۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 12

با سلام

فردا دیگه روز اول مدرسه هست ومن هم آماده شدم واسه مدرسه. البته همون طور که قبلا قول داده بودم سعی می کنم یک هفته هم چنان آپ کنم , ولی فکر نکنم دیگه بتونم انقدر واه وبلاگ وقت بزارم. دیگه بریم سر داستان.

--------------------------------------------------------------------

اون روز در حقيقت شروع سيرِ تغيیرِ من بود. اما هنوز اوضاعِ بحرانى نشده بود. يعنى هنوز خيلى افسرده نبودم اما تغيير همون طور كه قبلا گفتم اگر ناگهانى باشه با افسردگى همراهه. به هر حال آنروز هم تموم شد و فرداش دوباره به مدرسه رفتم. در كلاس رياضى همچنان به عمليات جبری میپرداختیم و در كلاس زبان همچنان دستان كوتاه میخوندیم.اما نكته قابل توجه در كلاس شيمى به وقوع پيوست. معلم شيمى اون روز به ما گفت كه ما هفته دیگه ميخواهيم مس رو به طلا تبديل كنيم واسه همين هفته بعد هر نفر ۵ تا سکهٔ يك سنتی(سکه های يك سنتی اينجا از جنس مس هست) بياره. قضيهِ خيلى جالبى به نظر مى اومد. به هر حال شيمى هم تموم شد و رفتيم كلاس ورزش. همون طور كه قبلا گفته بودم، كلاس ورزش جايى بود كه بيشتر از همه احساس تنهايى ميكردم به ويژهِ اينكه بعد از جلسه اول همون تنها نفرى هم كه يك خرده مى شناختمش ، کلاسش رو حذف كرده بود و ديگه نمى اومد. وارد رختکن شدم و لباس هام رو عوض كردم و لباس فرم ورزش رو پوشيدم. طبق معمول همه مشغول صحبت و خوش و بش با هم بودند و من تنها افتاده بودم. كيفم رو ورداشتم و وارد سالن شدم.اون رو روى سکو گذشتم و رفتم كنارش نشستم. اصولا هر دفعه وارد اين سالن ميشدم، احساس خوبى بهم دست نمى داد. كلاس ورزش بر عكسِ بقيه كلاس‌ها كه معلم حرف ميزد و بچه‌ها بايد ساكت میبودند، تو كلاس ورزش هيچ مانع اى نبود و بچه‌ها مدام با هم صحبت ميكردند و مى خندیدند. در اين شرايط بود كه تنهايى من بيش از پيش اذيتم مى كرد. احساس يك قطعه پازلی رو داشتم كه تو اون جايى كه واسش در نظر گرفته بودند، جا نمى خورد. احساس مى كردم به اينجا تعلق ندارم. منى كه هميشه تو مدرسه كلى رفيق داشتم و گروه مخصوص داشتم ، فكر ميكردم كه اگه برم كانادا مشكلى نخواهم داشت و خيلى راحت دوباره مثل ايران كلى آدم دورم جمع ميشند. اينكه ميديدَم تنها افتادم احساس بدى بهم ميداد ، البته الان كه فكر ميكنم مى بينم حالا تا احساس بد كلى مونده بود. خلاصه تو كلاس ورزش ، معلم همون طور كه قبلا گفته بود ، مى خواست كه ازمون تستِ ورزش بگيره. همه رفتيم بيرون و رو چمن‌ها نشستيم. اولين تست در حقيقت دو استقامت بود. كه يعنى در ۱۲ دقيقه چند دور ميتونى دوره زمين فوتبال آمريكاىی رو بدوی. بچه‌ها همون طور با هم حرف مزیدند و میخندیدند و من يك گوشه تنها نشسته بودم. معلم هنوز بيرون نيومده بود و من گفتم بذار اول برم آب بخورم ولى وقتى برگشتم ديدم گروه اول همونجا شروع به دويدن كرده بود. من هم كه نميدونستم در گروه ۱ هستم يا ۲، كلى مضطرب شدم. رفتم پرسيدم از معلم , آخر سر به اين نتيجه رسيدم كه بايد بدوم با اين ها. با اينكه دير شروع كرده بودم اما نتيجه‌اش خيلى بد نبود. آفتاب مستقيم ميخورد و هوا هم يك خرده گرم بود. خلاصه دو تموم شد. ظاهرا اون موقع كه من نبودم، معلم به همه گفته بود كه يك يار انتخاب كنيد و به من بگيد كه چند دور دوید. وقتى دو تموم شد، ظاهرا يك پسر ديگه هم جديد اومد بود كه قبلا نبود و از من پرسيد كه چند دور دویدی؟ من هم گفتم ۵ دور و خورده ای كه با حساب نشانه هایی كه روى زمين بود به معلم گفت كه من ۵ دور و ۴ واحد دويدم كه البته بعدا فهميدم اشتباه گفته و به معلم گفتم كه من ۵ دور و ۸ واحد دويدم كه اون هم سریع اصلاح كرد. طرفى كه جديد اومد بود يك پسر bolond و بلند بود كه جزوه معدود افرادى بود كه قدش تقريبا هم قد من بود كه بعدا فهميدم هلندیه. خلاصه اون روز هم تموم شد و از مدرسه اومدم بيرون. تو خونه ديگه مثل چند روز قبلى كلماتى كه تو ESL بلد نبودم رو دونه دونه در نياوردم. راستش خيلى وقت ميگرفت كه به نظرم لازم نبود. فرداش دوباره رفتيم مدرسه. معلمِ رياضى گفت كه هفته بعد امتحان مى گيرِه و معلم ESL تكليف داد كه راجع به يك موضوع, چند خطى بنويسيم. ESL كه تموم شد برگشتم به طبقه ۳ كه به Lockerام برم و غذام رو بردارم. غذام رو برداشتم و به سمت کافه تریا به راه افتادم. دوباره مثل روز هاى قبلى رفتم پيش همون بچه هايى كه از برنامه قبل از آغاز سال مى شناختم. اکثرشون به خصوص چینیها آدم هاى خسته كننده اى بودند. دائم با خودشون چينى حرف ميزدند و اصلا در نظر نمى گرفتند كه بابا يك نفر ديگه هم اينجا نشسته. خلاصه ساعت نهار به كندی گذشت و زنگ ورزش خورد. وسائل رو از قبل ورداشته بودم. به سمت كلاس ورزش به راه افتادم. اون روز قرار بود كه قسمت ديگرى از تست بدنى رو داشته باشيم. اين قسمت شامل دراز نشست، شنا ، يك مدل دويدن، پرش و چند تا قسمت ديگه بود كه يادم نيست. تو جلسات قبلى با همون پسر فرانسویه كه قبلا راجع بهش صحبت كردم آشنا شده بودم. مى گفت كه چند ماهى اومد كه زبانش رو تقويت كُنه. آدم بدى به نظر نمى رسيد. چند كلمه باهاش فرانسوى حرف زدم و بعد با توجه به سواد اندک ما و اين نكته كه اين اومده بود انگليسى ياد بگيرى ديگه باهاش انگلیسی‌ حرف ميزدم. براى تست ورزش، معلم گفت كه يار انتخاب كنيد وأسه اينكه يك نفر باشه كه رکورد‌هاتون رو گزارش بده. تا معلم اين حرف رو زد ، فرانسویه به من گفت كه مياى من و تو Partner باشیم كه من هم گفتم باشه. تو اون روز با يك پسر ديگه هم آشنا شده بودم. قيافه عجيبى داشت. پوست نسبتأ سیاه با چشم هاى بادومی. ولى آدم خوبى به نظر مى رسيد. خلأصه قسمت اول تست همونى بود كه گفتم يك جور دويدن بود. چند تا مانع رو زمين گذاشته بودند كه بايد دوره اين‌ها میگشتی و از خط پايان عبور ميكردى و معلم واست زمان ثبت مى كرد. هر كى كه ميخواست زودتر بره ميتونست زود تر بره تو صف وایسته. اون فردى كه گفتم نسبتا سياه بود و چشم هاى بادومی داشت كه بعدا فهميدم اسمش Josh هست، جزو نفرات اول بود كه دويد. بعد از اينكه دویدنش تموم شد و رکورد خوبى هم زده بود، ما خواستيم يك نوعى بهش تبريك بگيم كه اي كاش زبونم قفل مى شد و تبریک نمى گفتم. تو ايران كه بوديم يك اصطلاحی بين بچه هاى مدرسه ما جا افتاده بود كه اگه چيز جالبى مى ديدند يا چيز با مزه ميگفتند "Yes Baby". ما هم از دهنمون در رفت و اين رو بهش گفتيم. همونجا خنديد و ديدم دارِه ميره به سمت يك پسر ديگه( همونى كه گفتم گوشواره داشت)، بعد از اينكه حرفش تموم شد اون يارو هم كلى خنديد و از من پرسيد كه اسمت چيه. منم اسمم رو بهش گفتم. خلأصه من هم تو صف وایستادیم كه اون امتحان رو بدم. نميدونم چرا استرس داشتم. کلا از بچّگى سر خيلى از كار‌ها كه ميخواستم بكنم استرس داشتم. اما بعد از يك دفعه كه مسير رو اشتباه رفتم، تونستم دفعه دوم دور رو تموم كنم و رکورد نه چندان بدى رو ثبت كنم. تو همون جا كه بودم , يك پسره كه قبلا ديده بودم ارتباطات عمومیش خيلى قویه و با اكثر بچه هاى مدرسه ظاهرا رفيقه و تو كلاس رياضیم هم بود، باهام صحبت كرد و اسمم رو پرسید و پرسيد كه از كجام. منم اسمم رو بهش گفتم و گفتم كه از ايرانم. اون هم به فارسى و با يك لهجۀ عجيب ازم پرسيد كه "پارسى ميدانى؟" كه منم گفتم اره. و اون هم خودش رو به فارسى معرفى كرد و گفت كه افغانى هست و ۶ ساله كه اومد و اسمش زبیحه. من هم كه بلاخره يك نفر پيدا كرده بودم كه بتونم باهاش ارتباط بر قرار كنم ، خيلى خوشحال شده بودم. خلاصه به قسمت هاى بعدی تست ورزش رسيديم. واسه دراز نشست اول فرانسویه پاهام رو گرفت و من دراز نشست رفتم و اون تعداد رو شمرد و بعد من همين كار رو براش كردم. واسه شنا هم تقريبا همين قضيه بود. آخر كه تموم شد معلم همه رو جمع كرد و رکورد‌ها رو از خود شخص پرید. اونجا بود كه فهميدم من و فرانسویه تقريبا پائين ترين رکورد‌ها رو تو كلاس داشتیم. بعدش يك تستِ پرش گرفت كه بايد مى پریدی و تا هر ارتفاع اى كه مى پريدى رکوردت ثبت ميشد و در آخر هم قد و وزن اندازه گرفته شد كه همه اين‌ها رو به واحد هايى مثل پوند و فوت گفتند كه من هيچ كدوم رو بلد نبودم. خلاصه زنگ خورد و به سمت ايستگاهِ اتوبوس به راه افتادم. حالم از ديروز و روز هاى قبل يك خورده بهتر بود ولى هنوز خيلى خوب نبود. به خيابون نگاه كردم و ديدم برگ هاى پاییزی چه منظرهٔ فوق العاده اى به خيابون داده. حالم یک خورده بهتر شد و سوار اتوبوس شدم.
ادامه دارد ...

۷ نظر:

ناشناس گفت...

مگر تو اونتاریو مدارس کی باز می شن؟ تو بی سی که فردا 8 سپتامبر باز می شن. به کانادا خوش آمدی و تا سال دیگر این موقع بهت قول می دم که دوستان بسیاری پیدا کنی و از زندگی جدیدت لذت ببری. موفق باشی.

Tabidneveshteha گفت...

salam doot aziz
hamintor ke dar potam ham eshare kardam, madares farda 8 sept baz mishand

ناشناس گفت...

اینجوری هر روز خاطرات یک روز رو بنویسی که هیچوقت به زمان حال نمیرسیم!...jk

ناشناس گفت...

دوست عزیز سلام
من مدتها بود برای آشنائی دو فرزندم (و خودم)با وضعیت شرایط مدارس کانادا دنبال منبعی بودم که از دیدن این نوشته های شما بسیار خوشحال شدیم و روزانه منظر ادامه اطلاع رسانی شما هستیم

آبدارچی گفت...

سلام . آبدارچی هستم ومدتی که خواننده مطالب فشنگت هستم . من هم منتظر نامه مدیکالم . تصمیم گرفتم به جمع همسفران بپیوندم . ضمن آرزوی موفقیت ، از شما دعوت میکنم سری هم به آبدارخونه من بزنید .متشکرم.

به سوی کانادا گفت...

برای شما ارزوی موفقیت میکنم.
شاد باشید.

ناشناس گفت...

با سلام خدمت نویسنده ارجمند این وبلاگ پرمایه
از اینکه سرانجام توانستم مطالب مورد نیاز خودرا پس از چند ماه در وبلاگ شما بیابم بسیار خرسندم و از اینکه می بینم علاقه مند به رشته پزشکی می باشید بسیار مشعوف هستم و امیدوارم هرچه سریعتر بتوانید موفق شوید.
من اکنون 16 سال دارم و سال دوم تجربی را پشت سر نهاده ام من وخانواده ام اکنون در انتظار رسیدن مدیکال هستیم
تنها خواهش من از شما این است اگر برایتان امکان دارد نام و مکان مدرسه ای را که در ان تحصیل می نمایید را ذکر کنید.

با سپاس

shahin.valipour@yahoo.com