با سلام
شرمندم دوستان که مدتی آپدیت نمی کردم. حقیقتش ترم دوم دانشگاه ما هم شروع شد و تا حالا سنگین تر از ترم قبل بوده.واسه همین شاید دیگه نتونم مثل قدیما پشت سر هم آپدیت کنم. دم دوتسانی هم که نظر گذاشتن گرم. بعد از خوندن نظرات اون ها عزمم رو جزم کردم که این پست رو بزنم.
-------------------------------
خوب تو پست قبلی گفتم که پدرم هم قرار شد با من برای مسابقات کشتی منطقه ای ROPSSAA بیاد. صبح زود طبق معمول بلند شدم, مادرم یک صبحونه سبک بهم داد. حس عجیبی داشتم. از زور استرس غذا از گلوم پایین نمی رفت. سعی می کردم بر خودم غلبه کنم چون دیگه استرس داشت از تو من رو می خورد. دستام می لرزید , کم مومده بود که بیافتم رو زمین. خلاصه سوار اتوبوس شدم و رفتم مدرسه. از اونجا با ماشین Jade (یکی از بچه های تیم) و با DJ (یکی دیگه از بچه های تیم) راهی سالن کشتی شدیم. البته روز قبل هم واسه وزن کشی اومده بودم اونجا. سقف بلند سالن احساس ناچیز بودن من رو بیشتر می کرد. دیگه مهم نبود واسه چی اونجام. دیگه application و چیز های دیگه ی دانشگاه واسم مهم نبود. فقط مهم بود که من اونجام و شکست رو نمی تونستم تحمل کنم.
شروع کردیم با بچه های تیم به تمرین و استرس دیگه کم کم داشت حالم رو بد می کرد ( الانم که فکرشو می کنم وجودم رو استرس می گیره). به دستور Jade (همتیمیم که تو تیم ملی کشتی جوانان کانادا هم هست) بلند شدم به تمرین جدی. یک خورده دور سالن گشتم و یکی از دوستهام رو دیدم و شروع کردم باهاش با صحبت. بعدش یکی از دوست های اونم اومد و گفت من تو رو یادمه که تو تورنومنت قبل هم تیمیم رو شکست داده بودی. (همونی که تو تورنومنت قبلیش اول شده بود) و رفت طرف رو اورد. طرف هم بر عکس انتظار خیلی دوستانه با من رفتار کرد و گفت اسمش عبدالله هست و فهمیدم مسلمونه. با هم دست دادیم و با هم تمرین کردیم. کم کم دیگه بابام هم اومد. پدرم همیشه در امیدوار کردن من موفق بوده و خیلی از استرسم کم کرد. اما حقیقتش رو بخواهید شرایط آسونی نبود. فکرش رو بکنید 1 ساعت رو نیمکت بشینید تا نوبت کشتیتون بشه. تو این 1 ساعت آدم هزار تا فکر می کنه. دوستانی که تجربش دارند می دونند انتظار پدر آدم رو در میاره. خلاصه نوبت کشتی من فرا رسید. شلوار و بلیزم رو در اوردم و با دوبنده وارد زمین شدم. پدرم قبلش گفت گوشت به من باشه تو زمین, مربی و Mr. Tinson (سرپرست تیم) هم دور زمین بودند. طرف رو من قبلا برده بودم. اینو که دیدم یک خورده حالم بهتر شد. رفتم باهاش دست دادم و باهاش خوش و بش کردم. همون اول بازی فنی رو که از بچگی تو دعوا ها به دوستام میزدم رو به طرف زدم. (لنگش کردم). طرف هم در جا رفت رو پل. بعد از مقدار قابل توجهی تقلا ضربه فنی شد و من خوشحال از زمین بیرون اومدم. مربیم بهم آفرین گفت و پدرم هم همینطور. الان که ویدیوشو میبینم, میبینم که نزدیک بود وسطاش یارو رو ول کنم, بابام هی داد می زد بخواب, بلند نشو و ... . این از کشتی اول. کشتی بعدیم با نفری بود که تو تورنومنت قبلی بهش باخته بودم. طرف وزنش از من کمتر بود اما چون گروه وزنی خودش خیلی سخت بود, اومده بود تو گروه وزنی ما ( یعنی شکست دوباره تحقیر به معنی واقعی بود). پدرم می گفت : ((نترس, همون فن خودتو بهش بزن. می گیره )). اما من می ترسیدم. یاد کشتی قبل افتادم. این که به چه وضع فلاکت باری نفس کم اوردم و تو وقت دوم وقتی من رو برد رو پل, نای تقلا نداشتم. یارو رو فبل بازی دیدم. کشتی اولش رو باخته بود. بهش گفتم حریفت که هیکلی نبود, چرا بهش باختی؟ گفتش که(( به من اعتماد کن کارش خیلی درسته و من رو برده. من هم تو رو بردم, پس ... )). ترسم بیشتر شده بود . دست بالای دست بسیاره. خلاصه کشتی شروع شد. بابام و مربیم کنار زمین بودند. با طرف دست دادم و کشتی رو شروع کردم. حدود 10 ثانیه بعد, لنگش کردم طرف هم سریع ضربه فنی شد. بعد رفتم با نیمکتش دست دادم. همتیش گفت : "That was fast". مربیم هم کلی تعریف کرد.
بازی بعدیم با فردی بود که روز وزن کشی به زور هیچی نخوردن و از دست دادن کلی آب, وزنش به حد اکثر وزن مجاز گروه رسیده بود. (ورن من نیم کیلو از حداقل گروه بیشتر بود) . طرف 4 کیلو وزنش بیشتر از وزن مجاز شده بود امروز. با خودش که حرف می زدم می گفت که 3-4 ساله روزی 3-4 ساعت کشتی می گیره. پدرم کشتیش رو که میدید برای اولین بار بر عکس بقیه که می گفت هیچ چی نیستند, گفت معلومه طرف کشتی گیره. قدش از من خیلی کوتاه تر بود و خیلی هم از من هیکلی تر بود. پدرم گفت بهش نزدیک نشو که فن بالا می خوری. خلاصه کشتی شروع شد و من هم توصیه ی پدرم رو گوش کردم اولش و نزدیک بهش نشدم, حتی رو پلم بردمش و نزدیک بود ضربش کنم اما اونجا به خودم گفتم مگه میشه کسی که 4 ماهه داره کشتی می گیره, بتونه کسی که 4 ساله داره کشتی می گیره رو ببره. خلاصه از زیر دستم در رفت و من 2-3 امتیاز گرفتم. بعد نفهمیدم چی شد که بهش نزدیک شدم. اون هم فن بالا زد و من ضربه فنی شدم. بعدش مربیم بهم گفت اشکال نداره سال اولته و پدرم هم گفت : ((نگفتم نزدیک نشو؟ حالا اشکال نداره.)) . شانش من پدرم از قبلی که بردم فیلم نگرفت اما اینی که باختم رو فیلم گرفت ( من هم بعدا پاکش کردم :)) ) . تا کشتی بعدیم 3 - 4 ساعت وقت بود. به پدرم می گفتم بابا ول کن بیا بریم دیگه. نمی خوام دوباره ببازم. بهم گفت: (( حالا که اومدیم تا تهش رو میریم)) . اما من دیگه به اون صورت امیدی نداشتم.
دوباره حالت تعلیق و اضطراب تحقیر رو داشتم , اما هنوزم اگه همه بازی های دیگم رو می بردم برنز رو می گرفتم ....
ادامه دارد ...
شرمندم دوستان که مدتی آپدیت نمی کردم. حقیقتش ترم دوم دانشگاه ما هم شروع شد و تا حالا سنگین تر از ترم قبل بوده.واسه همین شاید دیگه نتونم مثل قدیما پشت سر هم آپدیت کنم. دم دوتسانی هم که نظر گذاشتن گرم. بعد از خوندن نظرات اون ها عزمم رو جزم کردم که این پست رو بزنم.
-------------------------------
خوب تو پست قبلی گفتم که پدرم هم قرار شد با من برای مسابقات کشتی منطقه ای ROPSSAA بیاد. صبح زود طبق معمول بلند شدم, مادرم یک صبحونه سبک بهم داد. حس عجیبی داشتم. از زور استرس غذا از گلوم پایین نمی رفت. سعی می کردم بر خودم غلبه کنم چون دیگه استرس داشت از تو من رو می خورد. دستام می لرزید , کم مومده بود که بیافتم رو زمین. خلاصه سوار اتوبوس شدم و رفتم مدرسه. از اونجا با ماشین Jade (یکی از بچه های تیم) و با DJ (یکی دیگه از بچه های تیم) راهی سالن کشتی شدیم. البته روز قبل هم واسه وزن کشی اومده بودم اونجا. سقف بلند سالن احساس ناچیز بودن من رو بیشتر می کرد. دیگه مهم نبود واسه چی اونجام. دیگه application و چیز های دیگه ی دانشگاه واسم مهم نبود. فقط مهم بود که من اونجام و شکست رو نمی تونستم تحمل کنم.
شروع کردیم با بچه های تیم به تمرین و استرس دیگه کم کم داشت حالم رو بد می کرد ( الانم که فکرشو می کنم وجودم رو استرس می گیره). به دستور Jade (همتیمیم که تو تیم ملی کشتی جوانان کانادا هم هست) بلند شدم به تمرین جدی. یک خورده دور سالن گشتم و یکی از دوستهام رو دیدم و شروع کردم باهاش با صحبت. بعدش یکی از دوست های اونم اومد و گفت من تو رو یادمه که تو تورنومنت قبل هم تیمیم رو شکست داده بودی. (همونی که تو تورنومنت قبلیش اول شده بود) و رفت طرف رو اورد. طرف هم بر عکس انتظار خیلی دوستانه با من رفتار کرد و گفت اسمش عبدالله هست و فهمیدم مسلمونه. با هم دست دادیم و با هم تمرین کردیم. کم کم دیگه بابام هم اومد. پدرم همیشه در امیدوار کردن من موفق بوده و خیلی از استرسم کم کرد. اما حقیقتش رو بخواهید شرایط آسونی نبود. فکرش رو بکنید 1 ساعت رو نیمکت بشینید تا نوبت کشتیتون بشه. تو این 1 ساعت آدم هزار تا فکر می کنه. دوستانی که تجربش دارند می دونند انتظار پدر آدم رو در میاره. خلاصه نوبت کشتی من فرا رسید. شلوار و بلیزم رو در اوردم و با دوبنده وارد زمین شدم. پدرم قبلش گفت گوشت به من باشه تو زمین, مربی و Mr. Tinson (سرپرست تیم) هم دور زمین بودند. طرف رو من قبلا برده بودم. اینو که دیدم یک خورده حالم بهتر شد. رفتم باهاش دست دادم و باهاش خوش و بش کردم. همون اول بازی فنی رو که از بچگی تو دعوا ها به دوستام میزدم رو به طرف زدم. (لنگش کردم). طرف هم در جا رفت رو پل. بعد از مقدار قابل توجهی تقلا ضربه فنی شد و من خوشحال از زمین بیرون اومدم. مربیم بهم آفرین گفت و پدرم هم همینطور. الان که ویدیوشو میبینم, میبینم که نزدیک بود وسطاش یارو رو ول کنم, بابام هی داد می زد بخواب, بلند نشو و ... . این از کشتی اول. کشتی بعدیم با نفری بود که تو تورنومنت قبلی بهش باخته بودم. طرف وزنش از من کمتر بود اما چون گروه وزنی خودش خیلی سخت بود, اومده بود تو گروه وزنی ما ( یعنی شکست دوباره تحقیر به معنی واقعی بود). پدرم می گفت : ((نترس, همون فن خودتو بهش بزن. می گیره )). اما من می ترسیدم. یاد کشتی قبل افتادم. این که به چه وضع فلاکت باری نفس کم اوردم و تو وقت دوم وقتی من رو برد رو پل, نای تقلا نداشتم. یارو رو فبل بازی دیدم. کشتی اولش رو باخته بود. بهش گفتم حریفت که هیکلی نبود, چرا بهش باختی؟ گفتش که(( به من اعتماد کن کارش خیلی درسته و من رو برده. من هم تو رو بردم, پس ... )). ترسم بیشتر شده بود . دست بالای دست بسیاره. خلاصه کشتی شروع شد. بابام و مربیم کنار زمین بودند. با طرف دست دادم و کشتی رو شروع کردم. حدود 10 ثانیه بعد, لنگش کردم طرف هم سریع ضربه فنی شد. بعد رفتم با نیمکتش دست دادم. همتیش گفت : "That was fast". مربیم هم کلی تعریف کرد.
بازی بعدیم با فردی بود که روز وزن کشی به زور هیچی نخوردن و از دست دادن کلی آب, وزنش به حد اکثر وزن مجاز گروه رسیده بود. (ورن من نیم کیلو از حداقل گروه بیشتر بود) . طرف 4 کیلو وزنش بیشتر از وزن مجاز شده بود امروز. با خودش که حرف می زدم می گفت که 3-4 ساله روزی 3-4 ساعت کشتی می گیره. پدرم کشتیش رو که میدید برای اولین بار بر عکس بقیه که می گفت هیچ چی نیستند, گفت معلومه طرف کشتی گیره. قدش از من خیلی کوتاه تر بود و خیلی هم از من هیکلی تر بود. پدرم گفت بهش نزدیک نشو که فن بالا می خوری. خلاصه کشتی شروع شد و من هم توصیه ی پدرم رو گوش کردم اولش و نزدیک بهش نشدم, حتی رو پلم بردمش و نزدیک بود ضربش کنم اما اونجا به خودم گفتم مگه میشه کسی که 4 ماهه داره کشتی می گیره, بتونه کسی که 4 ساله داره کشتی می گیره رو ببره. خلاصه از زیر دستم در رفت و من 2-3 امتیاز گرفتم. بعد نفهمیدم چی شد که بهش نزدیک شدم. اون هم فن بالا زد و من ضربه فنی شدم. بعدش مربیم بهم گفت اشکال نداره سال اولته و پدرم هم گفت : ((نگفتم نزدیک نشو؟ حالا اشکال نداره.)) . شانش من پدرم از قبلی که بردم فیلم نگرفت اما اینی که باختم رو فیلم گرفت ( من هم بعدا پاکش کردم :)) ) . تا کشتی بعدیم 3 - 4 ساعت وقت بود. به پدرم می گفتم بابا ول کن بیا بریم دیگه. نمی خوام دوباره ببازم. بهم گفت: (( حالا که اومدیم تا تهش رو میریم)) . اما من دیگه به اون صورت امیدی نداشتم.
دوباره حالت تعلیق و اضطراب تحقیر رو داشتم , اما هنوزم اگه همه بازی های دیگم رو می بردم برنز رو می گرفتم ....
ادامه دارد ...