۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 1

با سلام

امروز اومدم قسمت اول مهاجر تازه وارد رو بنویسم. یک مسئله ای‌ رو هم بگم، دلیل اینکه هر روز آپدیت می‌کنم اینه که از ۱۲ سپتامبر تا حدود ۱ سال دیگه نمیتونم آپدیت کنم ، چون وارد کلاس ۱۲ میشیم و کلاس ۱۲ اینجا مثل پیش دانشگاهی و کنکور تو ایران میمونه. خوب بریم سر داستان.

---------------------------------------------------------------------

بارون به شدت می‌بارید و ما هم خیلی‌ خسته بودیم. ساک‌ها رو کشون کشون از فرودگاه بردیم بیرون و سوار ماشین کردیم. هوا هم به شدت شرجی بود. سوار ماشین پسرخالهٔ پدرم شدیم و به سمت خونه ای که قبلان برامون کرایه کرده بودند به راه افتادیم. وارد اون محله که شدیم یک خورده شوکه شدم، چون من دوست داشتم همیشه دورم شلوغ باشه اما خونه جایی‌ بود که دور و برش فقط خونه بود.حالا گفتم اشکالی‌ نداره ما که نمی‌خوایم بیشتر از ۲هفته تو این خون باشیم. ساک‌ها رو کشون کشون بردیم بالا. پسر خالهٔ بابام هم رفته بود یک مرغ درسته خرید بود که بشینیم دور هم بخوریم. وارد خونه که شدم، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که خون موکت یا فرش نبود، همش پارکت بود. خونه تو یک آپارتمان نسبتا کوچیک واقع شده بود و ۲ تا اتاق خواب داشت با یک هال کوچیک و یک تراس. ما هم ناهار رو خردیم و از پسرخالهٔ بابام خداحافظی کردیم. دیگه همه خوابشون میومد اما ساعت حدود ۶-۷ بود. باید حد اقل خودمون رو تا ساعت ۹ نگه میداشتیم. بالاخره خودمون رو نگه داشتیم و ساعت ۹ خوابیدیم. فردا اون روز بلند شدیم و صبحونه خوردیم. من رفتم بیرون که ببینم بیرون چه خبره و اوضاعش چطوره و خلاصه در دنیای جدید کاوش کنیم. در کل منطقه قشنگی‌ بود. دورو بر خونه چند تا پارک بود و فضای سبز رو همه جا میشد دید.احساس خیلی‌ خاصی‌ بود که این همه درخت و فضای سبز رو ببینی‌. راستش من که چشمم به این همه فضای سبز عادت نداشت. تصور من نسبت به فضای بیرون و در کل کانادا مثل بی‌نهایت بود. نمیدونم دارم درست توضیح میدم یا نه ، یا چقدر حرفام قابل درکه ولی‌ احساس می‌کردم همهٔ این‌ها ، همهٔ این پارک‌ها و فضا‌های سبز و این خیابون‌ها به بی‌نهایت میرسه و این چیزیه که حداقل من همیشه دنبالش بودم. خلاصه کم کم مرکز خرید نزدیک به اونجا رو هم یاد گرفته بودم و معمولا واسه خرید چیز‌های کوچیک, من میرفتم( مثل تخم مرغ ، کره و...). اکثر روزها هم صبحا میرفتم پیاده روی. راستش رو بخواهید وقتی‌ میرفتم پیاده روی و رو اون چمن‌ها و زیر درختا‌ها راه میرفتم ، یک احساس بزرگی‌ و غروری بهم دست میداد. اصولا غرور چیز خوبی‌ نیست ولی‌ چون کسی‌ ما رو نمیشناسه، اشکال نداره که حقیقت رو بگم. ظهر‌ها هم از اینترنت پر سرعت استفاده میکردیم و بعضی وقتها هم کامپیوتر بازی‌ می‌کردم. دیگه ۲ هفته رو به اتمام بود و ما بایست دنبال یک خونه جدید واسه اجاره میگشتیم.

ادامه دارد ...

۴ نظر:

Unknown گفت...

سلام!
من از داستانهاتون خیلی خوشم میاد.. بازم ادامه بدید..بهترین و باحالترین وبلاگی هست که تاحالا خوندم , قالبتون هم خیلی ساده است و من خیلی خوشم میاد.. در کل همین جوری ادامه بدید عالیه!
خدا رو شکر کنید که به بهشت مهاجرت کردید...ما که فعلا تو جهنم هستیم و دنبال راه فرار..
در مورد کلاس 12 اونجا و .. هم بگم که هیچ ربطی و شباهتی به ایران نداره!
امیدوارم تا 12 سپتامبر در مورد مدارس اونجا و ... توضیح بدید.
موفق باشید.
Sepehr.

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

ba salam.
doost aziz raje be nokteye akhar bayad begam ke enshaalah vali raje be nokat ghabli kheyli motaghed be ghaziyeye behesht o jahanam nistam ke hala to edameye dastan bishtar tozih midam

Unknown گفت...

بازم سلام!
من شما رو تو یاهو مسنجر اد کردم..لطفا شما هم بیایید.
با تشکر.

ناشناس گفت...

روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و زخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ...
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه می کنیم؟
------------------------------------------------------------------------------------------
نتیجه گیری:
مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید. شما همه جا می توانید خدمت کنید اما کشورتان منتظرتان است