۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

داستان مهاجرت قسمت 4

با سلام

اول باید تشکر کنم از دوستانی که زحمت میکشن نظر میذارند و ممنونم که ما رو دلگرم می‌کنید.

راجع به خودمم بگم که فردا امتحان تافل دارم و انشا‌الله دیگه فردا از شرش خلاص میشیم.

خوب بریم سر داستان

----------------------------------------------------------------------------------

روز قبل از پرواز همگی‌ عازم تهران شدیم. من نمیدونم به چه علّتی همهٔ پروازهای اروپا اصولا باید صبح زود باشه خلاصه یادمه ما حدود ۲-۳ ساعت خوابیدیم تا ساعت زنگ زد و همه بیدار شدیم. وقتی‌ بیدار شدم حس عجیبی‌ داشتم. احساس می‌کردم یک چیزی در درونم داره قل قل می‌کنه. ساک‌ها رو از قبل دم در آماده گذشته بودیم. شب قبلشم به آژانس زنگ زده بودیم که ماشین رزرو کنه واسه اون وقت صبح. همه آماده شدیم و لباس پوشیدیم. یک چیز مختصری خردیم. دیدیم زنگ میزنند. آژانسیه بود. همه ساک‌ها رو وردشتیم و رفتیم پایین. با مادربزرگم خداحافظی کردیم و مادربزرگم ما رو از زیر قرآن رد کرد. بالاخره همگی‌ سوار ماشین شدیم و به سمت فرودگاه مهرآباد راه افتادیم (اون موقع همه پرواز‌ها از مهرآباد انجام میشد). تو راه که بودیم اون احساس عجیب درون ما همش شدید تر میشد. من از این خیابونا و میدون‌ها قبلان خیلی‌ رد شده بودم اما انگار این دفعه همشون یک جور دیگه بودند. در کل احساس خوبی‌ بود. بالاخره رسیدیم به فرودگاه مهرآباد. ساک‌ها رو از ماشین در آوردیم و پدرم با آژانسیه حساب کرد. ۳ تا چرخ دستی‌ ور داشتیم و ساک‌ها مون رو گذاشتیم روش. وارده فرودگاه شدیم. ترمینال پرواز‌های خارجی‌ بود. بعد از انجام تشریفات لازم(چک کردن بلیط و پاسپورت و چک بدنی) به قسمت آخر رسیدیم. گشتیم و گشتیم تا بالاخره گیت مربوط به پرواز آمستردام رو پیدا کردیم( ایران به کانادا پرواز مستقیم نداره و ما باید از راه آمستردام می‌رفتیم).بلیت ها رو نشون دادیم و کارت پرواز گرفتیم. اثاثیه رو هم دادیم تو بار. حدود ۱ ساعت و خورده ای تا پرواز مونده بود. همگی‌ رو صندلی‌‌های سالن انتظار نشستیم تا گیت ما باز بشه. بعد از یک مدت بالاخره گیت ما باز شد و ما هم ساک به دست و صد البته بلیط به دست به سمت گیت راه افتادیم. بلیط رو چک کردند و دست ما دادند. از پله ها پایین اومدیم و به سمت اتبوسی که که یک مقدار دور تر وایستاده بود راه افتادیم. آفتاب هنوز نزده بود. با اینکه ۲ ساعت بیشتر نخوابیده بودم اما اصلا خوابم نمیومد.اتوبوس کم کم راه افتاد و پس از طی‌ مسافتی بالاخره به هواپیما رسیدیم. هواپیما یک Booing بود و رو بالهاش و دمش هم با سفید در پس زمینهٔ آبی نوشته شده بود KLM. کم کم از اتوبوس پیاده شدیم و به سمت هواپیما به راه افتادیم. یک خانوم بی حجاب جلوی در وایستاده بود و بلیط‌ها رو چک میکرد( هواپیمای یک کشور جزو خاک اون کشور محسوب می‌شه) . کارت پرواز رو بهش نشون دادیم و گفت خوش آمدید. وقتی‌ وارد هواپیما شدم دیدم مدرنترین هواپیمایی که به عمرم دیدم جلومه. صندلیها همه خیلی‌ راحت بود ، تلویزیون ها ردیف در راهروی کنار صندلیها نصب شده بود به طوری که حدودا برای هر ۶ نفر یک تلویزیون در نظر گرفته بودند. صندلیها، فرش کف راهرو هم چی‌ عالی‌ بود. رفتیم رو صندلیمون نشستیم. از پنجره به بیرون نگاه کردم آفتاب تازه می‌خواست بزنه. همه چی‌ خوب به نظر می رسید. بعد از یک مدت مهماندرها نحوه استفاده از ماسک و جلیقهٔ نجات رو آموزش دادند و بالاخره آلارم بستن کمربند به نمایش در اومد که حتما کمربند‌ها رو ببندید. ما هم کمربند هارو بستیم و آمادهٔ پرواز شدیم. صدای موتوره هواپیما شنیده میشد اما هنوز راه نیفتاده بودیم. کم کم هواپیما شروع به حرکت کرد و بعد از چند دور چرخیدن،سرعتش رو به تدریج بالا برد و نهایتا از رو باند بلند شد. از اون بالا به تهران نگاه کردم. ماشینهایی که مثل مورچه به نظر میرسیدند، ساختمون هایی که همش کوچیکتر می‌شدند و آدمهایی که امروز شاید با دیروز براشون هیچ فرق خاصی‌ نداشته باشه. هواپیما بالاتر و بالاتر میرفت و کم کم دیگه هیچی‌ معلوم نبود جز ابر. احساس سر خوشی‌ رو هنوز داشتم و کنجکاوی در مورد اینکه مقصد ما چه شکلی میتونه باشه.

ادامه دارد ...

۴ نظر:

Unknown گفت...

سلام!
چطوری؟
خیلی داستانهای توپی و قشنگی مینویسی... انشات توپه! بهت تبریک میگم از همه وبلاگهای در مورد کانادا بهتره!هرچه زودتر بقیه اش رو بذار تا حال کنیم!
راستی یکم در مورد مدارس اونجا بگو... کلاسهاش کتابهاش و..
مرسی!

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

ba salam va ba tashakor az lotfetoon
raje be oon ghesmat ham chashm hatman , aslan oon ghemat barnameye asliye
dar panahe hagh

Blown Mind گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Blown Mind گفت...

سلام دوست عزیز
من متولد 1370 هستم (فکر می کنم فقط 2 سال اختلاف سنی داریم)؛ اما خب...تو زودتر از من موفق شدی به کانادا مهاجرت کنی!
خانواده پدری من یه جورایی مثل خانواده تو سختی کشیدن در راه مهاجرت به کانادا! از سال 2005 اقدام کردیم. البته همون Skill Worker
تا اینکه 3 ماه پیش مدیکالمون اومد بالاخره...دیروز هم پاسپورتامون رو فرستادیم سفارت برای وبزا.
من اینجا دانشجوی لیسانسم و 1 سال و نیم دیگه از درسم مونده. چون در بهترین دانشگاه ایران درس می خونم هنوز تصمیم نگرفتم که درسم رو اینجا تموم کنم یا اونجا...
ببخشید سرتُ درد آوردم!
در اصل خواستم بگم که
از طریق http://natashagodwin.blogspot.com باهات آشنا شدم. و خیلی خوشحالم وبلاگی در مورد «کانادا» پیدا کردم که (لااقل تا اینجا :پی) خوب نوشته شده.
حالا از قدیمی ترین پست هات شروع کردم و دارم می خونم میام جلو.
اگر جایی نظر خاصی داشتم می نویسم.

موفق باشی ;)

پ.ن.: اینطور که متوجه شدم بی نام در این وبلاگ فعالیت می کنی. اما اگر امکانش هست بسیار خوشحال میشم کانادا که اومدم بتونم ببینمت و صحبتی بکنیم. چون حتما خیلی می تونم از تجربه ت استفاده کنم...
اگر حوصله نداری که هیچی...
اما اگه داشتی خوشحال میشم یه ایمیل بهم بزنی.
ممنونم