۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 11

با سلام
دوستان , امروز اومدم بگم كه شايد نتونم به وعده اى كه دادم عمل كنم. راستش ۲ روز ديگه مدارس آغاز ميشه و بعد از اون ديگه نميتونم آپ كنم، ولى شايد حالا ۱ هفته ديگه در سال تحصيلى به وبلاگ نويسى ادامه بدم. البته ميدونم شايد وقت نكنم خيلى از مطالبى كه ميخواستم رو بگم مثل خيلى از مطالبى كه گفته بودم شايد بعدا توضيح بدم.به هر حال سعیمون رو ميكنيم تا ببينيم به كجا ميرسه. بعدش بايد تشكر كنم از همه دوستانى كه نظر گذشته بودند و واسه تافل تبريك گفته بودند يا اظهار لطف كرده بودند که بنده خودم رو لایق این همه لطف نمی دونم. واسه داستان امروز ميتونيد آهنگ Utopia يا مدينهِ فاضله رو به عنوانِ آهنگ پس زمينِه گوش كنيد. اگر هم نداریدش ميتونيد از اينجا دانلودش كنيد.ديگه بريم سر داستان.

-------------------------------------------------------------------------------
اون روز سوار اتوبوس شدم و برگشتم خونه. اينكه ميديدَم وارد سيستم تحصیلی كانادا شدم، نميدونم به چه علت، ولى به من احساس غرور ميداد. اتوبوس ايستگاه‌ها رو پشت سر هم رد كرد و به ايستگاه نزديك خونهِ ما رسيد. پياده شدم و اومدم سمت خونه. حال عجيبى بود. تركيبى از اضطراب ، بزرگى و كنجكاوِی راجع به آينده. خلاصه اون روز هم گذشت و ما وارد روز دوم مدرسه شديم. روز دوم بر عکس روز قبل ديگه يك روز كامل بود. ساعت ۸:۳۰ زنگ اول خورد و به كلاس رياضى رفتيم. به معلم سلام كردم و رفتم سر جام نشستم. كلاس شروع شد. اول كلاس معلم گفت كه ما الان يك Sitting plan ميخواهيم درست كنيم يعنى هر كى هر جا نشسته ديگه بايد همونجا بشينه و ما اسمش رو تو اونجا مينويسيم. همون يارو اى كه گفته بودم ريش پورفسوری داشت، بهم گفت كه ميتونى جات رو با من عوض كنى؟ كه من گفتم شرمنده اونجا نميتونم معلم رو بشنوم. بعد هم كتاب‌ها توضيع شدند. سيستم توضيع كتاب اينطورى بود كه معلم يك قفسه رو باز كرد و گفت يك كتاب از اينجا ور داريد. من رفتم گشتم و يك كتابى كه به نظرم كمتر داغون بود رو برداشتم. خيلى از كتاب‌ها داغون بودند و من از بچّگى رو كتاب هام حساس بودم واسه همين خيلى تو اون مورد دقت ميكردم.بعد معلم گفت كه کتاباتون رو بياريد و شمارش رو به من بگيد و همچنين اگه مشكلى دارِه مثل ( پارگی يا نبودن يك صفحه) به من اعلام كنيد. آخرش هم كه همه اين‌ها رو داديد بايد امضا كنيد. خلاصه كليه اين كار‌ها رو كرديم. به كتاب يك نگاه انداختم. كتاب جلدِ سبز رنگى داشت. توش رو كه نگاه كردم فهميدم كه راجع به خيلى از اصطلاحات چيزى نميدونم واسه همين نميتونستم راجع به سطح کلیش اظهار نظر كنم. خلاصه زنگ خورد و ما به سمت كلاس زبان روانه شديم. باز همون معلم کچله سر كلاس بود. به همه سلام كرد و يك داستان كوتاه ديگه بين همه پخش كرد. من داستان قبلى رو هر چى لغت بلد نبودم در اورده بودم اما اين كار به شدّت وقت گير بود. ولى به هر حال من مثل ديروز هر چى بلد نبودم رو زيرش خط كشيدم. خلاصه اون كلاس هم تموم شد و زنگ خورد. خوب ساعت یازده و ده دقيقه بود و ما الان وقت نهارمون بود. يك نکتهٔ ديگه هم كه يادم رفت بگم اين بود كه تو همون روز اول، به معلم رياضى گفتم كه به من شماره Locker(همون كمد) ندادند. اون هم يك شماره بهم داد. Locker‌ها در حقیقت يك سرى كمد بودند كه روشون يك شماره نوشته شده بود. Locker من تو طبقه سوم بود. اون روز بعد از ESL به سمت Locker‌م رفتم. قبلا اون قفلی كه قبلا بهمون داده بودند رو بهش زده بودم. نهارم رو همون صبح گذاشته بودم تو Locker ام. رفتم نهارم رو برداشتم. حالا بايد براى نهار خوردن به كافه تریا ميرفتم. يك خرده گشت زدم تا کافه تریا رو پيدا كردم. وارد كه شدم ديدم يك سالن نسبتأ بزرگه كه توش پر میزه. صدا تو صدا قاطى ميشد و همه داشتند بلند بلند حرف ميزدند. من كه كسى رو نمى شناختم در نتيجه به سمت ميزى كه همون افرادى كه تو برنامه قبل از آغاز سال بودند ، نشسته بودند به راه افتادم. اصولا خيلى آدم هاى جالبى نبودند. جمعيت قابل توجهیشون چينى بودند و بدونِ توجه به جمع مدام با هم چينى حرف ميزدند. خلاصه ما به اين نتيجه رسيديم كه بريم بيرون نهار بخوريم. وقتى رفتم بيرون ديدم اون فیلیپینیه و ویتنامیه وپسر لهستانیه و يكى دو تا دختر ديگه رو چمن‌ها دوره هم نشستند و واسه من دست تكون دادند. من رفتم به سمتشون. والا يك مسأله اى رو كه قبلا هم گفتم ، خيلى از ما‌ها وقتى ايران هستيم فكر ميكنيم كه تا پامون به اينور برسه همه دختر‌ها مى ريزند سرمون و ديگه كلى حال ميكنيم. خوب دوستانى كه اينطورى فكر ميكنيد بايد بگم كه " نه اين طرزِ فكر ۱۰۰ درصد اشتباهه." به هر حال ولى من هنوز طرزِ فكرم همينطورى بود. يعنى به خودم ميگفتم اين‌ها همه تو دست و پات ریختند و خلاصه افكارى از اين قبيل . دختر ویتنایمیه تلفنش زنگ زد و شروع كرد به زبون عجيبى صحبت كردن كه بعدا فهميدم زبونشون اين شکلیه.بقيه بچه‌ها همين طورى داشتند سر و صدا ميكنند. وقتى تلفنش تموم شد بر گشت با خنده رو به بچه‌ها گفت كه شما نميتونيد وقتى من دارم با Boy Friendام حرف ميزنم انقدر سر و صدا نكنيد؟ خوب اينجا يك نكته قابل توجه. من هيچ وقت از اين‌ها خوشم نيومده بود ولى هميشه فكر ميكردم اين‌ها كلا حاضرند تا آدم يك نشانِه بده كه اين‌ها بريزند سرت. دوستان اگر شما هم اينطورى فكر ميكنيد ، بدونيد تقصير شما نيست. مشكل از جامعه ماست كه رفتار سازنده بين ۲ جنس مخالف رو آموزش نميده. هر موقع در فيلم‌ها ميبينم كه يك زن و مرد دارند با هم حرف ميزنند، معلوم ميشه كه يا زن و شوهرند يا ميخواند با هم ازدواج كنند و ناخود آگاه اين طرزِ فكر به ما هم القاء ميشه. خلاصه من هم چون هم چين طرزِ فكرى داشتم تا اين موضوع رو شنيدم ، شوکه شدم. گفتم ااا اين مگه Boy Friend داره؟ بعدش به خودم گفتم دارِه كه داره؟ حالا كه چى؟ ولى باز يك صداى ديگه درونم ميگفت " ما فكر ميكرديم اين‌ها همين طورى افتادند و کسی بهشون نگاه نمی کنه". واسه يك آدم سختِه كه متوجه تغیيرِ خودش بشه ولى اونجا فهمیدم كه دارم تغيير ميكنم. اگه تغيير سرىع باشه ممكنه با يك افسردگی مقطعی هم همراه باشه. اون موقع بود كه فهميدم چه قدر پرت هستم و چه قدر راجع به ارتباطاتم با افراد ديگه بى اطلاع هستم. اون قضيه شروع سير تغییراتی بود كه با همون اتفاق آغاز شد. به هر حال زنگ خورد و به كلاس ورزش رفتم. معلم ورزش همون جلسه اول گفته بود كه شما بايد بلوز و شورت ورزش رو بخريد از ما و هر روز با اون لباس بيايد سر كلاس. بايد حدود ۱5 دلار پول ميداديم براى بلوز و شرت. من وقتى رفتم سر كلاس يادم اومد كه پول رو نياوردم و تو Locker‌ام جا گذاشتم. ميدونستم معلم هم رو دير امدن خيلى حساسِه. خلاصه با معلم صحبت كردم و گذاشت كه برم پولم رو بيارم. وقتى برگشتم ديدم كه تو همون سالن بچه‌ها تو ۴ تا صف وایستدند. معلم به من گفت كه ميخواى بازى كنى يا نگاه كنى. من گفتم ميخوام بازى كنم. به من صف اى رو نشون داد كه برم وایستم. تو همون صف از فردى كه جلوم بود پرسيدم كه چى ميخوايم بازى كنيم. طرف گفت فوتبال. بهش گفتم فوتبال آمريكاى؟ و اون هم گفت اره. خلاصه از سالن رفتيم بيرون و وارد زمين چمن شديم. بعضى بچه‌ها توپ فوتبال ِ آمريكاى ورداشته بودند و به هم ديگه پرت ميكردند. در كلاس ورزش بيشترين احساس غربت بهم دستا ميداد. همه هم ديگه رو مى شناختند و با هم صحبت ميكردند اما من دستم به كمرم بود و يكه و تنها يك گوش وایستاده بودم. از همون طرفى كه ريش پرفسوری داشت پرسيدم كه بازی چه جورى يه و گفت ميخوايم تاچ فوتبال بازى كنيم. نميدونستم چى هست اما سوالم نكردم. تيم‌ها تقسيم شدن. ۴ تا تيم بودند كه ۲ به ۲ بازى ميكردند. به هر تيمى يك چيزى شبيه بلوز رنگى دادند كه از هم قابل تشخيص باشند. خلاصه بازى شروع شد. تيمى كه من توش بودم توپ رو در اختيار داشت. اعضاى هر تيم پشت خط و در زمين خودشون وایستاده بودند. معلم ورزش سوت رو زد. كسى كه تو تيم ما توپ رو در اختيار داشت با صداى بلند داد زد "Hud" و بچه هاى تيم ما شروع به دويدن به زمين حريف كردند. من هم بصورت تقلیدی همين كار رو كردم. بالاخره توپ پرتاب شد و يكى از بچه هاى تيم ما توپ رو گرفت. بعدا فهميدم اگر يكى از بچه هاى تيم مقابل به فردى كه توپ رو دارِه دست بزنِه بازى متوقف ميشه و بازى بايد از همون جا مجددا آغاز بشه. هر تيمى ۳ بار فرصت دارِه كه همينطورى توپ رو جلو ببره تا در آخر اگه بتونه توپ رو از خطى كه در انتهاى زمين حريف هست بگذرونه 1 امتیاز میگیره و بعدش زمین ها باید عوض بشه. البته يك بازيكن بايد با توپ از خط رد بشه و توپ رو نميشه پرت كرد و نكته ديگه اينكه وقتى كسى توپ رو گرفت نميتونست پاس بده. خوب قابل پيشبينى بود كه كسى كه اول بازى توپ رو پرت ميكرد به سمت من پرت نمى كرد. بعد از يك مدتى يك پسر bolond كه چند تا توپ قبلى رو پرت كرده بود به من گفت كه بيا توپ رو پرت كن منم گفتم باشه. ولى چون اون موقع شناخت درستى از بازى نداشتم و نميدونستم توپ رو بايد هر چه دورتر پرت كنى و به هم تیمیت برسونی، توپ رو همين نزديك پرت ميكردم. كه چند بار باعثِ خنده ى اطرافیان شدم. خلاصه همون طرف توپ رو از من گرفت و به يك پسر مو bolond ديگه كه موهاش هم بلند بود گفت كه بيا توپ رو پرت كن. ولى اون گفت كه من فرانسوى هستم. يارو گفت خوب كه چى ؟ اون يكى دوباره گفت من فرانسوى هستم و نميتونم. خلاصه قبول نكرد. بعدا فهميدم اين يارو از فرانسه اومده و ۲-۳ ماه مى خواهد اينجا بمونه كه انگلیسیش رو خوب كُنه و دوباره برگرده فرانسه. زنگ ورزش هم تموم شد و من به سمت معلم ورزش رفتم تا پيرهن و شرت رو بخرم. پيرهن سفيد بود و شرت هم آبى و هر دو علامت همون سرخ پوست و شعار Warriors را داشتند. پيرهن و شرت رو گرفتم و به سمت كلاس شيمى به راه افتادم. تو كلاس شيمى ديدم كه يك خرده جاى بچه‌ها در صندلیها عوض شده و لهستانیه تك و تنها پشت يك ميز دو نفر نشسته. من رفتم پيش‌اش نشستم. يارو با خنده گفت كه من منتظرِ دختر ویتنامیه بودم و من هم بهش گفتم اگه ناراحتى ميتونم برم. يارو هم گفت نه بابا راحت باش. خلاصه معلم شيمى به من و لهستانیه گفت كه امروز خيلى كار داريم و امتحانى كه قرار بود از شما بگيرم مى افته به هفته بعد. ما هم از خدا خواسته گفتيم باشه. معلم شيمى همون روز كتاب‌ها رو پخش كرد. سیستم توضيع كتاب شبيه كتاب رياضى بود كه ديگه توضيح نمى دم. كتاب شيمى يك كتاب تقریبا قرمز و نارنجى رنگ بود كه عكسِ يك انفجار روش بود و چند تا فرمول رو جلدش نوشته شده بود و جلد سخت داشت. كتاب رو باز كردم. ورقه هاش گلاسه بود و مثل كتاب رياضى حدود ۵۰۰ صفحه در قطع A4 داشت. بلاخره زنگ خورد و من به سمت ايستگاه اتبوس به راه افتادم ولى با حالى متفاوت از ديروز. همش به خودم ميگفتم اى عقده اى فكر كرده بودى كه چى؟ و احساس غربتم شديد تر از هر موقع اى بود. اون روز شروع سير افسردگی من بود كه مدتى نسبتأ طولانى هم به طول انجاميد. ديگه اون باد خنك احساس خوبى بهم نميداد. بادى كه تو صورتم ميخورد احساس فردى رو بهم ميداد كه دارِه تو يك اقیانوس بزرگ، تك و تنها غرق ميشه.
ادامه دارد ...

۸ نظر:

ناشناس گفت...

Salaaam,
I enjoyed it a lot. I wish you could go on even though you'll be busy with your school works. I wish you best of health and a prosperous academic year.
Ali

بهداد گفت...

پسر درباره فرهنگ راست گفتی واقعا فرهنگ بدی داریم ....................

only canada گفت...

سلام اگر مایل به تبادل لینک هستید منو با نام 100 روز تا کانادا لینک کنید و به من هم بگید تا شما رو با اسمتون لینک کنم

شراره گفت...

سلام.جریان کتابهای دسته دوم خیلی جالب بود.در تمام مقاطع همینطوره؟حتی دبستان؟عجیبه کانادا با این همه منابع طبیعی اینقدر در مصرف اب وکاغذو... صرفه جویی می کنه.

آشنا گفت...

سلام
معلومه که در ادامه تونستی به همه این افسردگیها و ناراحتیهای طبیعی چیره بشی اما برات آرزوی شادی و موفقیت دارم و لطفا به املای صحیح این دو کلمه توجه کن توزیع کتاب و عنصر شیمیایی

ناشناس گفت...

سلام
کلی با تجربه هات حال کردم
وبلاگ خوبی داری و از نقد هات خوشم اومد.

سعید گفت...

سلام
واقعا بهت تبریک میگم دفتر خاطرات خوبی ثبت کردی و بسیار خوشحالم که با این پشتکار هر روز آپ میکنی
برات آروزی موفقیت و سلامتی میکنم

علیرضا گفت...

سلام
کارت خیلی درسته...
مخصوصا درباره فرهنگ خیلی پایین ایران و عقده ای بودن مردم خیلی باهات موافقم..
فقط میخواستم ببینم که به جز روش نیروی کار ماهر روش دیگه ای نیست؟ مثلا کار کردن تو آشپزخونه یا مثلا دبیر شدن مدارس یا ...که به آدم ویزای دائمی بدند؟؟
در کل خواهش میکنم یه وبسایتی یا وبلاگی بهم معرفی بکنید که جواب سوالهای آدم رو بده و اطلاعات بالایی داشته باشه...
فقط میخوم بپرسم اگر اونجا یک دختر رو بوس کنی گیر نمیدند؟
با تشکر.