۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 13

با سلام و درود خدمات دوستان عزیز
امروز اومدم یک سری به وبلاگ بزنم و با توجه به اینکه اوضاع درسی فعلن قابل قبوله احتمالا وقت میکنم كه هفته ای یک بر سر بزنم و قسمت جدیده خاطراتم رو بزارم. البته راستش این چند وقت یک خورده زیادی سر خودم رو شلوغ کردم. جدا از درس و مدرسه ، تیم کشتی و آمد و رفت دائم به دانشگاه تورنتو دیگه خیلی وقتم رو میگیره . حالا اینکه چرا من كه هنوز تو دبیرستانم هفته ای یک بار میرم دانشگاه تورنتو ، قضیش طولانیه كه اگه به حال رسیدیم ، حتما تعریف میکنم. قبل از اینکه بریم سر داستان به دوستانه وبلاگ نویس مثل خودم كه سرعت تایپ فارسیشون پایینه ، این لینک رو پیشنهاد میکنم. فینگلیش بنویسید ، فارسیش میکنه براتون .
http://www.google.com/transliterate/persian
--------------------------------------------------------------------------------
نکته ی جالبی كه تو قسمت قبل بهش نپرداختم ، کلاس شیمی بود . اون روز طبقه قول قبلی همه ی بچها سکه ها شون رو اوردن مدرسه . معلم شیمی قول داد بود كه مس رو به طلا تبدیل کنه . من هم ۵ تا سکه ی مسی بوردم مدرسه . معلم شیمی دستور عمل رو توضیح داد و گفت كه باید برای خودتون همگروه انتخاب کنید. اون یارو لهستانیه كه تو کلاس پیش من میشست راه افتاد ببینه کدوم گروه دختر توش داره كه اینم عضو بشه . من البته هنوز تفکر سابقم رو داشتم ولی دیگه انقدر عقده ای نبودم كه راه بیفتم ببینم کدوم گروه دختر داره كه عضو بشم. بعدن فهمیدم این کاتولیک ها تو فضای بسته ای مثل کشور خودمون بزرگ شدن واسه همین اینطوری رفتار میکنند . گروه ها سه نفری بودند . اون دو تا دختر فیلیپینی و ویتنامی كه تو برنامه ی قبل از آغاز سال با ما بودند ، اومدن به من گفتن كه میخوای تو گروه ما باشی كه منم گفتم باشه . آزمایش رو شروع کردیم . دستور العمل ها ساده بودند . باید سکه ها رو تو اسید میذاشتیم و بعد حرارت میدادیم. البته قبل از شروع آزمایش حتما باید عینک های ایمنی رو میذاشتیم . در کمال تعجب دیدیم كه سکه های مسی به رنگ طلا در اومدند انگار كه خود خود طلا بودند . در حین انجام آزمایش ، گروه اون لهستانییم اومدن طرف ما . یک دختر كه کاملا شبیه ما ایرانیها به نظر میومد تو همون گروه به ما سلام کرد. منم سلام کردم . بعد دیدم گردنبند الله گردنشه . بهش گفتم گردنبد قشنگیه . اونم تشکر کرد و خودش رو معرفی کرد و ‎گفت اسمش "yasmin " هست اسم من رو پرسید كه منم خودم رو معرفی کردم . بعد گفت كه از عراقه . من البته فکر کردم گفت كه از ایرانه ، واسه همین یک چند کلمه ای رو فارسی گفتم كه بعد دیدم نمیفهمه و دوباره گفت كه من از عراقم كه اون موقع بود كه دو ذاریم افتاد و منم گفتم كه من از ایرانم . خلاصه اون روزم تموم شد و ما رفتیم خونه . فرداش دوباره اومدیم مدرسه البته مثل همیشه با اتوبوس . سر کلاس ریاضی اولین امتحان رو دادیم . امتحان خیلی چیز ساده و مبتدی بود . اصلا به نظرم توهین به ما بود كه همچین امتحانی رو بهمون داد بودند . کل امتحان راجع به توان و این چیزهای مربوط به اول راهنمایی بود و نه سوم دبیرستان . خلاصه امتحان رو دادیم رفتیم سر کلاس ESL . اون پاراگرافی كه به عنوان تکلیف نوشته بودم رو نشون معلم دادم . اون هم خوندش و چون موضوع تقریبا خنده داری داشت ، آخرش خندید. بعد بهم گفت كه کی قراره وارد انگلیسی عادی بشی ؟ (واسه دوستانی كه یادشون رفته بگم كه من تو کلاس انگلیسی واسه مهاجرا بودم و با کلاس انگلیسی عادی فرق داشت. کلاس انگلیسی عادی مثل ادبیات میمونست كه مال افرادی بود كه به انگلیسی تسلط کامل داشتند و البته برای ورود به دانشگاه حتما باید کلاس انگلیسی عادی رو پاس کرد .) من هم جواب دادم ترم بعد . اون بهم گفت با توجهه به متنی كه ازت دیدم ، ترم بعد در سطح انگلیسی عادی نیستی ، شاید سال بعد باشی ولی نه ترم بعد . این رو كه شنیدم یک احساس فوق العاده بدی بهم دست داد . احساس میکردم كه تحقیر شدم و بی سوادی بیش نیستم. خلاصه زنگ خورد و ما هم به سمت کافه تریا به راه افتادیم . ناهار رو خوردیم و به سمت کلاس ورزش ره سپار شدم . کلاس ورزش این دفعه با دفعه های قبل فرق میکرد . اون روز میدیدم كه بچه ها من رو به هم دیگه نشون میدادند و زیر لب میخندیدند . من سعی کردم كه توجه نشون ندم تا اینکه همون یارو ای كه گفت بودم موهای فرفری و ریش پرفسوری داشت اومد از کنارم رد شد و با خنده ی مسخره آمیزی بهم گفت "Yes Baby " . خوب حالا اینی كه من الان میگم شاید واسه بچه هایی كه ایران زندگی میکنند قابل درک نباشه ولی بچه هایی كه تجربه ی خارج رفتن رو دارن میدونن كه من چی میگم . شما وقتی وارد یک کشور جدید میشی ، احساس میکنی كه هیچی نمیدونی ، فکر میکنی هر چی كه بگی ممکنه احمقانه به نظر بییاد ، چون به اون زبان تسلط نداری . خوب با این مقدمه میدونین كه چه حالی بهم دست داد بود . احساس میکردم كه دیروز احمقانه تارین حرف دنیا رو زدم وقتی به اون یارو گفتم " Yes Baby " . البته وقتی كه یارو مو فرفری بهم اون رو گفت برای اینکه کم نیارم و طبیعی جلوه کنم منم خندیدم و دوبار همون کلمه رو تکرار کردم . البته لازم به ذکر نیست كه احمقانه ترین راه ممکن رو انتخاب کرده بودم . از همون روز دیگه هر کی از کنارم رد میشد این رو بهم میگفتم كه من هم تکرارش کنم و انها بزنن زیره خوانده . در کل مسخره ی خاص و عام شده بودم . همه بهم میخندیدند . من هم بعد از چند روز دیدم این راه جواب نمیده و دیگه تکرار نکردم . هر موقع هر کی این رو بهم میگفت دیگه یک پوزخند میزدم. البته اینها بعد اون روز اتفاق افتاد و من تو همون روز احساس فوق العاده بدی داشتم . اینکه چرا این احساس رو داشتم دلایل مختلفی داشت . مهم تارین دلیلش این بود كه ما ها اصولا (افراد تازی وارد) هر کسی رو به عنوان داوری میبینند كه هر لحظه داره سطح زبانشون رو ارزیابی میکنه و پایین بودن سطح زبان هم معادل هست با ندانستن بدیهیات. خلاصه همین مساله باعث شده بود كه خیلی ها با مسخره اسمم رو صدا بکنند و در کل اوضاع رو خیلی برام ساخت بکنند . خلاصه از کلاس ورزش با حال گرفته اومدم بیرون و رفتم کلاس شیمی . تو کلاس شیمی معلم گفت كه به نظرتون ما اگه دیروز طلا درست نکردیم پس چی درست کردیم كه من هم شب قبلش راجع به این موضوع تحقیق کرده بودم ، دستم رو بالا کردم و گفتم برنج . معلم هم گفت درست و ما برنج درست کردیم و گفت این کلکی بوده كه خیلی از کیمیا غارها به شاه ها میزدند. زنگ شیمی كه خورد از مدرسه اومدم بیرون و به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتادم . احساس افسردگی شدید داشتم . با خودم میگفتم چی میشد الان میتونستم برگردم ایران برم مدرسه . باورم نمیشود كه جایی كه یک زمان اینقدر براش خیال پردازی میکردم و مهمترین قسمت رویاهام بود ، الان حتا رغبت ندارم كه توش بمونم . احساس میکردم كه موجودی حقیر بودم و هر فردی در این جامعه و هر نفری كه تو خیابون رد میشد از من بالاتر بود و من هر جایی كه میشنیدم انگلیسی صحبت میشه احساس حقارت بهم دست میداد . اون ها علمی داشتند كه من نداشتم و اون هم بلد بودن زبان بود . با ناراحتی سوار اتوبوس شدم و برگشتم خونه . برنامه ی خونم خیلی ساده بود ، میرفتم خونه حموم میکردم و بعد میشستم درس میخوندم . از حموم كه در اومدم دیدم خورشید داره غروب میکنه . اتفاقات اون روز و منظره ی غروب خورشید ، بهم احساس تنها ترین آدم دنیا رو میداد .