۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

داستان مهاجرت قسمت 7

با سلام

اول باید تشکر کنم از همهٔ دوستانی که زحمت کشیدند , نظر گذاشتن و تشکر کردند واسه پست قبلی‌. واقعا نظرات شما به بنده روحیه میده. آاه ظاهرا هیشکی نظر نذاشته، خوب اشکال نداره اصلا کلیشه شده بود من باید حتما اول پستم می‌گفتم. خوب بریم سر داستان

------------------------------------------------------------------

اقامت ما در ونکوور حدود ۲۰ روز بود اما نه به عنوان یک مهاجر، به عنوان یک توریست. همه چی‌ قشنگ و سبز بود ، کلا ونکوور شهر سبز و زیباییه. اما قیمت‌ها بی‌ نهایت گرون بود ( ونکوور از گران‌ترین شهرهای دنیاست). ما هم بالاخره بساتمون رو جمع کرده بودیم و آمادهٔ ترک کانادا بودیم. دوست پدرم ما رو اورد و رسوند فرودگاه. ما هم دوباره گشتیم و پرواز امستردم رو پیدا کردیم و منتظر شدیم تا گیت باز شه. بالاخره گیت باز شد و ما هم سوار هواپیما شدیم. کانادا رو با کوله باری از پرسش‌های پاسخ داده نشده و آرزوهایی که انتظار بر آوردشدن رو میکشیدن ترک کردیم . تقریبا همه چی‌ روال عادی خودش رو طی‌ کرد و ما هم پس از رسیدن به امستردم سوار هواپیمای تهران شدیم و به تهران اومدیم. بعدش هم سوار ماشین شدیم و به شهر محل سکونتمون برگشتیم. یادم میاد روز اولی‌ که اومده بودم ساعت ۵ بعد از ظهر می‌خواستم بخوابم. همیشه میگن وقتی‌ از کانادا میای ایران یا از ایران میری کانادا شب اول باید خودتو تا ساعت ۱۰ نگاه داری که بدنت تنظیم بشه. من به پدرم گفتم "بابا بده اگه من الان بخوابم؟"پدرم خندید و گفت وحشتناکه. ما هم به زور خودمون رو نگهداشتیم و ساعت ۱۰ خوابیدیم.

ما حدود ۲ سال وقت تا مهاجرت اصلی‌ داشتیم. تو این ۲ سال هیچ اتفاق خاصی‌ نیفتاد غیر اینکه پدرم فقط یک بار رفت تورنتو پیش پسرخالش و به این نتیجه رسیدند که تورنتو بهتر از ونکوور هست. ما هم تو این سال همه کارمون رو کردیم و آمادهٔ اومدن بودیم. پرواز ما ۲۹ تیر ۸۷ بود. من یادمه واسه امتحانات بیشتر از بقیه سالها درس خوندم واسه اینکه هم نمرهٔ آخر ما تو ایران بود هم اینکه این اولین نمره یا بهتر بگم معدلی بود که تو مدرسه کانادا بهش نگاه میکردند. هفته های آخر صرف جمع کردن وسایل شد. من یادمه یک کیف درست کردم و هر چی‌ چیز با ارزش داشتم گذشتم توش. روز آخر هم با چند تا از همکلاسیهام رفتیم بیرون. اونا هم چند تا کادو بهم دادند که اونا رو هم نگاه داشتم که ببرم. راستی‌ تا یادم نرفت بگم که من کلاس دوم دبیرستان رو تو ایران تموم کردم. از لباس هم فقط چیز‌های بدرد بخور رو جمع کردم. دیگه همه چی‌ آماده بود. ولی‌ من فقط باید یک خورده زودتر از خانواده میرفتم تهران چون من دندون هام سیمکشی شده بود، دکترم هم تهران بود و باید یک هفته زودتر میرفتم تهران تا سیمکشی رو ورداره. والا من اصولا همیشه راجع به رفتن به کانادا بسیار مثبت بودم و فکر می‌کردم سرزمین رویاهاست. ولی‌ راستش رو بخواهید روز‌های آخر یک خورده تردید به دلم اومد. جایی‌ که ۱۳ سال توش زندگی‌ کرده بودم رو داشتم ترک میکردم. من تا حالا بیشتر از ۲ ماه از شهر محل سکونتمون دور نبودم.هیچ وقت به مدت طولانی از دوستانم دور نبودام. تازه همهٔ اینها بکنار یک چیزی همش تو وجودم بهم میگفت " پسر این همه زحمت کشیدی اومدی تیزهوشان، حالا می‌خوای ول کنی‌ بری؟". ولی‌ باز هم برایندم نسبت به مهاجرت مثبت بود. به خودم می‌گفتم "اگه نگران دوستاتی که آخرش که چی‌؟ بالاخره نمیخواید دانشگاه برید؟ اون موقع دیگه هر کی‌ میره به راه خودش. نگران اینی که از این شهر دور بشی‌؟ یعنی چی‌ یعنی می‌خوای تا ته عمرت اینجا بمونی؟ یعنی‌ دنیا همینه؟" و آخرش به خودم می‌گفتم "قوی باش مرد ، معلومه که راه سخته ولی‌ میتونی‌ تحمل کنی‌ تا به هدفت برسی‌." ما هم به همین دلیل خیال خودمون رو خیلی‌ ناراحت نمی‌کردیم. وقتی‌ هواپیما از شهر محل سکونتم بلند شد ، یک نگاه بهش کردم ، ۱۳ سال خاطره جلوی چشمم بود. خاطراتم از مهد کودک تا دبیرستان. رفیقایی که این مدت پیدا کرده بودیم، باندی که تو مدرسه با بچه ها درست کرده بودیم، همه و همه مثل یک غبار از جلوی چشمام رد میشد. میدونستم دارم اینکار رو بخاطر آینده بهتر می‌کنیم. روم رو برگردوندم، دیگه نمیخواستم بیشتر از این خودم رو اذیت کنم. تهران که رسیدم، یک راست رفتم پیش مادربزرگم. فرداش رفتم سیمکشی هام رو برداشتم. حدود ۳-۴ روز وقت بود تا وقتی‌ مادر پدرم برسند.این ۳-۴ روز رو با تلویزیون و کامپیوتر سر کردیم .بایست اذعان کنم دوران سختی بود. احساس می‌کردم از یک جایی‌ پرت شدم بیرون. خاطرات گذشته هر لحظه میومد جلو چشمم. من که قبلا فکر می‌کردم هر موقع بخوام هر جا می‌تونم برم بدون اینکه دلم برای کسی‌ یا چیزی تنگ شه اما ظاهرم پیوند‌های ما با گذشته قوی تر از این حرفاست. سعی‌ می‌کردم به آینده فکر کنم ، آینده ای که قرار بود روشن باشه اما به هر حال ذهنه دیگه کاریش نمی‌شد کرد. کم کم مادر پدرم هم رسیدند و ما هم دیگه آماده شده بودیم واسه رفتن. شب قبل رفتن، پدرم با آژانس تماس گرفت و واسه فردا صبح یک ماشین به مقصد فرودگاه رزرو کرد.همون شب مادربزرگم ۲ تا گردنبند بهم داد که هنوز دارمشون. یکی‌ فروهر بود که نقره هم بود و پشتش اسمم رو نوشته بود و یکی‌ دیگه هم یک گردنبدند بود که آیهٔ و ان یکاد روش نوشته شده بود. اون شب زیاد نخوابیدیم همون ۲-۳ ساعت ،صبح ساعت زنگ زد و همه بیدار شدیم. با وجود نگرانیهایی که قبلا داشتم ، اما دیگه هیجان واسه دیدن دنیای جدید ، بر نگرانیهام غلبه کرده بود. ساک‌ها رو گذاشتیم تو صندوق عقب آژانس. و اینبار به سمت فرودگاه امام خمینی به راه افتادیم. دوباره همون حالت قریب بهم دست داده بود. انگار خیابون ها و میدون ها با همیشه فرق می کردند.

ادامه دارد ...

۷ نظر:

محمد مدیر وبلاگ:MTCanada گفت...

سلام دوست عزيز و گرامي با اينكه اسم شما را نمي دانم و فقط مي دانم 17 ساله هستي(البته شايد) خيلي ممنونم از تشريف فرماييتون و ممنون بخاطر راهنمايي هاي هميشگي تون بله البته حتما برام ليست كامل كتاب ها يا هر منابع ديگري كه مي شناسي تو قسمت نظران بذار خيلي خيلي ممنون مي شم.
راستي خيلي ازت ممنونم كه زود به زود آپ مي كني من كه خيلي منتظر بودم ببينم اين قصه مهاجرتتون آخرش چي مي شه انشاالله منم يه يك روزي قصه مهاجرتم را پست مي كنم تا شما را با خواندن آن به ياد گذشته بياندازم و لذت ببريد.(آمين)
خيلي ازت ممنونم اسمتن...؟ دوست عزيز و گرامي
منتظر پست هاي بعديتون هستم
دوست دار شما و راه شما:محمد

Unknown گفت...

سلام!
امیدوارم تندرست و پیروز باشید! یکم کتابی شد ! نه؟؟!!
خیلی ممنون از مطالبتون مخصوصا این داستانهای مهیجتون! بابا دلمون آب میشه ! برید خدا رو شکر کنید اونجایید..
راستی شما بجنوردی هستید؟
لطفا یک چند تایی از تورنتو عکس بذاری ممنون میشم..
با تشک.
فعلا بای...
Sepehr

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

javab be doost aziz sepehr :
valla raje be ketabi shodan chizi nemidoonam , man say kardam vagheye ro hamoonjori ke boode benevisam , dar morede bojnoordi boodanam bayast begam ke kheyr vali yek bar foroodgah bojnoord ro didam. dar mored ax az toronto ham mitoonid be in post moraje konid.
http://tabidneveshte.blogspot.com/2009/07/blog-post_26.html
dar panah hagh

Unknown گفت...

سلام
نه بابا منظورم از کتابی شدن همون حرف خودم بود که گفتم تندرست و پیروز باشید!
نه میگم بازهم عکس بذارید از شهر ... اونا رو دیدم خیلی خوب بود...
ولی من واقعا منتظر اطلاعات شما در مورد مدارس اونجا هستم ... لطفا زودتر بگید.
با تشکر.

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

pasokh doost aziz sepehr:
chashm be tamam mavared foghol zekr
dar panah hagh

sara گفت...

سلام، دارم وبلاگت رو از اول می خونم ، می خواستم بدونم چرا اول برای 20 روز رفتین کانادا بعدش برگشتین و 2 سال بعدش رفتین دوباره؟؟ یعنی می خوام بدونم روند کار مهاجرت اینجوریه؟؟

Blown Mind گفت...

این پست رو که می خوندم چند تا مورد پیش اومد که خواستم بگم

1. چرا به این نتیجه رسیدید که تورنتو بهتر از ونکوره؟ من مادربزرگ و عمه و عموهام آلبرتا (کلگری) هستن. بهم میگن اینجا استان نفت خیزه و درآمدا خوبه و...
اما من به ونکوور یا تورنتو فکر می کنم. و هنوز بین این دو به نتیجه ای نرسیدم.

2. خوشابحالت که کنکور رو پیچوندی...! من با اینکه رتبه ام همونی شد که می خواستم، ولی خیلی سختی کشیدم اون یه سال.

3. تو بعد از 16 سال زندگی تو اینجا ترسیدی از مهاجرت... حالا منو بگو که 20 ساله اینجام...
البته نصفش رو اهواز بودم نصفش تهران.

4. "غریب"، نه قریب P:

5. این پستت هم خیلی real بود... با اینکه هنوز به مرحله ترک دیار نرسیدم، اما تصویرش در ذهنم روشن تر شد...
فکر می کنم برای من سخت تر هم خواهد بود. بخاطر شرایط خونوادگی ای غیرعادی ای که دارم... (اینجا نمی تونم بگم)