا؟
ضمنا وقتی شرایط مدارس اونجا رو میگی دهن ما ها که تو ایرانیم آب میفته دلمون میخواد 10 ساله بودیم و تو کانادا مدرسه میرفتیم
یه پیشنهاد دیگه ( ببخشید انقد حرف میزنما ) میه قالب وبلاگتو عوض کنی؟ مثلا یه چیز سبز بگذار و اگه من جای تو بودم اون پسر لهستانیه رو میگرفتم تا میخورد میزدم!!!!!!!

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

doost aziz khodafaz canada
bande say kardam vaghe bin basham.
doost aziz godfather
mamnoon az pishnehadatetoon
raje be esme weblog ham baadan dar yek post tozih midam
dar panah hagh

بهداد گفت...

سلام دوست من خیلی زیبا بود مرسی ..........
یه سوالی برام پیش اومد چرا بعضی جاها از ضمایر و شناسه های اول شخص جمع مثل ما یا یم استفاده می کنی البته فوضولی 05;نو ببخشید کنجکاو شدم ..................

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

ba salam doost aziz. nemidoonam in ehtemalam tarze harf zadaname.