۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 17

با سلام
شرمنده یک چند وقتی اپ نمیکردم، کار و زندگی زیاد شده بود. کلی کار بایست واسه کریسمس میکردم که هیچ کدومشون رو نکردم. در نتیجه این چند روزه یک خورده رو اونها تمرکز کرده بودم . خوب تو این چند وقته اتفاقات متفاوتی افتاده . یکی اینکه پدرم بعد ۳ ماه و خورده ای از ایران برگشت که همین یک مورد حال اساسیه . نکته ی دیگه اینکه باز مهمونی رفتیم اما این دفعه همگی به صورت دسته جمعی پوکر بازی کردیم و البته چون تو اینجور بازیها یک برنده بیشتر نیست ، من بزرگ واری کرده و باختم. :)) .
کلا خوش گذشت . همین پریشب هم با پدرم رفتیم میدون اصلی شهر برای مراسم ساله نو . آتیش بازیهاش خیلی قشنگ بود ، هوا عالی بود و خواننده هاش هم بد نبودند اما چیزی که خیلی مزاحم بود فشار شدید جمیت بود ، به طوری که من رو یک سکو وایستاده بودم و چند تا دختری که رو سکو های کنار وایستاده بودند به من گفتند میشه ما شما رو بگیریم که نیفتیم . ما هم گفتیم " خواهش میکنم خواهر ، دست متعلق به شماست" :)) البته جدا از شوخی اگه این اتفاقات یک ونیم سال پیش می افتاد ،شبش خوابم نمی برد .البته خوبم شد که این اتفاقات پارسال نیفتاد. چون دیگه هر شب بی خوابی میگرفتم :)) دیگه چه کنیم دیگه تربیت صحیح وطنی همینه نتایجش.
خوب دیگه وقتشه بریم سر داستان ، اما قبلش باید تشکر کنم از همه ی دوستانی که نظر گذاشتند و دیدگاهشون رو بیان کردند . مطمئن باشد حتما نظرات شما رو دستور کار خود قرار خواهم داد. جواب نظرات رو هم در همان پستی که نظر گذاشتید میدم.
واسه قسمت این هفته میتونید آهنگ "پرنده مهاجر" از سیاوش قمیشی رو به عنوان آهنگ پس زمینه گوش کنید . چند وقت پیش که این آهنگ رو شنیدم ، دیدم تک تک کلماتش وصف حال اون روز های من بود.
آهنگ رو از اینجا دانلود کنید .
------------------------------------------------------
خوب من اون موقع هنوز روال نزولی داشتم و شدیدا افسرده بودم . هر چیزی که احساس میکردم روش وایستادم و من رو اونی که بودم میکرد ، یکی بعد از دیگری زیر پام خراب میشد . قبل از اینکه بیام کانادا چیز هایی که باعث میشود به خاطرشون به خودم افتخار کنم ، نمره ی بالام تو درسا ، شان بالای خانوادگیم ، اینکه پدر مادرم دکتر مهندس بودند و اطلاعات عمومی بالام بود و همه ی اینها باعث میشود که اعتماد به نفس بالایی داشته باشم . ولی تمام این مسائل با اومدن به کانادا زیر پام خراب شده بود . دیگه بالاترین نمره ی کلاس رو تو هیچ درسی نداشتم ، شان خانوادگی هم اینجا معنی نداشت ، مدرک پدر و مادرم رو اینجا قبول نکرده بودند و به خصوص پدرم باید کلی امتحان سخت رو پاس میکرد تا بتونه به عنوان یک دکتر اینجا کار کنه و دیگه اطلاعات عمومیم و مسائل دیگه ی که باعث میشد بچه ها تو ایران دورم جمع باشند اینجا بدرد نمیخورد . یعنی من حتا نمیدونستم چی به درد میخوره ، چی باعث جلب توجه بقیه میشه که روشون برم کار کنم . راستش تجربه ی مهاجرت به من فرصتی داد که زندگیم رو یک جور دیگه نگاه کنم. اینکه بدونم چقدر ممکنه آدم احساس بدی نسبت به یک جا داشته باشه یا اینکه بعضی وقت ها خودم چه قدر الکی مغرور بودم . تو اون چند وقته فهمیدم یکی از بدترین احساس هایی که آدم میتونه داشته باشه اینه که زیر پاش خالی بشه . یعنی مثل اینکه شما دارین تو دریا راه میرین ، یک هو ببینین که دیگه زیر پاتون هیچی نیست و یک هو خالی شده . این دقیقن اتفاقی بود که واسه من افتاده بود . همه ی اون چیز هایی که بهشون تکیه کرده بودم و به من احساس خاص بودن میدادند ، از بین رفته بودند . تو ایران که بود به علت همه ی اون دلایلی که خدمدتون عرض کردم، به خودم میگفتم من باید تو همه چی پیشتاز باشم ،حتا در مورد مسائلی مانند Girl - Friend و از این دست. البته تعریف های بعضی از دوستان و آشنایان هم این خیال رو به من میداد که گفتم اگه الان برام کانادا دیگه دختر ها ما رو رو دست میبرند و فرصت انتخاب به آدم نمیدند . راستش اون موقع ها این شاید بزرگ ترین چیزی بود که میخواستم . دلیل عمده ی این قضیه رو هم که توضیح دادم . دلیلش سیستم امتیاز بندی بین بچه های ایرانه. یعنی هر کی با دختر بیشتری در ارتباط باشه در ایران بین دوستاش محبوب تره . بعد ها که تو کلاس انگلیسی تو کانادا کتابی به اسم " Death of a salesman " رو خوندم ، دیدم یکی از شخصیت ها دقیقن مثل خودمون تو ایران رفتار میکرد و هنوز اون سیستم امتیاز بندی رو پیروی میکرد که هر کی بیشتر با جنس مخالف در ارتباط باشه ، امتیاز بیشتری میگیره و در نتیجه باید پیش دوستانش محبوب تر باشه.همون موقع معلم اینگلیسیمون گفت : این یارو به دختر ها به عنوان جام قهرمانی نگاه میکنه. فکر می کنه هر چی تعداد بیشتری جام ببره ، مردتره. خب تا اینجا گفتم هر چی بهش تکیه داده بودم از بین رفته بود . در نتیجه دوباره برای اینکه بتونم در جامعه جدید جایی پیدا کنم و یک چیزی داشته باشم که بهش تکیه بزنم چی کار باید میکردم ؟ بهتون میگم چی کار کردم .شدم یک مقلد کامل از بچه های کانادایی . هر کاری اونا میکردند من هم میکردم . همش دقت میکردم که ببینم چه جوری رفتار میکنند ؟ چی کارا میکنند؟ چه چیزی واسشون ارزشه و باعث میشه بقیه بهشون توجه کنند ؟ و مسائل دیگه . دیگه نمیخواستم خودم باشم . بر عکس گذشته علاقه ی به شخصیت خودم نداشتم . به خودم میگفتم من چی دارم مثلا؟ می خواستم یکی بشم درست مثل اون ها.
البته روند سوتی های بنده همچنان ادامه داشت. یک روز تو facebook دیدم همون عربه که مدام تو مدرسه مسخرم میکرد ، تو facebook هم یک چرت و پرتی در مورد من نوشته . من دیدم دیگه نمیشه کاریش کرد و ازش چشم پوشید. به خودم گفم اگه الان چیزی نگم دیگه این هیچ وقت متوقف نمیشند . یادمه اون چیزی که میخواستم بهش بگم رو روی کاغذ نوشتم . چند تا از کلماتش رو هم از تو دیکشنری در اوردم . صبح که رفتم مدرسه دستم میلرزید ، چون برای دفعه اول میخواستم به یکی بتوپم . سعی میکردم خودم رو خونسرد نشون بدم . وایستادم تا کلاس ریاضی تموم بشه . بعد رفتم سمتش و اون چیزی که هزار بار تمرین کرده بودم رو شروع کردم به گفتن . یارو اولش مثل همیشه اون لبخند مسخره آمیزش رو رو لب داشت ولی یک خورده که جلو رفتم گفت داری راجع به چی حرف میزنی؟ من گفتم خودتو به اون راه نزن من facebook ت رو خوندم . البته تا یادم نرفته بگم که این اتفاق دقیقن یک سال پیش افتاد . روز اول بعد از تعطیلات کریسمس . اون هم یک خورده فکر کرد و گفت برو بابا اون که راجع به تو نبوده . بعد یک خورده فکر کردم و دیدم که آره اون یک جمله راجع به من نوشته بود که به چیز مهمی نبود ولی بعدش خط بعدیش راجع به یکی دیگه بود که من فکر کرده بودم هنوز داره راجع به من حرف میزنه. البته من که حفظ ظاهر کردم و گفتم اشکال نداره .
خلاصه ما همچنان در گیر بودیم . هنوز نتونسته بودم یک سنگی رو پیدا کنم که بهش تکیه بزنم . اون مساله Girl - Friend هم شدیدا عذابم میداد .احساس می کردم اصلا دلیل اصلی که اومدم کانادا همین مسئله بوده. با خودم میگفتم ای بی عرضه . تو که هنوز غلطی نکردی. الان چند ماهه که اینجایی . یادمه هر کی رو تو کلاس میدیدم میگفتم خوب اینم بد نیست واسه Girl - Friend . اینکه میدیدم خیلی ها Girl -Friend داشتند ولی من نداشتم ، تحقیرم میکرد. اصلا کار به جایی رسیده بود که اگه تلویزیون برنامه ای پخش میکرد که توش یک نفری Girl -Friend داشت کانال رو عوض میکردم . چند باری خواستم برم پیشنهاد بدم اما ترسیدم که نه بشنوم و اون وقت اون هایی که همین الانش هم مسخرم میکردند ، آتو دستشون می اومد و دیگه ولم نمیکردند. و خلاصه میگفتم اگه من نه بشنوم دیگه نمیتونم تو اون مدرسه سر بلند کنم . در ضمن من حدود م رو در اونموقع خیلی پایین میدیدم . هر دختر مقبولی رو که تو مدرسه میدیدم میگفتم این ها در حد تو نیست ، بیچاره اگه بری به این ها پیشنهاد بدی که بهت می خندند.
خوب تمام این مسائل باعث افسردگی شدید من شده بود . و با توجه به این قضیه که میگند وقتی آدم بد بخته واسش از در و دیوار بد بختی میاد ، هر روز هم بارون میومد و حال من رو خراب تر میکرد . دیگه به نظرم می اومد که مهم ترین چیزم یعنی آیندم عوض شده بود . دیگه اون آینده ی موفقی که همیشه تو ذهنم بود ، کنار رفته بود . نبود نقطه ی اتکا هم حال من رو بد تر میکرد . چیزی نبود که بهش تکیه کنم . احساس کسی رو داشتم که از یک ساختمون بلند پرت شده ، ولی هیچ وقت قرار نیست به زمین برسه .

۱۵ نظر:

Unknown گفت...

اه خیلی جای بدی تموم کردی مثل اون سریال معروفا بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم

پارمیس گفت...

سلام، من دیروز با وبلاگت آشنا شدم، همه پست هاتم خوندم، یه دو ساعتی طول کشید ولی خیلی برام نوشته هات جالب بودن، فقط یه چند تا پیشنهاد و چند تا سوال ازت داشتم :یکیش اینکه یکم فونتت رو درشت تر کن و قالب وبلاگت رو خوشگل تر کنی. سوالامم اینه که خیلی برام جالب بود که هیج جا درباره مادرت هیچی ننوشته بودی همش درباره پدرت حرف می زنی که با پدرت رفتی نیرون یا با پدرت تلفنی حرف زدی، انگار مامانت وجود نداره (ببخشید اینجوری می گم ولی خیلی برام جالبه که بدونم چرا اینجوریه؟ ) و یه سوال دیگه هم اینکه ایران تو کدوم شهر بودی؟ اینم برام جالبه بدونم.
موفق باشی ، به نظر من که خیلی عالی می نویسی.
حتما ادامه بده چون دنبال می کنم نوشته هات رو.

Diary Of A Stranger گفت...

زود زود بنویس! منتظر بقیه اش ام

ناشناس گفت...

دوست عزيز با سپاس از ادامه مطالب من پسر و دختر 15و 12 ساله دارم و چند ماه آينده به كانادا مي آئيم دو سوال دارم:
1-آي امكان تطابق آنها با محيط مدرسه وجود دارد؟
2-به نظر تو با تجربه اي كه داري آنها چه روشي را از ابتدا دنبال كنند تا كمتر مشكل داشته باشند؟

دارا

تبعیدنوشته های یک دانش آموز گفت...

pasokh be shahrdar :
mamnoon az lotfetoon
---------------------------------------
pasokh be parmis :
madar bande ham ettefaghan rokn mohem va asasiyi dashtand va darand va kheyli ham khedmat beheshoon eradat daram , amma chon ishoon mesle pedaram naraftan iran , haghighatesh matlabi be zehnam naresid ke raje beheshoon begam , amma ishoon fardi boodand ke dar tamam in moddat tamam zahamat ma bar doosheshoon bood
----------------------------
pasokh be diary of stranger :
mamnoon az lotfe shoma
--------------------------------
pasokh be dara :
1 - bale kamelan vojood dare
2 - bache 12 salatoon ke kheyli rahat khahad bood , amma momkene vase bache 15 salatoon yek khorde moshkel pish biyad ke oon ham hamoon chand mahe aval tamoom mishe . albate dokhtar ha maamoolan rahat tar az pesar ha too mohit jadid ja miyoftand .
shoma ham az bachehatoon bekhayd ke har chi too madrese etefagh miofte vasatoon taarif konand , va moshkelati ke vaseman pish oomade ro ham bekhoonid , too ghesmat haye baadi rahe hal haye khodam ro minevisam

dar panahe hagh

ناشناس گفت...

Salam dooste aziz, in comment ro too craigslist didam ke be in mozoo ham marboot bood va be haminkhater in jaa miaramesh:
============================================
First of all, although this has never happened to me I could imagine how horrible and worthless you must feel. It is not about being a pussy. I think it has more to do with Morals and Upbringing. When I was your age I did not have many GFs although I was tall, tough, athletic, lifted heavy weights, ripped and one of the coolest guys around but I was raised in a very good family where my mom never remarried or had any bfs and never discussed women or dating ect. I knew chicks thought I was hot but I never did anything about it. I would be on a date with a girl and not kiss her, fuck her ect and I would learn that she moved on and fucked someone else who was fat, ugly not tough, dumb as shit but raised in a family where his mom had 40bfs and got tag teamed by random men ect ect. The hottest girl in my school had a crush on me all through out grade 11 she was a year older than me and litterally loved me. I learned that after graduating and found out the most trashiest pieces of shit in my school RAN A TRAIN ON HER in the last year of shcool.>LOL.

Fact is women are just confused human beings period. Please do not waste your time thinking about them or figuring it out, because you will loose. If you were raised in a family with morals and ethics and you did not have 50 step dads during your teens I must say YOU ARE FUCKED. YOU WILL HAVE Ethical issues with women and not be able to do what your friends do and yes most if not all of the prettiest, nicest, smartess girls will fuck the shittiest, garbagest peices of shit guys in your age group.I am talking about the ones who end up in jail, alchys, druggies and or in construction for the rest of their lives. "The cool guys".This will contintue till up in to your mid to late 20s by the way. It does not get BETTER is what I am trying to Tell ya. SO FUCK MORALS, FUCK ETHICS and just Stick your cock in them, period.....If you have any morals or ethics with respect to women, mark my words YOU WILL BE VERY VERY SORRY when you are older...

Take Care

=================================
مهدی ع.

مارال گفت...

متنت قابل خوندن نيست . نوشته هاي قبلي مشكلي نداشت . اگه ميشه يك بار ديگه اين پست رو پابليش كن .

ناشناس گفت...

sgسلام من مهسا هستم من شما را تو لینک وبلاگم قراردادم میشه شما هم با نام هدف من رفتن بهubcتولینکاتون قراربدهیدادرس وبلاگ من:http://hadafemanraftanbecanada.blogfa.com

ناشناس گفت...

ffoaببخشیدادرس وبلاگ رو اشتباه قرار دادمhadafemanraftanbeubc.blogfa.com

Unknown گفت...

سلام.
دوست خوبم من خیلی خوشحالم به طور اتفاقی بهب لاگتون برخورد کردم و تمام مطالب 1 سال شما رو توی 2 ساعت مطالعه کردم و حس بسیار خوبی بهم دست داد شاید به خاطر همذات پنداری بود که کردم.چون از خیلی جهات میتونستم خودمو جای شما بزارم از سرخ و سفید شدن و شاگرد اول بودن و اینکه 6 سال سمپاد درس خوندم(اگه شد از کارتم عکس بگیرم شاید خاطراتتون غبار گیری شد:d)
الان که این مطلب تموم شد یک حس دو دلی بهم دست داد آیا این هدفی که به خاطرش تمام پل های پشت سرم رو خراب کردم ارزش داره!؟
من به خاطر تحصیل خارج و زندگی بهتر حتی با معدل خوبم اصلا سره جلسه کنکور حاضر نشدم چون به خودم میگفتم من فقط باید برم اونجا!
الان اگه نتونم باعث تمسخر خاص و عام میشم و زندگی خیلی سخت میشه با توججه به اینکه توی فامیل روی بنده حساب باز میکنند به صورت شدیدی!انتظارات از من بالاست!
الان مثل سریال های تلویزیونی شدیدا منتظرم قسمت بعدی چی میشه آیا این مشکلتون حل شدنیه؟چطور؟میشه کنار اومد باهاش؟آیا ما خیلی فرهنگ عقب افتاده ای داریم و نمیتونیم سازگار باشیم>
البته یک درخواست برادرانه که اگه برای اینقدر مهم نبود نمی پرسیدم.
میخواستم ببینم توی کانادا فردی مثل بنده که در ایرانم(فردی خارجی)با مدرک پیش دانشگاهی خیلی خوب و الانم دارم IELTS میخونم و چون مشکل سربازی ندارم(معاف گشتیم!)و وقته ازادی برای گرفتن مدرکم دارم میتونم در مقطع لیسانس برای دانشگاه های اونجا Apply کنم؟بورس هم میدهند برای این مقطع؟اگه نه در سال هزینه دانشگاه چقدر هست؟
ممنون خیلی مهم بود نشد نپرسم چون آیندم هست.
صحبتاتون صادقانه بودم یک حس هم در من ایجاد شد صادقانه حرف بزنیم.
منتظر ادامه داستان هستیم.
مرس میلاد.....

Unknown گفت...

راستی گه بحثی بود که به ظنرتون برای عموم بدرد نخور یا خصوصی بود ایمیل بنده این هست ممنون
miladend@gmail.com

محمد مدیر وبلاگ:MTCanada گفت...

سلام افشين در يك جمله خيلي گلي.
داداشم تو اين مدتي كه نظر نذاشتم برات شرمنده ولي به وبلاگت مرتبا سر مي زدم.
افشين الان چي همين الان اوضات روبه را هست بيا يكم جلو بريم با هم :)) بلاخره دوست دختر داري الان يا نه شيطون؟:) ;)
راستش وقتي پست هاي با عنوان مهاجر تازه واردت رو مي خونم احساس مي كنم كه با برگشتت به گذشته و عنوان مسائلي كه در گذشته برات اتفاق افتاده و آزارت دادخ دوباره اذيت مي شي.
مي دوني چرا ناقولا؟ :)
به خاطر ايتكه معلومه كه الان خيلي حالت توپه و خدا رو شكر به نظر مياد اوضا بر وفق مرادت هست كه اين طوري از گذشته صحبت مي كني. و با صحبت كردن از گذشتتت حال خوبت خراب مي شه.
نمي دونم حسم درست بوده يا نه!
ولي افشين جوون داداش گلم هر سربالايي يه سر پاييني داره.
راستي حواست باشه از گل كمتر به دانشگاه تورنتو نگاه نكني ها چون دانشگاهيه كه آرزوي تحصيل در اونجا رو براي فوق و دكتري دارم.
يكمم از اونجا برام مي گي مرسي عزيز.
I hope that everything goes o.k.for you

I'm Sure that everything will work out just fine.
i Love you my Brother my friand

Good fortune be with you And your family.
bye ta hi.

فريبا گفت...

سلام دوست گرامي وقتي نوشته هات را مي خوانم ريزه كاريهايي مي نويسي كه خيلي به درد مي خورد. دوست عزيز در مورد اينكه نوشته اي پدرت پزشك ميباشد و امتحاناتي داده سوالاتي دارم با توجه به اينكه شوهر من پزشك عمومي هستند و ميدانم جهت اجازه كار چند تا امتحان بايد بدهد ميشه بنويسي كه چقدر طول كشيد پدرت امتحانات را دادند و آيا الان در ارتباط با كار كردن مشكلي ندارند. ؟ ممنون ميشوم مرا راهنمايي كنيد.

ناشناس گفت...

با سپاس از پاسخ خوبت نوشته هايت را دنبال ميكنم موضوع نابي انتخاب كرده اي در بلاگها منحصر به فرد است
دارا

تبعیدنوشته های یک دانش آموز گفت...

pasokh be doostan

doost aziz nashenas 1:
mamnoon ke zahmat keshidin , agahiye jalebi bood
-------------------------
pasokh be maral :
tashihesh khaham kard
---------------------------
pasokh be nashenas 2:
shoma ro dar linkdooni gharar khaham dad
-----------------------------
pasokh be milad:
dosot aziz shoma val bayad vase mohajerat eghdam konid , baad biyad inja sale akhar dabirestan ro dobare var darid
hazineham kheyli motefavete , baste be daneshgah va mahale zendegi
--------------------------------
pasokh be Mt canada aziz :
vala hadsetoon kheyli dorost nist . :)) haghighatesh ehsas badi nadaram ke ina ro migam
baghiye mavared ham chashm
---------------------------
pasokh be fariba :
pedaram alaan emtehane aval ro dade va dare vase emtehan dovom dars mikhoone vali inja sharayet vae pezeshki kheyli sakhte , makhsoosan inke emtehan dovom sade kheyli mohkamiye
-----------------------------
pasokh be dara :
shoma lotf darin