۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 21 (Girl Friend در کانادا - ادامه)

بله چشم دارم مینویسم.
با سلام
هم اکنون چند تن از دوستان محبت کردند بنده رو گروگان گرفتند ، میفرمایند که چرا ۱ ساله ملت رو الاف کردی میگی بعدا توضیح میدی الان رسیدم خدمتتون که ابطحی وار وبلاگ رو آپدیت کنم.
همین جا ،جا داره من از گروگان گیر های مهروبنمون تشکر کنم که انقدر زحمت کشیدن بنده رو گروگان گرفتند و بنده رو متحول کردند. اینجا هم همه چیزش خوبه فقط اگه محبت کنند کمتر بنده رو از پنکه آویزون کنند خیلی بهتر میشه .
... آخ ، ببخشید چشم دیگه این تیکه هاش رو نمیگم.
خوب دوستان اول بگم که دیروز به اتفاق خانواده رفتیم مراسم چهار شنبه سوری در میدان Mel Lastman که جاتون خالی خیلی هم خوش گذشت فقط هوا یک خورده سرد بود. تو این چند وقته هم اتفاقات جالبی افتاد که اتفاقا به موضوع مرتبطه ولی شرحش مفصله که اگه مجالی بود تو پست های آینده عرض میکنم. خوب بریم سره توضیح المسائل .
تو کشور ما تا دلتون بخواد فیلم عشقی و عاطفی زیاد ساخته میشه اما در این مورد هیچ راهی جلو پای نوجوان ها و جوان ها گذاشته نمیشه. اون جوونی که پای تلویزیون میشینه و همش فیلم های ایرانی و داستان عشق و عاشقی نگاه می کنه ، کم کم خیال پرداز میشه و تو خیالات خودش یه آدم رویایی رو تصور می کنه که یک روز باهاش ازدواج میکنه. ولی حالا کو تا ازدواج ،یک ۱۲ - ۱۳ سال دیگه باید صبر کنه . جوون ها هم چون از بچگی هیچ راه ارتباط سازنده ای با جنس مخالف ندارند ، مودام از فیلم ها الگو برداری می کنند. تو فیلم های ما هم که هیچ وقت ارتباط سازنده بین ۲ جنس مخالف نمایش داده نمیشه و شخصیت های فیلم از قبل انقلاب تا حالا اگه از جنس مخالف بودند ، یا خواهر برادر بودند ، یا متاهل بودند یا عاشق هم بودند . در نتیجه جوونی که میره تو خیابون وقتی به اطرافش نگاه می کنه و ۴ نفر از جنس مخالف می بینه اگر بر حسب اتفاق موقعیتی برای صحبت پیش بیاد ، سریع موضوع رو با الگوی ذهنیش تطبیق می ده و تو فکر عاشقی میره. خلاصه هر دختر یا پسری میتونه فرد رویاها ی همچین جوونی باشه. به نظر یک همچین جوونی ، مخصوصا، پسرها ، هر فردی از جنس مخاله یک آدم کامله. خوب حالا تصور کنید فردی مثل من که تو یک همچین محیطی بزرگ شده میخواد بیاد تو یک فضای کاملا آزاد مثل کانادا . جایی که جوون هاش از بچگی با جنس مخالف در ارتباط بودند و به مرور زمان ارتباط سازنده رو یاد گرفتند. خوب من البته میدونستم که تو خارج هر گفت و گویی بین دختر و پسر همسال دلیل بر علاقه نیست ، اما چون تو عمرم هیچ وقت مثال نقض ندیده بودم نمیتونستم تصور کنم که چطور ممکنه ؟ همین مساله خارج رو برام جذاب تر میکرد و صد البته احساس حقارت خودم رو بیشتر. اینکه غیر از تعدادی انگشت شمار به اون صورت با جنس مخاله رابطه ای نداشتم ، احساس بی فرهنگی بهم میداد . میدونستم که هیچ وقت بهم فرصت یادگیری ارتباط سازنده با جنس مخالف داده نشده بود اما اونهایی که تو خارج بزرگ شده بودند همه این فرصت رو داشتند واز دیدگاه من خیلی با فرهنگ تر از من بودند. از ۳ - ۴ سال قبل از رفتن به کانادا شب ها قبل از خوابیدن خودم رو تجسم میکردم که پس از سال ها زندگی در کانادا به ایران برگشتم و در جمع دوستانم با غرور قدم بر میدارم ، و اینکه مسائل بین دختر و پسر برام عادی و بهشون بی توجه شده بودم رتبم رو ۱۰۰ پله در جامعه بالاتر برده بود و هم احساس فخر و برتری میده.
خوب دیگه دوستان باید رفع زحمت کنم...
جانم ؟ پنکه ؟ نه ببخشید اشتاه تایپی بود ، ادامه میدم
خلاصه یادمه چند روز قبل از رفتن به کانادا با دوستام رفتیم کافیشاپ برای GoodBye Party . یکی از دوستانم گفت که فکر کنید الان این رفته کانادا بعد واسمون وبکم میده که دختر ها دورشون بعد این داره از سر و کلش دختر ها رو پس میزنه. البته تفکر من هم چیزی غیر از این نبود . فکر میکردم تا پام برسه کانادا ، دختر ها رو دست بردنم و بعدش عکس های Girl Friend هام رو میفرستم برای دوستان ایرانم که هم حسرت بخورند هم بهم حسودی کنند. برای پسر های جوون در ایران ، دختر ها مثل کاپ قهرمانی میمونند که اگه هر کدوم رو فتح کنند ، مردتر هستند و اعتبار بیشتری دارند .
خلاصه نتیجه ی دیگر این مسائل تاثیر گذاری بر دید جوانان نسبت به عشق هست و تصور اینکه اولین فردی که تو زندگیشون بهشون حرف محبت آمیز بزنه عمیق ترین عشقه دنیا رو داره و تصور اون عشق اسطوره ی ذهن خیلی از جوون ها رو مشغول میکنه.
من هم همین تصور رو داشتم و میخواستم اون دوست دختری که تو کانادا پیدا میکنم رو صادقانه از ته قلب دوست داشته باشم اما دیگه خیلی به بعدش فکر نمیکردم . به اینکه آیا تو اگه مثلا از این سن عاشق یه دختری بشی ، آیا در آینده میخای باهاش ازدواج کنی؟ خوب اگه به اون تصویری که تو ذهنم از عشق داشتم میرسیدم ، صد البته جوابم باید مثبت می بود. اما یک جای کار میلنگید. تو همون فیلم هایی که مودام عشق و عاشقی رو نشون میدند ، هیچ وقت جوون ها از ۱۷ سالگی عاشق هم نمیشند . من میدونستم که تو اون سن واسه این حرف ها خیلی زوده، و نمیشه یک فرد رو تو اون سن ارزیابی کرد. در ثانی ، اصلا تصور من از ازدواج رویایی این شکلی نبود ، میخواستم بعد از اینکه دانشگاهم رو تموم کردم یک نفر رو پیدا کنم و ازدواج کنم . خوب چیزی که هیچ وقت بهش فکر نمیکردم این بود که اگه با یکی تو ۱۷ سالگی آشنا بشی ، با اونی که بعد از دانشگاه میخای باهاش ازدواج کنی چی کار میکنی؟ نمیشه هم عشق اسطوره ای رو تو ۱۷ سالگی پیدا کرد ، هم به فکر این بود که بعد از دانشگاه با یک فرد آغل و بالغ ازدواج کرد. چون مسلما این ۲ فرد باهم فرق میکنند. من در الان که ۱۷ سالمه مسلما نیاز ها و دیدگاه های متفاوتی نسبت به زندگی و ایدآل ها دارم تا در مقایسه با آینده و در سن ۲۸ سالگی. نمیشه که از همین الان واسه ۱۰ سال آینده تصمیم گرفت .
خوب مقدمه بس است بریم سر اتفاقات بعد از کانادا
از لحظه ای که وارد آسمان تورونتو شدیم ، اینکه Girl Friend ام کیه و چه شکلی خواهد بود ، ذهنم رو مشغول کرده بود. البته هیچ وقت فکر نمیکردم که واسه Girl Friend پیدا کردن به مشکل بر بخورم و فکر میکردم این روال یک روال بسیار عادی در مدارس کانادا هست که هیچ جوونی باهاش مشکل نداره و همه به صورت اتوماتیک وار بهترین فرد رو واسه خودشون پیدا میکنند. البته ناگفته نماند که فیلم های خارجی رو هم که به صورت قاچاقی از دوستان گرفته بودم ، و دبیرستان های اینجا رو به تصویر میکشید ، هم در تصورات من بی تاثیر نبود. فکر میکردم مدارس تو کانادا مدام مهمونی و پارتی هست و همه دختر ها خوشگل هستند و فقط مشکل یک دل و هزار دلدار پیش میاد.
اون موقع هم که اومده بودیم و داشتیم دنبال خونه واسه اجاره میگشتیم ، مدام فکرم این بود که اونجا خونه ای میشه که ما سالها توش زندگی میکنیم و وقتی به اطراف و خونه های همسایه نگاه میکردم ، دلم یه جوری میشود . احساس میکردم اون فرد الان تو یکی از این خونه ها منتظره منه و من تنها کاری که باید بکنم اینه که پیداش کنم.
بله ظاهرا دوستان میفرمایند که نوبت شکنجه ببخشید، سونای بعد از شام هست .
تا پست بعدی اگر عمری بود خدا نگهدار


۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
خوبی؟
مطالبت خوبه.چند تا سوال داشتم و شاید به نظرت مسخره بیاد. :دی
من یک دختر 13 ساله ام و وسط ترم و اینا دارم میرم یعنی 5 روز دیگه.زبانم هم در حد it is و that is(درست نوشتم؟ :دی) و ایناس.بعد اونجا چه جوریه کلا؟ :دی
ملت به خاطر زبانو اینا مسخرت میکردن؟
و فقط برای تعیین سطح ازتون امتحان ریاضی و زبان گرفتن؟
ریاضیش در چه حد بود؟
.
.
.
مرسی

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

salam doost aziz
sharmande ke javabet enghadar dir shod, nemioonam mikhoonish ya na vali inam javabatt:
ghose zaban ro nakhor, chonsennet kame zood rah miofti, vase zaban maskhare kasi ro nemikonand maamoolan vali saay kon eetemad be nafseto az dast nadi , hami vaghti miyan canada avalesh injooriyand.vase tayin sath faghat riyazi va zaban gereftand. riyazish ham abe khordan bood.
movafagh bashi

sina گفت...

be happy with your dream my friend

سینا گفت...

نظر شخصی: خیلی خودتو واسه این جور موارد اذیت نکن به فکر هدفی باش که می خوای بهش برسی همیشه این طور فکر کن که تو یه هدف برتر داری و خودتو الاف نکردی وقت کشی نکردی.(always for better purpose something most be sacrifice)