۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 29 (حساس ترین مسابقات زندگیم)

با سلام
شرمندم دوستان که مدتی آپدیت نمی کردم. حقیقتش ترم دوم دانشگاه ما هم شروع شد و تا حالا سنگین تر از ترم قبل بوده.واسه همین شاید دیگه نتونم مثل قدیما پشت سر هم آپدیت کنم. دم دوتسانی هم که نظر گذاشتن  گرم. بعد از خوندن نظرات اون ها عزمم رو جزم کردم که این پست رو بزنم.

-------------------------------
خوب تو پست قبلی گفتم که پدرم هم قرار شد با من برای مسابقات کشتی منطقه ای ROPSSAA بیاد. صبح زود طبق معمول بلند شدم, مادرم یک صبحونه سبک بهم داد. حس عجیبی داشتم. از زور استرس غذا از گلوم پایین نمی رفت. سعی می کردم بر خودم غلبه کنم چون دیگه استرس داشت از تو من رو می خورد. دستام می لرزید , کم مومده بود که بیافتم رو زمین. خلاصه سوار اتوبوس شدم و رفتم مدرسه. از اونجا با ماشین Jade (یکی از بچه های تیم)  و با DJ (یکی دیگه از بچه های تیم) راهی سالن کشتی شدیم. البته روز قبل هم واسه وزن کشی اومده بودم اونجا. سقف بلند سالن احساس ناچیز بودن من رو بیشتر می کرد. دیگه مهم نبود واسه چی اونجام. دیگه application و چیز های دیگه ی دانشگاه واسم مهم نبود. فقط مهم بود که من اونجام و شکست رو نمی تونستم تحمل کنم.
شروع کردیم با بچه های تیم به تمرین و استرس دیگه کم کم داشت حالم رو بد می کرد ( الانم که فکرشو می کنم وجودم رو استرس می گیره). به دستور Jade (همتیمیم که تو تیم ملی کشتی جوانان کانادا هم هست) بلند شدم به تمرین جدی. یک خورده دور سالن گشتم و یکی از دوستهام رو دیدم و شروع کردم باهاش با صحبت. بعدش یکی از دوست های اونم اومد و گفت من تو رو یادمه که تو تورنومنت قبل هم تیمیم رو شکست داده بودی. (همونی که تو تورنومنت قبلیش اول شده بود) و رفت طرف رو اورد. طرف هم بر عکس انتظار خیلی دوستانه با من رفتار کرد و گفت اسمش عبدالله هست و فهمیدم مسلمونه. با هم دست دادیم و با هم تمرین کردیم. کم کم دیگه بابام هم اومد. پدرم همیشه در امیدوار کردن من موفق بوده و خیلی از استرسم کم کرد. اما حقیقتش رو بخواهید شرایط آسونی نبود. فکرش رو بکنید 1 ساعت رو نیمکت بشینید تا نوبت کشتیتون بشه. تو این 1 ساعت آدم هزار تا فکر می کنه. دوستانی که تجربش دارند می دونند انتظار پدر آدم رو در میاره. خلاصه نوبت کشتی من فرا رسید. شلوار و بلیزم رو در اوردم و با دوبنده وارد زمین شدم. پدرم قبلش گفت گوشت به من باشه تو زمین, مربی و Mr. Tinson (سرپرست تیم) هم دور زمین بودند. طرف رو من قبلا برده بودم. اینو که دیدم یک خورده حالم بهتر شد. رفتم باهاش دست دادم و باهاش خوش و بش کردم. همون اول بازی فنی رو که از بچگی تو دعوا ها  به دوستام میزدم رو به طرف زدم. (لنگش کردم). طرف هم در جا رفت رو پل. بعد از مقدار قابل توجهی تقلا ضربه فنی شد و من خوشحال از زمین بیرون اومدم. مربیم بهم آفرین گفت و پدرم هم همینطور. الان که ویدیوشو میبینم, میبینم که نزدیک بود وسطاش یارو رو ول کنم, بابام هی داد می زد بخواب, بلند نشو و ... . این از کشتی اول. کشتی بعدیم با نفری بود که تو تورنومنت قبلی بهش باخته بودم. طرف وزنش از من کمتر بود اما چون گروه وزنی خودش خیلی سخت بود, اومده بود تو گروه وزنی ما ( یعنی شکست دوباره تحقیر به معنی واقعی بود). پدرم می گفت : ((نترس, همون فن خودتو بهش بزن. می گیره )). اما من می ترسیدم. یاد کشتی قبل افتادم. این که به چه وضع فلاکت باری نفس کم اوردم و تو وقت دوم وقتی من رو برد رو پل, نای تقلا نداشتم. یارو رو فبل بازی دیدم. کشتی اولش رو باخته بود. بهش گفتم حریفت که هیکلی نبود, چرا بهش باختی؟ گفتش که(( به من اعتماد کن کارش خیلی درسته و من رو برده. من هم تو رو بردم, پس ... )). ترسم بیشتر شده بود . دست بالای دست بسیاره. خلاصه کشتی شروع شد. بابام و مربیم کنار زمین بودند. با طرف دست دادم و کشتی رو شروع کردم. حدود 10 ثانیه بعد, لنگش کردم طرف هم سریع ضربه فنی شد. بعد رفتم با نیمکتش دست دادم. همتیش گفت : "That was fast". مربیم هم کلی تعریف کرد.
بازی بعدیم با فردی بود که روز وزن کشی به زور هیچی نخوردن و از دست دادن کلی آب, وزنش به حد اکثر وزن مجاز گروه رسیده بود. (ورن من نیم کیلو از حداقل گروه بیشتر بود) . طرف 4 کیلو وزنش بیشتر از وزن مجاز شده بود امروز. با خودش که حرف می زدم می گفت که 3-4 ساله روزی 3-4 ساعت کشتی می گیره. پدرم کشتیش رو که میدید برای اولین بار بر عکس بقیه که می گفت هیچ چی نیستند, گفت معلومه طرف کشتی گیره. قدش از من خیلی کوتاه تر بود و خیلی هم از من هیکلی تر بود. پدرم گفت بهش نزدیک نشو که فن بالا می خوری. خلاصه کشتی شروع شد و من هم توصیه ی پدرم رو گوش کردم اولش و نزدیک بهش نشدم, حتی رو پلم بردمش و نزدیک بود ضربش کنم اما اونجا به خودم گفتم مگه میشه کسی که 4 ماهه داره کشتی می گیره,  بتونه کسی که 4 ساله داره کشتی می گیره رو ببره. خلاصه از زیر دستم در رفت و من 2-3 امتیاز گرفتم. بعد نفهمیدم چی شد که بهش نزدیک شدم. اون هم فن بالا زد و من ضربه فنی شدم. بعدش مربیم بهم گفت اشکال نداره سال اولته و پدرم هم گفت : ((نگفتم نزدیک نشو؟ حالا اشکال نداره.)) . شانش من پدرم از قبلی که بردم فیلم نگرفت اما اینی که باختم رو فیلم گرفت ( من هم بعدا پاکش کردم :)) ) . تا کشتی بعدیم 3 - 4 ساعت وقت بود. به پدرم می گفتم بابا ول کن بیا بریم دیگه. نمی خوام دوباره ببازم. بهم گفت: (( حالا که اومدیم تا تهش رو میریم)) . اما من دیگه به اون صورت امیدی نداشتم.
دوباره حالت تعلیق و اضطراب تحقیر رو داشتم , اما هنوزم اگه همه بازی های دیگم رو می بردم برنز رو می گرفتم ....
ادامه دارد ...

۱۳ نظر:

از دیار زاگرس باشکوه گفت...

باسلام
امروز با وبلاگ شما آشنا شدم،چون به یادگیری در مورد شرایط فرهنگی و اجتماعی کشورهای مختلف علاقمند هستم بیش از هفت ساعت به طور مداوم وقت گذاشتم و همه مطالب شما را خواندم،نوشته های شما روان هستن و چون حالت خاطرات نویسی دارند،و سعی کردید احساسات واقعی خودتان را بیان کنید به نظر من جالب جذاب و آموزنده می باشن،و خوشبختانه شما دارای هوش خوبی هستید مطالب را به صورت دنباله دار و جذاب بیان کردید.
به نظرم اینگونه بیان خاطرات و تجربیات، به دلیل اینکه متاسفانه کشور ما تعاملات فرهنگی و اجتماعی زیادی با کشورهای دیگه به خصوص کشورهای پیشرفته از نظر تکنولوژی و سطح زندگی نداره،
می تونه آموزنده باشه،به خصوص شرایط زندگی و نوع نگاه یک انسان که در غرب زندگی میکنه نوع رفتار اجتماعی افراد اون جامعه با خودشان و با افراد دیگه که از ملیتهای مختلف هستند،طرز تفکر آداب و رسوم، سیستم آموزشی در مدارس و دانشگاها،و خوشبختانه سعی کردید حداقل یه چارچوب های خاصی را رعایت کنید به نظر من مطالب شما برای همه به خصوص جوانها می تونه مفید باشه،البته امیدوارم بتونید مطالب با صداقت و منطبق با واقعیات آنجا بیان کنید که نهایتآ بتونه دید خوب و درستی حداقل در مورد شرایط زندگی تو کانادا به هموطنان بده،به خصوص الان که که شما تونیستید وارد یک محیط جدی تر دانشگاهی بشید،و به خاطر این موفقیت هم بهتون تبریک میگم.
امیدوارم که برای هموطنان خود در آینده باعث افتخار باشید،
از آشنایی با وبلاگ شما خوشحالم،و برای شما آرزوی شادکامی و بهروزی دارم.

رزا گفت...

سلام دوست خوبم،

خسته نباشید :) امیدوارم مدال برنز کسب شده بوده در اون تورنو منت :دی

خیلی مشتاقم بیشتر از وضع دانشگاه های اونجا و قوانین تحصیلیش مطلع شم، من هم یه سمپادیم، هم سن شما، نمی دونم می تونیم از طریق ایمیل با هم در ارتباط باشیم؟ خیلی مشتاق شنیدن تجربه هاتونم
با تشکر

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

pasokh be az diyare zagrose ba shokouh :
shoma bande ro sharmande mi farmayid. bi nahayat khorsandam ke matalebe webloge in haghir morede estefadeye shoma gharar gerefte. mamnoon
--------------------------
pasokh be rosa:
ba salam dooste aziz
khoshhal misham age komaki az dastam bar miyad betoonam vasatoon anjam bedam. emaile bande hast: perspolisi@ymail.com
movafagh bashid
-----------

sadegh گفت...

http://khatere2008.wordpress.com
سلام وبلاگت رو پيوند دادم منتظرم

quebec گفت...

سلام دوست عزيز خوشحال مي شيم افتخار بديد در گروه ما در فيسبوك عضو بشيد:(http://www.facebook.com/#!/home.php?sk=group_164632073585208&notif_t=group_r2j)

فراموشي گفت...

داستانت جذابه و ميخونمش فقط كاش يكم ويرايش كني. خيلي خوب مينويسي و موفق باشي تو روزاي سخت.
به منم سر ميزني؟
raiate-kaveh.blogspot.com

Canada Expert گفت...

سلام دوست عزیز، با آرزوی موفقیت در سال جدید، من تازه با وبلاگ خوب شما آشنا شدم و واقعا از خوندن مطلب شما لذت بردم، این آدرس وب سایت من هستش www.CanadaExpert.ca. اگر دوست داشتید سر بزنید. در ضمن زمینه کاری من خدمات مهاجرت کانادا هستش. اگر کاری از دست من بر اومد براتون و یا اگر دوستان و آشنایان قصد مهاجرت داشتن خوشحال میشم در خدمتشون باشم.در ضمن ممنون میشم لطفا اگر من را هم به لیست دوستان خود اضافه کنید.

در ضمن از طریق وب سایتم میتوانم پسخگی سوالات مهاجرتی دوستان باشم.

شاد و پیروز باشید.

ناشناس گفت...

سلام.
تمام وبلاک شما رو خوندم.
اما بعضی جاها اصلا به هم نمیخونه.
1-گفته بودین از 6 سالگی کلاس زیان میرفتی اما اینجا زبانت خوب نیست؟
2-چرا تو هر کاری شما اول میشی یا بهترینی؟
مثل(تیز هوشان-نفر اول مدرسه-چند نفر تو کشتی خاک کردن تو 3 سوت؟)
چرا به حاشیه ها نمیپردازین؟
مثل اینکه اونجا چتوری به اینترنت وصل شدید؟
خونتونو چند اجاره کردین؟
موبایلتون چیه؟
ماشینتون چنده؟
کانالای تلوزیونی اونجا چند تاس؟
تو این 2 سال اصلا هیچ گردشی نرفتین؟
بعد یک مثصعله خیلی بزرگ مگه میشه ادم 2 سال یک جا درس بخونه 1 دونه دوست صمیمی نداشته یاشه؟

brotherhood گفت...

سلام.
تمام وبلاک شما رو خوندم.
اما بعضی جاها اصلا به هم نمیخونه.
1-گفته بودین از 6 سالگی کلاس زیان میرفتی اما اینجا زبانت خوب نیست؟
2-چرا تو هر کاری شما اول میشی یا بهترینی؟
مثل(تیز هوشان-نفر اول مدرسه-چند نفر تو کشتی خاک کردن تو 3 سوت؟)
چرا به حاشیه ها نمیپردازین؟
مثل اینکه اونجا چتوری به اینترنت وصل شدید؟
خونتونو چند اجاره کردین؟
موبایلتون چیه؟
ماشینتون چنده؟
کانالای تلوزیونی اونجا چند تاس؟
تو این 2 سال اصلا هیچ گردشی نرفتین؟
بعد یک مثصعله خیلی بزرگ مگه میشه ادم 2 سال یک جا درس بخونه 1 دونه دوست صمیمی نداشته یاشه؟

دوستارت گفت...

سلام.
من سال دیگه 17 سالم میشه.
به دلایلی معافم از سربازی.
توی زبان تافل دارم.
درسمم متوسطه.
یک سوال ازت دارم.
من با شرایط زیر به نظر تو بیام کانادا یا نه؟
(اونجا یک چیز تو مایه های AMERICAN pie اره؟)
5 نفریم
مادر پدرم بالای 40
در امد ماهانمون اینجا حدود 1000000
مادرم معلم
پدرم ( بازنشته_مغازه کلوپ_گاهی فیلم میسازه)
مبزان متوسط پولی که میتونیم بیاریم اونور 300 تاس.
پدرم دیپلم
مادرمم لیسانس
نظرت چیه؟

ناشناس گفت...

سلام دوستان وبلاکی دارم تو همین مایه ها خوشحال میشم سر بزنید

www.canadatoranto.blogfa.com

نويد گفت...

سلام !
موفق باشيد .

mahtab گفت...

salam man taghriban ye haftas ke daram webloge shomaro mikhoonam moteasefane az januay ta alan hich matnio post nakardid moshtaghane mayel be khoondane baghiyeye majara hastam garche shayad alan vaghte kafi nadarid ama khoshhal misham bazam bekhoonam man va hamsaram taze eghdam kardim va khoondane tajrobiyate shoma baram jaleb bood