۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 25 (پایان کلاس 11 ,تابستون بعدش و گرفتاری دل)

با سلام دوستان
من واقعا شرمندم که پست جدید اینقدر دیر شد.
قبل از اینکه برم سراغ داستان, می خواستم راجع به نظر من راجع به همجنس بازها که سری پیش خیلی بحث بر انگیز شد صحبت کنم.
اول از همه اینکه وقتی من گفتم آدم مذهبی هستم, منظور من از کلمه مذهبی "ایدئولوژیک" نبود. به نظر من هر گونه ایدئولوژی و اطاعت بی چون و چرا ایراد داره, حالا می خواد اون مکتب اسلام باشه, می خواد طالبان باشه, یا شیطان پرستی. بنده منظورم از کلمه "مذهب" اعتقاد به یک سری اصول بود که اون هم نه به علت اطاعت بی چون و چرا از اسلام, بلکه با بحث با افراد مختلف و شنیدن حرف طرفین موافق و مخالف بهش رسیده بودم.
خیلی از دوستان کامنت گذاشته بدون که مگه همجنس بازها حق زندگی ندارند؟ باید بگم که من به هیچ وجه همچین حرفی نزدم, و اون ها هم مثل ما آدمند و باید از تمام حقوقی که ما بهره مندیم بهره مند شوند. اما مشکل از اونجایی شروع شد که در روز 17 می 1990 , همجنس بازی از لیست بیماری های سازمان جهانی سلامتی حذف شد. از آن موقع به بعد همجنس بازی به جای پذیرش براش تبلیغ شد و مسائل مشابه پیش اومد تا جایی که Adam Lambert تو تلویزیون اون کار شنیع رو کرد. حالا بگذریم . اصلا نمی خواستم تو وبلاگم راجع به این مسائل صحبت کنم, ولی به علت اصرار دوستان باید یک سری توضیحات می دادم. دیگه بریم سر داستان.
-------------------------------------------------------
برای این قسمت می تونید آهنگ سنگ صبور محسن چاوشی رو به عنوان پس زمینه گوش کنید. از اینجا دانلودش کنید.
در ترم 2 سال 11 غیر درس هایی که توضیح دادم فیزیک کلاس 11 و درس "Advanced Functions" کلاس 12 رو هم برداشته بودم (معادل ریاضی خودمون). این دو درس واسه بچه های ریاضی- فیزیک ایران خیلی آسونه. تا حدی که من نمرم واسه این دو درس قبل از امتحانات 100 بود که بعد امتحانات فیزیک شد 98 و ریاضی شد 99 . من بالاترین نمره مدرسه رو واسه این دو درس گرفتم( یعنی همون Award که قبلا توضیح داده بودم), دلیلش هم خیلی ساده بود چون اکثر مصالب این دو درس رو تو ایران خونده بودم.
دیگه کم کم اعتماد به نفسم داشت نرمال میشد. وقتی می دیدم بعضی پسرها چه جوری بین دختر ها می لولند, به خودم میگفتم شرط می بندم این ها همین درس های دبیرستان رو هم به زور پاس می کنند و به قول این جایی ها Compensate می کردم. خلاصه همون طوری هم که قبلا گفته بودم سعی می کردم از اون اکیپی که مدام می خواستم باهاشون دوست بشم و همش من رو دست می انداختند, دیگه فاصله بگیرم. این روش خیلی کار ساز بود, چون دیگه اون ها تنها حرفی که راجع به من می شنیدند این بود که مثلا شنیدی فلانی همچین نمره ای گرفته؟ و دیگه خودم رو کف زمین نمی انداختم که می خوام باهاتون دوست بشم. حد اقلش این بود که اگه به جمعشون وارد نشدم, حدقل دیگه بهم بی احترامی نمی کردند.
دیگه کلاس 11 هم تموم شد و تابستون شروع شد. من دیگه کم کم داشتم واسه کلاس 12 آماده می شدم. تصور من از کلاس 12 کانادا یک چیز شبیه کنکور ایران بود. اول از همه من باید تافل می دادم. چون اکثر دانشگاه ها اگر کمتر از 4 سال در مانادا بوده باشی باید تافل بدی. یک مدت واسه اون خوندم و امتحانش رو دادم که خدا رو شکر نمرم شد 106 از 120 که دانشگاه تورنتو 100 می خواست. من می خواستم تابستون کار هم بکنم واسه همین یک رزومه درست کردم, 50 - 60 تا کپی هم از روش زدم و راه افتادم تو مال و به هر مغازه ای یک کپی دادم.اما چون دیر اقدام کردم و سابقه کار نداشتم کار گیرم نیومد. اگه ایران بود من میگفتم "خونواده من با این همه کب کبه و دبه دبه بعد من برم کار کنم؟" اما حقیقت اینه که اینجا کار, عار نیسم و من آدم هایی رو میشناسم که پدرشون میلیاردره ولی خودشون کار می کنند.
یک کار دیگه هم که تو تابستون کردم گرفتن 40 ساعت کار داوطلبانه بود که برای فارق التحصیلی از دبیرستان لازمه. در طول این کار داوطلبانه دیدم یک دختر ایرانی هم اونجا هست. من هم که جو گیر و تا حالا دختر ایرانی تو کانادا ندیده بودم سریع رفتم باهاش سلام علیک کردم و اون هم به گرمی استقبال کرد. حقیقتش اون موقعیت , موقعیتی بود که همیشه تو ایران رویاش رو تو سرم می پروروندم. هر موقع باهاش حرف می زدم یا باهاش راه می رفتم تو دلم "قیلی ویری" می رفت چون تو موقعیت ایده آلی بودم که همیشه از ایران تصورش رو داشتم. چند وقت بعد خواهر بزرگش رو هم اورد اونجا و با من آشناش کرد که البته خواهرش مثل خودش نبود یا حد اقل توجه من رو جلب نمی کرد. همش تو دلم بهش می گفتم آخه مگه بی کاری که اینو میاری. یادمه روز آخر من با اون و خواهرش مجری یک قسمتی از یک برنامه شده بودیم. چون 3 نفری با هم رو سن می رفتیم و یک میکروفون خوب هم بیشتر نبود, به سبک ایرانی پلم پولوم پیلیش کردیم که اون برد ( هر موقع میگم اون منظورم خواهر کوچیکست) . اما تا رفتیم بالای سن, میکروفون خوبه رو به من دادند و من هم نامردی نکردم و تا آخر میکروفون رو به کسی ندادم. اون روز, روز آخر اون برنامه داوطلبانه بود و روز آخری بود که من اونو می دیدم. باهاش خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم که برم به سمت خونه. شب شده بود و چراغ های روشن آسمون خراش های مرکز شهر با حال و هوای دپرس من همخون بود. یاد فوتبالی که با هم بازی کردیم می افتادم و اینکه چه قدر فوتبالش بد بود و همش باید بهش می گفتم چه جوری بازی کنه, حرف هایی که میزدیم و از همه مهمتر لبخندهاش. سرم رو به شیشه اتوبوس تکیه دادم و آهنگ "رفیق من سنگ صبور غمهاست" محسن چاووشی رو می خوندم.

ادامه دارد ....

۱ نظر:

حلاج گفت...

salam
ghashang bood
be manam sar bezanin va age ejaze bedi addet mikonam
http://raiate-kaveh.blogspot.com