۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

داستان مهاجرت قسمت 6

با سلام

اول اومدم بگم من پدرم در میاد اگه بخوام هر روز یک قسمت بنویسم ولی‌ حالا سعیم رو می‌کنم به یک جایی‌ برسونیمش. دیگه بریم سر داستان.

-------------------------------------------------------------------

وارد فرودگاه ونکوور شده بودیم. در کل فرودگاه جالبی‌ بود. این شکلیش رو تا حالا ندیده بودم. در کلاس خودش فرودگاه بزرگی‌ بود. همه جاش موکت شده بود. نکتهٔ جالب اینکه به شدت خلوت بود. یعنی غیر ما فکر کنم اون موقع فقط یک پرواز دیگه نشسته بود. ما هم رفتیم تو صف چک کردن پاسپورت. نوبت ما شد، طرف پاسپورت ما رو چک کرد و ما رو به سمت دفتر مهاجرت راهنمایی‌ کرد. تو اون قسمت باید منتظر وای میستدیم تو نوبتمون بشه. وقتی‌ نوبتمون شد، طرف به پاسپورتمون نگاه کرد و مهر ادارهٔ مهاجرت رو زد توش. فردی که مسول اینکار بود از پدرم پرسید که چیکارست و پدرم گفت که دکتر هستم. طرفم با توجه به اینکه پاسپورت ما رو دیده بود گفت " شما دکتر هسته ای هستید؟" و پدرم گفت نه بابا.سپس کلی‌ بروشور به ما داد و گفت به کانادا خوش آمدید. چون صبر کردن و کار ما یک خورده زیادی تو دفتر مهاجرت طول کشید، وقتی‌ رفتیم دیدیم ساک هامون دیگه رو اون صفحه چرخون که همه ساک های مسافرا روش بوده, نیست و ساک های ما رو پایین گذاشته بودند. خلوتی فرودگاه ونکوور خیلی‌ توجه من رو جلب کرده بود.( فکر کنم بجنورد هم فرودگاهش از اون شلوغ تر باشه). ساک‌ها رو وردشتیم و به سمت خروجی راه افتادیم. قبل از خروجی یک نفر ساک‌های ما رو چک کرد و بعد گزاشت که از فرودگاه خارج بشیم. از فرودگاه اومدیم بیرون. وقتی‌ در باز شد حال عجیبی بهم دست داد. هوا خیلی‌ خوب بود. میشد گفت هر نفسی که می‌کشیدم نقش مخدر رو برام بازی‌ میکرد. چیزیی‌ که داشتم میدیدم کاملا با فیلمها و تصوری که از کانادا داشتم مطابقت داشت. ماشینها مشغول رفت و آمد بودند. واسه ما که پیشرفته‌ترین ماشینی که دیده بودیم پژو بود، این همه تنوع ماشین خیلی‌ هیجان انگیز بود. کل اون منطقه با درختهای کاج بلند پوشیده شده بود. رفتیم رو یک صندلی‌ بیرون فرودگاه نشستیم. یک خورده باید منتظر وای میستدیم تا هیأت استقبال برسه. یک تعداد از طرف خانواده مادری اومده بودند و یک نفر هم از دوستان پدرم اومده بود. فردی که از طرف دوستان پدرم اومده بود یک خونه واسه ما از قبل کرایه کرده بود(واسه ۲۰ روز). ما هم بعد از ماچ و بوسه و حال و احوال رفتیم سوار ماشین اون دوست پدرم شدیم و اونایی که هم از طرف خانواده مادریم اومده بودند آدرس خونه رو از دوست پدرم گرفتند تا اونها هم رد ما بیاند. سوار ماشین که شدم کلی‌ کف کردم. یک میتسوبیشی شاسی دار بود. خیلی‌ ماشین جالبی‌ بود، کلی‌ باهاش حال کردم. البته دیگه شرایط فیزیکی ما هم رو به زوال بود چون در ۴۸ ساعت گذشته سر جمع ۲ ساعت خوابید بودم. تو راه یک خورده به خیابون‌های اطراف نگاه کردم. همه چیز خیلی‌ زیبا بود. خیابونهایی با درخت‌های بلند و برگهای زرد که کفش ریخته شده بود. ولی‌ من دیگه نمیتونستم چشمام رو باز نگاه دارم یعنی دیگه قشنگ خواب بودم ، کلی‌ سعی‌ کردم که اطراف رو ببینم اما دیگه نممیتونستم. وقتی‌ رسیدیم به خونه با افرادی که از طرف خانوادهٔ مادریم اومده بودند خدافظی‌ کردیم و با دوست پدرم وارد خونه شدیم. خونه یک آپارتمان بود و مال یک پیرمرد و پیرزن بود که کل آپارتمان مال اونا بود و کارشون هم همین اجاره دادن بود. پدرم و دوست پدرم قرار داد رو امضا کردند. صاحب خونه گفت که اینجا کلا به سیستم اینترنت وایرلس مجهزه و اگه لب تاپ دارید میتونید استفاده کنید. من که لب تاپم رو اورده بودم ولی‌ الان فقط به فکر خوابیدن بودم . دیگه خیلی‌ محیط اطرافم رو نمی‌فهمیدم. دیگه کار قرار داد تموم شد و دوست پدرم هم با ما خدافظی‌ کرد و رفت. ساعت حدود ۶ بعد از ظهر بود. من هم یک مبل تخت خواب شو رو باز کردم و نفهمیدم چه‌جوری خوابم برد. فرداش حدود ساعت ۹ بیدار شدیم. صبحونه همون چیز‌هایی‌ که واسه راه از ایران اورده بودیم رو خردیم. دیگه وقت واسه گشتن و دیدن بیرون بود. راستی‌ این رو بگم که ما واسه این رفتیم ونکوور که وکیلمون ونکوور بود. با پدرم رفتم بیرون و یک خورده خیابون‌های اطراف رو دیدیم. واسه من خیلی‌ هیجان انگیز بود. اینکه این همه ماشین متنوع دورمون باشه، اینکه همهٔ تابلوها به انگلیسی‌ باشه، اینکه بشه ساحل رو از نزدیک دید همه خیلی‌ جالب بود. بعد از یک خورده گشت زدن برگشتیم خونه. خلاصه ، وکیلمون هم اومد به ما سر زد. اینترنت هم یک نکتهٔ بسیار جالب بود. ما که پر سرعت‌ترین اینترنتی که تا حالا دیده بودیم، دایال آپ بود، این نوع اینترنت پر سرعت خیلی‌ جالب بود. همه چیز رو در کسری از ثانیه دانلود میکرد. آهنگ رو در چند ثانیه دانلود میکرد. خیلی‌ از کارهای که هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با اینترنت بکنم رو داشتم می‌کردم.نکتهٔ دیگه اینکه ما روز دوم هم حدود ساعت ۶ و ۷ خوابیدم ولی‌ فردا ساعت ۵ صبح بلند شدیم. بعد از اون دیگه رو روتین افتاده بودیم. صبح‌ها میرفتم بیرون قدم میزدم. بعدش میومدم با اینترنت ور میرفتم ، بقیهٔ روز هم می‌رفتیم بقیهٔ جا‌های ونکوور رو میدیدیم. در کلی شهر فوق‌العاده سبزیه و کلی‌ جا واسه دیدن داره. یکی‌ از جاهایی‌ که رفتیم جایی‌ بود به اسم پل معلق کاپیلانو. جای بسیار خوفناکی بود. یک پل بسیار بلند و معلق. زیرش یک رود رد میشد. ما بالاخره بلیط خریدیم و هم از رو پول رد شدیم هم ۲ طرفش رو دیدیم. ۲۰ روز مثل برق باد گذشت. ما هم دیگه بایست آماده میشدیم که برگردیم. در کلی خیلی‌ خوش گذشته بود. می‌رفتیم که ۲ سال دیگه برگردیم.

ادامه دارد...

------------------------------------------------------------

راستی‌ یک سری عکس از پل معلق کاپیلانو براتون گذشتم ، خودتون ببینید.تا پست بعدی در پناه حق


۱ نظر:

Blown Mind گفت...

دیدم تو پست بعدی گفتی اینجا کسی نظر نداده...!

خواستم بگم حتما خیلی های دیگه هم مثل من این پست هارو خوندن. اما دلیل خاصی برای نظر دادن وجود نداشته.
شاید یه دلیلی هم که ازت تشکر نکردن این باشه که ماجرا رو خیلی Detail وار شرح میدی!
البته من اینُ خیلی می پسندم. چون قلمت نسبتا خوبه و حست بهم منتقل میشه.

برم سراغ باقی پست ها :)