۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

سیر تغییر طرز تفکر در مورد جنس مخالف

با سلام
دیگه کریسمس کم کم داره میاد و تلویزیون مدام برنامه های مرتبط با کریسمس میزاره ، ما هم مثل همیشه کار خاصی نمیکنیم . چند شب پیش رفته بودم اینترنت که یک هو دیدم ، که امشب شب یلداست و ما به کل غافلیم ، حالا کاریشنمیشد کرد ، البته من رفتم ۲ تا نخود چی خوردم که رسم رو به جا اورده باشم . خوب دیگه بریم سر داستان.
این قسمت رو میخوام به بررسی یک موضوع بپردازم که به نظرم خیلی مهمه. البته همین جا پیشاپیش از تمامی دوستانی که ازدواج کردن یا به هر حال این مطلب بنده رو به درد نخور به حساب می آرند ، پوززش میطلبم.
این قسمت میخوام خیلی رو راست صحبت کنم . به هر حال همه ی ماها میدونیم که مسائل مربوط با جنس مخالف و پارتی و مسائل این چنینی محرک خیلی از جوان های ما برای رویا پردازی در مورد خارجه . البته این مساله تقصیر هیچ کدوم از جوون های ما نیست . حقیقتش با این فیلم هایی که هر روز تو ایران بیشتر هم میشه ، تصویری که از مدارس اینجا ارائه میشه ، یک جایی هاست که همه ی ملت صبح تا شب دارند پارتی میکنند و همه خوشگل و تو دل برو هستند و در کل مدرسه بهشته و هیچ دغدغه ای وجود نداره . جدا از این مساله ما چون از همون سنین پایین مدارس دخترانه و پسرانمون از هم جدا میشه ، فکر میکنیم خارجی ها که دیگه از همون بچگی مدرسه ی مختلط داشتند دیگه به این مسائل عادت کردند و به قول معروف چشم و دل سیر هستند. البته این مساله تا جاهایی درست هست ولی نه به طور کامل.
یادمه همون روز های اول مدرسه ، همون لهستانیه که کنار من میشست ، پشت سر هر دختری عقده ای بازی در می اورد ، و دقیقن کار های بچه های دبیرستان های خودمون رو میکرد . من البته تو همین دبیرستان ایران هم که بودم ، خیلی دور و بر این مسائل نمیپلکیدم .البته منظورم این نیست که من هم چشم و دل سیر بودم . منظورم اینه که به خودم میگفتم صبر کن برو کانادا از این بهتر ها گیرت میاد و در نتیجه هر موقع هم کلاسیهام در ایران این کارها رو میکردند ، من خودم رو یک آدم با فرهنگ نشون میدادم و به کل کناره گیری میکردم. حالا وقتی من میدیدم اون لهستانیه اون طوری رفتار میکرد ، بهش میگفتم این عقده ای بازیها چیه در میاری . حقیقتش واسه من البته لهستان و بقیه اروپا فرق نمیکرد و به خودم میگفتم این یارو چقدر خارج از فرهنگ کشور خودش رفتار میکنه . البته تو همون روز های اول مدرسه دیده بودم ، دختر پسر ها بدون هیچ مانع ای باهم صحبت میکنند و میخندند . این مسائل هم دید من رو نسبت به فرهنگ بالای اون ها و فرهنگ پایین ما تشدید میکرد . به خودم میگفتم این ها که با هم حرف میزنند ، اصلان فکر بد نمیکنند که ، و مثل ماها هم دست و پاهاشون شل نمیشه . به خودم میگفتم به این میگند فرهنگ و فکر میکردم چند وقت دیگه که اینجا بمونم ، من هم این فرهنگ رو میگیرم و به قول معروف آدم حسابی میشم . البته چند روز بعد رفتارهایی رو از چند تا دیگه از بچه های مدرسه دیدم که یک خورده دیدم رو عوض کرد . حالا دیگه اگه بخوام کل رفتار هاشون رو توضیح بدم از موضوع اصلی دور میشیم ولی در کل میگم بعضی ها رو میدیدم که عقده ای بازی در می اوردند و رفتار های مشابه اون لهستانیه رو انجام میدادند. اولش حسابی با لهستانیه صحبت میکردم که این چه طرز رفتاره ؟ راستش واسه من خیلی مهم نبود که اون رو اصلاح کنم . چیزی که واسم مهم بود این بود که رویاهام خراب نشه . من میخواستم جایی اومده باشم که هیچ کس فکر بد اون جوری نمیکنه وقتی با جنسمخالف حرف میزنه و به کلام خودمون همه چشم و دل سیرند. ولی بعدن دیدم که نخیر آدم هر چقدرم از بچگی جلوش ریخته شده باشه یک خورده از اون خصلتش باقی میمونه و ملت ۱۰۰ درصد هم چشم و دل سیر نیستند.
نکته ی بعدی این بود که ما ها چون از سنین پایین مدرسه ها رو جدا میکنند و به قول روانشناس ها ، دیوار جنسیتی میکشند ، هیچ وقت فرصت نداشتیم که طرز صحیح برخورد با جنس مخالف رو یاد بگیریم. نتیجه این میشه که پسر ها معمولا موقع صحبت کردن با جنس مخالف دست و پاشون شل میشه و حرف زدن در کل ساخت میشه و دختر ها هم فکر کنم معمولا احساس نا امنی میکنند( حالا نظر نزارید گیر بدید که اصلا هم اینطور نیست. من که دختر نیستم که بدونم.)
وقتی آدم پشت یک دیواره ،مدام خیال پردازی میکنه که اگه به اونور دیوار برسه چی میشه و در کل بهشت اونور دیواره . وقتی من هم تو ایران فیلم های خارجی رو میدیدم که دختر ها و پسر ا راحت باهم دوست میشند و ارتباط برقرار میکنند ، به خودم میگفتم به این میگن فرهنگ ، نه اینکه تا ۲ تا دختر و پسر رو تو ایران تا با هم ببینند که دارند حرف میزنند ، پشت سرشون صفحه بزارند یا اینکه اصلا ماها عرضه نداریم که با جنس مخالف ارتباط برقرار کنیم بدون اینکه احساسی به طرف مقابل داشته باشیم. من یادمه تو دبیرستان تو ایران که بودم ، یک دوستی داشتم که مدام عاشق میشد و میومد به من میگفت که من دنیام عوض شده و همه زندگیم غم شده و موارد مشابه. البته ما ها که تو ایران بزرگ شدیم هممون تجربه های مشابه داریم که با یک نگاه شروع به خیال پردازی میکنیم . من خودم یادمه که تو ایران با هر دختری که حرف میزدم ، حالا به هر دلیلی ، ممکن بود کلاس زبان باشه یا دلایل دیگه ، فوری دلم میلرزید و میگفتم این همون فردیه که من رو میتونه به بینهایت ببره و ... . یادمه چقدر ذوق میکردیم وقتی با چند دختر حرف میزدیم یا جزوه زبان مبادله میکردیم. هر موقع که این اتفاقات می افتاد میرفتیم پیش دوستامون تعریف میکردیم . البته این مساله نوعی اعتبار هم محسوب میشود . یعنی هر کی که با دختر های بیشتری در ارتباط بود ، بین بچه ها محبوبیت بیشتری داشت. چون هر کی که این خصوصیت رو داشت به خودمون میگفتیم که اااااا این چه استعدادی داره یا چه شخصیتی داره یا چه قیافه ای داره که اون هارو تونسته جذب کنه و در عین حال ته دلمون میگفتیم خوش به حالش حتما اون ها ، ما رو آدم هم حساب نمیکنند و بلاخره مسائل این چنینی که خودتون مطلع هستین ...
حالا این مسائل واسه من هم انگیزه شده بود که بیام کانادا . البته من که خانوادم اقدام کردن و من هیچ کاره بودم ولی یادمه کلی خیال پردازی میکردم که اگه برام کانادا کلی دوست از جنس مخالف پیدا میکنم و به رخ رفیق های ایرانم میکشم البته GirlFriend هم جزو برنامه ها بود که میگفتم خودش جور میشه و اون ها میاند طرفت و تو لازم نیست کاری بکنی .
خوب برگردیم به کانادا. تو کانادا هم که بودم روز های اول که دختر ها با من حرف میزدند یا سوالی میپرسیدند ، طبق عادت ایران یک خورده سرخ و سفید میشدم تا جواب بدم . اما حقیقتش این عادت به تدریج کمتر شد تا اینکه تقریبا از بین رفت . اگه آدم بهش فکر کنه میبینه که اگه یک کاری رو در روز قرار باشه زیاد انجام بدی دیگه اون احساس اولیه رو نسبت بهش نداری ، حالا هر کاری باشه . تو ایران که بودیم شناخت درستی از شخصیت جنس مخالف نداشتم ، و این به خاطر همون دیوار جنسیتی بود که در موردش صحبت کرده بودم. نتیجش این میشه که شخصیتی هر دختری رو که میدیدم یا باهاش صحبت میکردم رو با اون دختر ها و زن هایی که تو فیلم ها دیده بودم تطبیق میدادم و در نتیجه نصف ساکنین زمین رو فرشته فرض می کردم . اما باید بگم این دیدم تغییر کرد. بعد از این که وارد کانادا شدم و اون دیوار ورداشته شد ، باید بگم که دیدم نصف ساکنین زمین با اون تصویر ذهنیم تفاوت دارند. دیگه مثل قدیم ها نبود که هر دختری فرشتست و میتونه من رو به بینهایت ببره مگر اینکه خلافش ثابت شه . الان دیگه اون خصوصیات رو در کسی نمیبینم یعنی فرض بالا الان غلطه مگر اینکه خلافش ثابت بشه. راستش به همین دلیل دیگه مدرسه واسم اون جذابیتی رو که اول ها داشت نداره . دیگه به نظرم پسر ها و دختر ها خیلی با هم فرق نمیکنند، و مدرسه جذابیت اولیه رو از دست داده. دیگه فکر و خیال نمیکنم هر دفع کسی سوالی ازم میپرسه ، و بر عکس عادتی که ایران داشتم فکر نمیکنم هر کی سوالی میکنه یا جزوه میخواد به آدم علاقه داره .
خوب حالا ممکنه بعضی از دوستان ساکن ایران فکر کنند که ما که این طرز فکر رو داریم ، پس آدم حسابی نیستیم و اون هایی که این مسائل واسشون عادیه پس خیلی از ما بهترند. حالا من یک سوالی میکنم . آیا تقصیر شماست که تو ایران دیوار جنسیتی کشیدند ؟ یا اگه هر کدوم کانادا ای هارو بیاریم ایران بزرگ کنیم ، فکر کردین طرز تفکر متفاوتی نسبت به ما پیدا میکنند ؟
نخیر دوستان عزیز . این مسائل تقصیر هیچ کدوم از شماها یا ماها نیست .یعنی فکر نکنم بشه واسه این مساله مقصر پیدا کرد . این مسائل عرف جامعه ی ماست و به هر حال عرف و فرهنگ نمیشه یک شبه عوض کرد. شما مسول چیزی که روش کنترل ندارین نیستند در نتیجه این مسائل و خیلی مسائل دیگه میزان با فرهنگی ، بیفرهنگی یا آدم حسابی بودن نیست.
حالا توضیح این رو که با قضیه GirlFriend چه کردم رو فکر کنم بزارم واسه قسمت های بعدی بهتر باشه . چون یک خورده توضیحش مفصله.
دیگه بازم شرمنده اگه بعضی از دوستان این پست رو بی ارتباط یا بی محتوا یافتند. احساس میکردم باید این مسائل یک جا گفته بشه.
تا پست بعدی
در پناه حق

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا قسمت 16 + لینک اقدام برای دانشگاه ها

با سلام
راستش این چند روزه بدبخت شدیم از دست این دانشگاه ها . هر روز یک جور قرتی بازی در میارند . اون موقع که امتحان تافل دادم ، نمرم رو چک کردم دیدم دانشگاه تورنتو که سختترین دانشگاه کاناداست و حتا اکسفورد انگلیس هم همین نمره کفایت میکنه . ما هم گفتیم خوبه دیگه به نمره اعتراض نمیکنیم ، اما اخیرم مطلع شدم ۲ تا از دانشگاه هایی که واسشون اقدام کرده بودم ، گیر دادند که نمره ی رایتینگ و اسپیکینگت باید ۲ نمره بالاتر باشه . اگه میدونستم به نمرم اعتراض میکردم ولی حالا کارش نمیشه کرد. خداییش حوصله هم ندارم دوباره بشینم تافل بخونم ، نتیجه ی اخلاقی اینکه بایست رفت ایلتس خوند ،که به همه که میخواند تست بدن بگم که ایلتس خیلی راحت تر از تافل هست. حالا بماند که همه ی این دانشگاه ها گفتند که اصل کارنامه ایرانت رو بایست واسه ما بیاری. اینکه چجوری یک کارنامه رو برای ۴ تا دانشگاه به صورت اصل بفرستم معضل دیگریست که اگه تونستم حلش کنم حتما تو وبلاگ مینویسم.
راستی قبل از اینکه بریم سر داستان خواستم یک لینک رو معرفی کنم. این لینک واسه اقدام کردن واسه دانشگاه های کاناداست ( البته در مقطع لیسانس) . فقط فرقش اینه که به ما ها یک پسورد دادند که دانشگاه هامون رو انتخاب کنیم (هر انتخابی حدودا ۳۵ دلار ) ولی با این لینک میتونید شما هم یک نگاهی بهش بندازین. رو هر دانشگاهی که کلیک کنید لیست برنامه هاش میاد .
اینجا کلیک کنید
----------------------------------------------------------------------
اون روزها یادمه دوران به سختی میگذشت . باورم نمیشود از اون نگرش انقدر مثبت به این نگرش منفی رسیده بودم . احساس نا امنی هنوز در من در اوج بود . البته این احساس بد من رو چند نکته ی دیگه هم بد تر کرد. یکی اومدن ماه رمضان بود . یادمه از بچگی عاشق ماه رمضون بودم . دقیقن مثل عید روز شماری میکردم که ماه رمضون بیاد . ما چون تو شهر نسبتا کوچکی زندگی میکردیم ، پدرم سر افطار از مطب میومد خونه و همه با هم میشستیم سر سفره و سریال نگاه میکردیم . دوران خیلی خوبی بود. اما اون موقع نه تنها پدرم اصلا کانادا نبود ، بلکه دیگه خبری از وقت افطار و صدای گوش نواز اذان هم نبود . راستش خیلی عجیبه. منی که همش تا تلویزیون به اذان میرسید خاموشش میکردم الان دلم واسش تنگ شده بود. دیگه نمیتونستیم دور هم جمع شیم و سریال رو نگاه کنیم ، بلکه باید جلوی کامپیوتر کز میکردیم تا بتونیم هر قسمت رو نگاه کنیم . والا راستش شاید این مسائل واسه خیلی از دوستان داخل ایران ملموس نباشه ولی دوستان خارج نشین حتما میفهمند که من چی میگم. راستش حالا که این مساله رو گفتم ، بزارین بگم که اصلان نبود پدرم خیلی رو مساله افسردگی من تاثیر گذار بود . پدرم همیشه برای من وزنه ی روحی بود . اما اون موقع اونجا نبود و مجبور بود که ایران وایسته تا مطب رو بچرخونه. اون روز ها یادمه خونه ی که اجاره کرده بودیم ، یک خونه ی ویلایی بزرگ بود که کفش پارکت بود . باورتون میشه نبود فرش چقدر رو احساس در خانه بودن تاثیر داره؟ اگه فرش نباشه آدم احساس میکنه خونش نیست . خونه ی به اون بزرگی هم واسه این گرفته بودیم که به علت تازه وارد بودن نتونسته بودیم خونه ی مناسبتری پیدا کنیم و چون صاحب خونه میخواست بعد ما خونش رو بکوبه تونسته بودیم اجارش کنیم. خونه چون بزرگ بود ، مادرم تصمیم گرفته بود که خونه رو زیاد گرم نکنه تا قبض خونه بالا نره و در نتیجه پارکتش خیلی وقت ها سرد بود . نوچ ، تو کت من یکی نمیرفت که اونجا رو خونه حساب بیارم. البته خوش شانس بودیم که قرار دادمون کوتاه مدت بود . مساله ی دیگه که اعصابم رو خورد کرده بود این بود که تنها درسی که توش بالاترین نمره ی کلاس رو داشتم هم توش جایگاهم رو از دست داده بودم و اول یک چینیه و بعدش همون عربه شاگرد اول کلاس بودند .
تو مدرسه هم اوضاع همچنان نامناسب بودند . تلاش های من برای ورود به اکیپ اون افرادی که به نظرم جالب اومده بودند بی نتیجه بود و همشون معمولا با مسخره کردن و ناراحتی من ختم میشدند. کسی حرف من رو جدی نمیگرفت. این مساله و اینکه همش سعی میکردم وارد جمعی بشم که مدام ردم میکنند احساس فوق العاده بدی بهم میداد . هیچ وقت باورم نمیشود که بتونم روزی در این جایگاه قرار بگیرم . با هیچکسی هم نمیتونستم راجع به این مسائل حرف بزنم . تازه اگرم میزدم کسی نمیتونست کمکی بهم بکنه .احساس ضعیف بودن میکردم. دیگه هر موقع کسی کنار من میخندید فکر میکردم که دارن به من میخندند . یک بارم حتا یکی از همکلاسی هام من رو به یک دختره نشون داد و گفت این فلانیه. نمیدونم منظور بدی دشت یا نه ولی میتونم بگم به من احساس بدی داد .
یک مساله ی که قابل ذکر هست این بود که در همون روز های اول متوجه جایگاه فیسبوک در بینه بچه های اینجا شدم . به همین دلیل همون روز های اول یک اکانت فیسبوک واز کردم . یادمه سرگرمیم این بود که برم همکلاسیهام رو تو فیسبوک پیدا کنم و لیست دوستاشون رو ببینم . این کار احساس متفاوت بودن من در اون جامعه رو بیش از پیش شدت میداد . یعنی اینکه میرفتم دوستشون رو میدیدم بعد به خودم میگفتم ببین اینهارو . این ها فلان همکلاسیت رو آدم حساب میکنند ، ولی تو رو چی ؟ اصلان تو چی داری ؟ خودم رو در کف جامعه میدیدم و بقیه رو در بالا . البته ناگفته نماند که تعداد دوست های فیسبوکی من هم سفر نموند و همون روز های اول چند نفر که از برنامه ی قبل از آغاز سال باهامون بودند ، من رو اد کرده بودند. ولی این هام تفاوتی در احساس من نسبت به خودم ایجاد نمیکرد .
هر روز میرفتم مدرسه و بر میگشتم بدون اینکه دوستی پیدا کرده باشم یا با کسی حرف خاصی زده باشم . انگار رو یک جزیره دور افتاده به تنهایی زندگی میکردم ، و بقیه مردم رو از پشت شیشه نگاه میکردم ...

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 15

با سلام
خوب قابل ذکره که که بگم تعطیلات کریسمس شروع شده و ما هم تعطیلیم . ولی ظاهرا قرار نیست این تعطیلات به ما خوش بگذره چون باید آیلتس بدم. اخیرا متوجه شدم یکی از دانشگاه هایی که واسش اقدام کردم آیلتس می خواد. حالا مهم نیست یک کاریش می کنیم. دیگه بریم سر داستان.
----------------------------------------------
خوب اوضاع مدرسه اون موقع روزها هنوز به شدت افسرده کننده بود . یادمه خیلی بهم ساخت میگذشت . مشکل اصلیم ، مشکل خود کم بینی بود. یعنی افراد دوروبرم رو بالاتر از خودم میدیدم . در نتیجه این باعث میشد که در ارتباط برقرار کردن با دیگران مشکل داشته باشم . افراد دور و برم به نظرم چیزهایی داشتن که من نداشتم. یادمه یک بار برای آغاز سال همه رو بردن سالن آمفی تئاتر مدرسه. به نظر من خیلی جای بزرگی می اومد. دور و بر سالن رو با عکس های مدیر های سابق پر کرده بودند و بالای سالن هم جند تا پرجم زده بودند. تو سالن رو صندلی خودم نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم . میدیدم چطوری بقیه دارند با هم صحبت میکنند و میخندند اما من تک و تنها یک گوشه نشسته بودم. به نظرم اون ها هنری داشتند که میتونستند با بقیه ارتباط برقرار کنند . با خودم میگفتم من چی دارم که به اینها بگم . من هیچ چیزه جالبی ندارم و نمیدونم که توجه این ها رو جلب کنه و باعث بشه که بخواند با من صحبت کنند . این برای من یک تغییر بزرگ بود . من هیچ وقت تو مدرسه تو ایران برای ارتباط برقرار کردن با کسی مشکلی نداشتم و همیشه کلی دوست و رفیق داشتم . سالهای زیاد زندگی در ایران باعث شده بودم که با ارزش های اجتماع ایران کاملا آشنا باشیم و موقعیت نسبتا خوب خانوادگیم باعث شده بود که در مواردی که جامعه ارزش میدونست نسبتا رشد کنیم . همین مساله باعث شده بود که متاسفانه من به خیلی ها از بالا نگاه کنم ، که شاید اصلا من لازم بود بیام کانادا که این طرز فکرم رو عوض کنم . اما به هر حالا تو کانادا وضع اینطوری نبود . یعنی من اصلان ارزشهای جامعه جدید رو نمیشناختم چه برسه به اینکه بخوام روش کار کنم. نتیجه ی همه ی این مسائل این شده بود که من وقتی میدیدم بقیه دارند با هم حرف میزنند و میخندند با حسرت نگاه کنم و خودم رو بی لیاقت و بی کفایت بدونم. برگردیم به همون سالن آمفی تئاتر. اون روز جلسه راجع به "Bully " کردن بود که معنیش میشه اذیت و آزار بچه های دیگه . اون طرفی که اومده بود به طور جالبی حرف میزد و با شوخی و جوک منظوره خودش رو میرسوند که در حقیقت اذیت بقیه چقدر بده. با خودم فکر میکردم واسه چی این حرف ها رو اون کسایی که من رو اذیت میکردند اثر نداره ؟ و هر حرفی که اون سخن ران میزد من خودم رو جای اون طرفی قرار میدادم که مورد اذیت قرار گرفته بود . یک قسمتی از وجودم همیشه بهم میگفت که این ها همه به خاطره اینه که تو تازه اومدی و بلاخره تموم میشه ولی قسمت دیگه ی وجودم میگفت : پس کی ؟ خلاصه اون روز هم تموم شد . در روزهای بعد من یک خورده سعی کردم که جو اطرافم رو بشناسم و افرادی که میخواستم در آینده باهاشون دوست بشم رو شناسایی کنم . افرادی که به نظرم آدم های جالبی بودند ، یکیشون همون عرب مو فرفری بود که بعدن فهمیدم اسمش راعد هست. البته وقتی میگم عرب فکر نکنین منظورم یک آدم سیاه پوسته ، حقیقتش دفعه ی اولی که اون یارو رو دیدم فکر کردم مال ایتالیاست ولی بعدن فهمیدم مال اردنه . دلیلشم اینه که اینها اصولا نژادا عرب نیستند ولی به هر حال در طول زمان اینطوری شدند . دلایل خاصی وجود دشت که میخواستم اون یکی از دوستان اینده ی من باشه .اون فردی بود که من دقت کرده بودم همه رو میشناسه و همه باهاش دوستند. طبقه استاندارد های من که مشخصاناز فرهنگ ایران اورده بودم ، این آدم حتما آدم خیلی محبوبیه که همه اینطوری باهاش رفیقند. نکته ی بعدی این بود که در کلاس ورزش دیدم که این تو همه ی ورزش ها سر رشته داره و ادم ورزشکاریه. البته تا اینجاش خیلی مساله ی مهمی نبود چون همیشه هر موقع تو ایران میدیدم کسی از من در ورزشی بهتره یا هنر یا تخصصی داره که من ندارم به خودم میگفتم اینها که درساشون از من بهتر نیست و همین باعث میشود که من در همه ی موارد نگاه از بالای خودم رو حفظ کنم. اما نکته ی آخر یک خورده قضیه رو عوض کرد. اگه خاطرتون باشه من گفتم یک افغانی رو تو کلاسه ورزش و ریاضیم شناسایی کردم و اون هم اومد کنارم نشست . اون بهم گفت که این عربه نابغست و پارسال ریاضیش رو نود و پنج درصد گرفته. اینجا بود که به خودم گفتم این یارو حتما خیلی آدم حسابیه. راستش رو بخواهید من تا اون موقع تو عمرم نمیخواستم که جای کسی باشم ولی اون موقع بود که دیدم اون یارو همه چیش از من بالاتره و برای اولین بار به خودم گفتم ایکاش من جای اون بودم . نفر بعدی یک چینی بود که ظاهر سالها بود که در کانادا زندگی میکرد . آدم درس خونی بود و قیافش بر حسب اتفاق کپ نیکبخت بود. اون هم آدمی بود که ظاهر کل مدرسه رو میشناخت. و خلاصه من سعی میکردم وارد اکیپ اینها و چند نفر دیگه که با اینها رفیق بودند بشم . اما همون طور که قبلا ذکر کردم این تلاش ها بی فایده بود و معمولا به این میانجامد که من یک چیز اشتباه میگفتم و بقیه بهم میخندیدند و در کل ظاهرا هیچ راهی نبود که من بتونم تو این مدرسه دوست پیدا کنم . اون اکیپ همیشه زنگ ناهار دور یک میز میشستند و واسه من راه پیدا کردن به اون میز از آرزوهای مهال ممکن بود . هنوز هم زنگ ناهار که میشد من ده دقیقی اول ناهارم رو میخوردم و پنجاه دقیقه ی دیگه رو همش به ساعت نگاه میکردم و وقت میکشتم. به اطراف نگاه میکردم و میدیدم بقیه دارند با هم حرف میزنند و میخندند. به خودم میگفتم اینها دارند راجع به چی حرف میزنند که انقدر خنده داره . ایکاش منم میدونستم . به خودم میگفتم این ها هنری دارند که من ندارم ، اون ها میتونند با بقیه ارتباط بر قرار کنند ولی من عرضش رو ندارم. چینی ها سر میز کماکان با هم چینی حرف میزدند . به خودم میگفتم این چینیها باهمند ، چون کانادا ای ها این هارو آدم حساب نمیکنند . هنوز دیدگاه نژادی در من خیلی تاثیر گزار بود . یعنی اینکه هندی ها، پاکستانی ها ، چینی ها و اینجور آدم ها رو آدم حساب نمیکردم و میگفتم اینها دیگه چیند. ولی کانادای ها رو صاحب تمام کمالات میدونستم و در همون حال فکر اینکه این کانادا ی ها به من همونجوری نگاه میکنند که من به هندیها نگاه میکنم فوق العاده آزارم میداد .
اون موقع ها یادمه مدرسه خوب پیش نمیرفت . تنها درسه ریاضی بود که من توش بالاترین نمره رو در کناره عربه داشتم. انگلیسی یا همون (ESL ) به هیچ وجه خوب پیش نمیرفت . البته اون معلم کچله رفته بود و به جاش یک خانومی اومده بود که تو برنامه ی قبل از آغاز سال هم با ما بود . ظاهرا معلم اصلیه درس هنوز مریض بود و دیگه نمیتونست اون ترم به ما درس بده . خلاصه با همون معلم جدید چند بار بهمون چند تا موضوع داد که راجع بشون چند تا پاراگراف بنویسیم . هر باری که به من تو اون کلاس میگفتن یک پاراگراف به عنوان تکلیف بنویس انگار که مرگم بود. چون اون تکلیف ها تصحیح میشدند و این نمره ها بود که نمره ی آخر سال رو تعیین میکرد . یادمه هر کلمه ی که مینوشتم با تردید همراه بود. بخودم میگفتم نکنه اشتباه نوشته باشم یا حتما طرز بهتری هم برای نوشتنش هست . تکلیف های اول که تصحیح شدند من نمره ی پایینی داشتم و در یک کلاس شاید چهارده نفری من رتبه ی هفت یا هشت رو داشتم. نمره های همون تکلیف اول رو معلم پس داد ، همون دختر فیلیپینی ی نمره ی همه از جمله من رو پرسید و در آخر خوشحالی کرد که بالاترین نمره ی کلاس رو گرفته . اینکه نمرم در کلاس پایین بود و اینکه هر چی که معلم در کلاس درس میداد ظاهرا بقیه بچهها در سطوح پایینتر (ESL ) شنیده بودند و من نه ، بهم این احساس رو میداد که من برای این کلاس مناسب نیستم و حتما سطح انگلیسیم پایین تره . در کلاس شیمی هم اوضاع مشابه بود . با این تفاوت که یک مقدار از درس هایی که معلم میداد رو من در ایران خونده بودم و واسه همین تا معلم میخواست درس بده من دستم رو بالا میکردم که مثلن من میدونم . راستش فکر میکردم معلم ثانیه به ثانیه داره دانش آموز ها رو ارزیابی میکنه و من اینطوری اگه همش نشون بدم که میدونم حتما نمره ی بالاتری آخر سال میگیرم. حالا بماند که این ها نه تنها باعث نشد که من نمره ی بیشتر بگیرم بلکه باعث ناراحتی و عصبانیت معلم شد تا جایی که در دیدار اولیا و مربیان به مادرم گفت که این خیلی سر کلاس حرف میزنه. خلاصه تو اون کلاس بعد چند روز معلم گفت که میخوایم یک آزمایش انجام بدیم و شما باید با یک همگروه این آزمایش رو انجام بدین . مشخصا همگروه من همون لهستانیه بود . البته تمام مرحله انجام آزمایش در کتاب بود و یادمه آزمایش رو با موفقیت انجام دادیم و اعداد رو ثبت کردیم. سپس معلم گفت که حالا هر نفری به تنهایی باید یک گزارش آزمایشگاه تحویل بده . تا اسم گزارش اومد من یاد گزارش های ایران افتادم که ۴ خط مینوشتیم تحویل میدادیم ، اما معلم واسه اون حدود ۱ هفته وقت داده بود. به خودم گفتم ۴ خط که ۱ هفته وقت نمیخواد . خلاصه یک هفته گذشت و من هم طبق عادت ایران دقیقا روز آخر نشستم ۶ -۷ خط گزارش نوشتم و بردم مدرسه .البته مثل همیشه هر کلمه رو با کلی تردید نوشتم . هیچ احساسی بد تر از این نیست که ندونی کاری که داری میکنی درسته یا نه . خلاصه فرداش معلم گفت که مهلت رو تمدید کرده و در نتیجه یک روز دیگه وقت داریم . تو کلاس ESL از همون دختر فیلیپینیه پرسیدم که ببین گزارش من چجوریه ؟ اون نگاه کرد و گفت گزارش قالب مخصوص داره و ته کتاب شیمی رو بهم نشون داد که قالب گزارش آزمایشگاه رو نوشته بود. اون قالب به نظرم یک چیز نشدنی و غیر ممکن بودم و گفتم اگه قرار باشه من اونطوری بنویسم که ۶ صفحه میشه . بخودم گفتم غیر ممکنه معلم همچین انتظاری داشته باشه و بعد از یک سری تغییرات کوچیک در گزارش ، فرداش گزارش رو تحویل دادم . بعد سپری شدن یک هفته معلم گزارش ها رو برگردوند و من دیدم که از ۲۳ نمره ی ۱۱ رو گرفتم . معلم ظاهرا از همه جای گزارش من غلط گرفته بود و همه جاش با خودکار بنفش چیزهایی نوشته بود .باورم نمیشود که همچین نمره ای وحشتناکی رو گرفته بودم . چیزی که حالم رو حتا بدتر میکرد این بود که تقریبا همه ، نمره هاشون از من بالاتر بود. اون روز با افسردگی رفتم خونه. منی که همیشه شاگرد اول بودم ، الان نمره هام حتا از میانگین کلاس هم پایین تر بود . درس و نمره ها چیزی بودند که به من تو ایران این امکان رو میداد که از بالا به بقیه ی مردم نگاه کنم. چیزی بود که به من احساس خاص بودن میداد و در فکرم من رو از بقیه ی مردم سوا میکرد . در کل درس خوندن رو هدف زندگیم میدیدم اما اون موقع دیگه همه چی واسم رنگ باخته بود . احساس بی لیاقتی و بی عرضگی میکردم. احساس میکردم کانادا من رو از راه و هدفم دور کرده . دیگه نمیدونستم تو دنیا هدفم چی بود و به کدوم سمت میرفتم ...
ادامه دارد ....

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

تازه ها چه خبر

سلام دوستان
اومدم عذر خواهی کنم که این چند وقته اپدیت نکردم
راستش درس ها یک خورده سنگین شده بود . امتحان شیمی و ادبیات انگلیسی داشتیم . شنبه هم که رفتم مسابقات کشتی ولی چیزی نشدم ، راستش بازی اول رو بدجور باختم بعدشم دیگه وقت نداشتم واسه مسابقه ی بعدیم وایستم چون باید واسه امتحان شیمی درس میخوندم واسه همین به مربیم گفتم و اومدم خونه. خدا لعنت کنه این دانشگاهها رو. آدم رو به چه کارهایی وادار میکنند .
از این گذشته این چند وقته کلی مطلب یادم اومد که بنویسم ولی کلش یادم رفت . دفعه بعد حتما باید هر چی یادم اومد رو روی کاغذ بنویسم. نکته ی دیگه اینکه اینجا برای اولین بار امسال ، ۲ هفته پیش برف اومد . اونم درست حسابی نبود . خیلی عجیبه پارسال یادمه همین موقع سال‎ کلی برف پارو کرده بودیم . و خلاصه نکته ی آخر اینکه فردا آخرین روز مدرسه قبل تعطیلات کریسمسه . دیگه ۲ هفته راحتیم که احتمالا باید تو این مدت واسه چند تا دانشگاه اقدام کنم و واسه چند تا بورسیه هم فرم بفرستم . وبلاگ رو هم یادم نمیره این مدت و حتما آپدیتش میکنم . البته فردانمیشه آپ کنم چون صبح که مدرسم. بعدش باید برم دانشگاه تورنتو واسه این کار تحقیقاتی ( عمری باقی باشه حتما توضیح میدم که چرا هفته ی یک بار میرم اونجا) . راستش پروفسور مسول تحقیق ما گفته امروز به عنوان تعطیلات کریسمس همتون رو میبرم یکی از بهترین بستنی فروشی های کانادا. بعدش باست برم مهمونی. احتمالا به صورت جنازه میرسم خونه .
راستی تا یادم نرفته بگم که اون دو تا امتحانا رو با خوبی و خوشی دادم . شیمی رو سه شنبه دادم ، انگلیسی رو هم امروز. ( البته با امتحان آخر سال اشتباه نشه )
خیلی جالبه الان باز یک چیزی رو که اول پست میخواستم بگم ، یادم رفت . دیگه حتما باید هر چی به ذهنم میاد رو بنویسم. اااااااااااااااااا یادم نمیاد ، مهم نیست. اها یادم اومد. می خواستم عذر خواهی کنم از تمام دوستانی که به خاطر پرش زمانی نوشته هام گیج میشند . دوستان عزیز هر مطلبی که با عنوان "مهاجر تازه وارد به کانادا" پست میکنم مال پارسالهولی هر مطلبی که این عنوان رو نداره ماله زمان حاله
تا پست بعدی ، در پناه حق .

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 14

خوب با توجه به اینکه مقدمه رو در پست قبلی گذاشتم بی مقدمه بریم سر دستان
اون شب حالم خیلی خوب نبود ، یعنی اصلا خوب نبود. مثل همیشه رفتم تو اتاقم. با توجه به اینکه تخت هنوز نداشتم ، دشکم وسط اتاق پهن بود و اتاق نه چندان بزرگ من رو حتا کوچکتر جلوه میداد . لباس هام با وجود اینکه چند ماه از اومدنمون میگذشت هنوز تو ساک بود . مثل همیشه رفتم کتاب شیمی رو در اوردم و شروع کردم به خوندن . کامپیوتر هم جلوم روشن بود. از کامپیوتر به عنوان دیکشنری استفاده میکردم و معنایی هر کلمه رو بالاش مینوشتم. تقریبا تو هر خط ۷ الا ۸ کلمه به طور متوسط پیدا میشد كه معنیش رو نمیفهمیدم. جدا از درس خوندن ، این کار هم به سختی ی کارم اضافه میکرد. اما دیگه درس ها خیلی سنگین شده بود . تصمیم گرفتم كه دیگه معانی رو ننویسم چون خیلی وقتم رو میگرفت. همون روز پدرم از ایران زنگ زد . هنوز ۲ ماهی تا اومدنش مونده بود . پدرم راجع به اوضاع درس و مدرسه ازم پرسید.پدرم اصولا همیشه برای من یک وزنه ی روحی قوی بود و اینکه اون موقع اونجا نبود پیشم ، به افسردگیم اضافه میکرد . خلاصه به پدرم گفتم شیمی و انگلیسی نسبتا درسای سختی هستن الان واسه من، و بهش گفتم كه روز قبل معلم انگلیسی بهم چی گفته بود. پدرم بهم گفت كه این ها نمیدونند كه شما چه توانایی هایی داری. به پدرم گفتم ولی افرادی كه تو کلاس انگلیسی من هستند حد اقل ۳ الا ۴ سال کانادا بودند ا من چجوری میتونم با اینها رقابت کنم؟ و در کلاس شیمی هم من باید کلی زحمت بکشم كه معنایی درس رو بفهمم و اصولا محاله كه بتونم نمره ای در سطح افرادی بگیرم كه زبان مادریشون انگلیسیه . پدرم دوبار بهم گفت كه مطمئنم اینها چیز هایی نیستند كه نتونی از پسش بر بیای و اوضاع درست خواهد شد . بعد از صحبت با پدرم یک خورده حالم بهتر شده بود اما هنوز یک چیز هایی رو دلم مونده بود . چیز هایی كه نمیتونستم به کسی بگم . تازه اگرم میگفتم فرقی در اصل ماجرا نمیکرد. منی كه همش فکر میکردم بچه هایی كه تو مدرسه مسخره میشند تقصیر خودشونه و من اگه جای انها بودم یک درس درست حسابی به بقییه میدادم ، الان گیر کرده بودم. همین كه نمیتونستم با کسی راجع به قضایای مدرسه صحبت کنم به سختی ی دردم اضافه میکرد. نمیخواستم بقیه بدونند كه من آدم ضعیفی هستم كه حتا عرضه ی دفاع کردن از خودم رو هم ندارم . باورش یک خورده برم ساخت بود كه اوضاع اینطوری شده بود اما دیگه کاری نمیتونستم براش بکنم . مسلیه دیگه ای كه به افسردگیم اضافه میکرد ، ساده بودن بیش از حد درس ریاضی بود. اون موقع ای كه من داشتم تو کانادا مرور درس های راهنمایی و اول دبیرستان رو میکردم ، دوستانم در ایران داشتند حسابان ، جبر ، احتمالات و هندسه میخواندند. تازه درس های دیگه كه من به هیچوجه تو کانادا نداشتم مثل عربی ، دینی ، ادبیات و ... رو هم اون ها میخواندند و من نه . احساس میکردم دارم از مسیر اصلیم دور میشم . مسیری كه باید میرفتم اما الان هر لحظه داره دور و دور تر میشه. روز های بعد مدرسه به همون منوال سابقه گذشتند.
اتفاقات قبل توجه این چند روز یکی این بود كه زنگ ورزش رو چمنها نشسته بودم كه همون پسری كه قبلا گفت بودم گوشواره داشت هم پشت من نشسته بود . خواهرش اومد نزدیکش و کنارش نشست. متعاقبا چند تا دختر دیگه هم اومدند و دورش نشستند. بعد اون به بقییه گفت كه بچها نگاه کنید. بعد اسم من رو صدا زد و گفت "yes baby " كه من هم مثل همیشه همون رو تکرار کردم و بقییه خندیدند . اونجا بود كه فهمیدم كه این روش فایده نداره و باید روش جدیدی رو پیش بگیرم . از اون روز به بعد هر کی این رو بهم میگفت پوز خندی میزدم و روم رو اون ور میکردم. اتفاق دیگری كه در اون برهه ی زمانی افتاده بود این بود كه یک بار دیگه باز تو همون زنگ ورزش رفته بودیم تو زمین فوتبال آمریکایی . من دیدم چند نفر دارند یک بازی باهم میکنند به صورتی كه به سمت هم یک دیسکی رو پرتاب میکنند كه طرف باید تو هوا بگیره . ما هم دیدیم كه این بازی رو قبلا دیده بودم كه با سگ ها میکردند . گفتم بذار یک چیزی بگم كه ملت بخندند و در کل با بقییه صمیمی بشیم . گفتم بذار این بازی رو مسخره کنم . به یکی از بچها گفتم كه اینا رو نگه کن . دارند بازی ی سگ هارو بازی میکنند . نتیجه ی حرفم کاملا مخالف چیزی بود كه پیشبینی میکردم . اون یارو كه این رو بهش گفتم خندید و رفت سری به همه گفت كه بییاید ببینید این یارو اصلا این بازی رو به عمرش ندیده. همه ی کلاس میخندیدند . یک پسر مو bolond با همون حالت خنده گفت كه این یارو تازه اومده ، یک خورده بهش زمان بدین . من خیلی شکه شده بودم . فکر نمیکردم نتجیه ی حرفم این باشه و انقدر برعکس از آب درآد . و دوباره کلی خجالت کشیدم. اتفاقات دیگه ای هم كه تو همون برهه ی زمانی افتاد یک این بود كه اون یارو كه موهای فرفری داشت و قبلا گفته بودم كه اصالتا عرب بود ، این مساله و چند تا مسلیه دیگه از من رو سر ناهار واسه بقییه بچه ها تعریف کرد. من هم بهش گفتم كه تو "dumb ass " هستی (یعنی احمق هستی) اما با تلفظ اشتباه. یعنی این "b" لامصب نباید تلفظ میشد كه من کردم و دوباره کلی باعث خنده شدم. اون یارو در حین خنده بهم گفت این چیزی كه به من گفتی یعنی ماهی احمق و خیلی تلفظت وحشتناک اشتباه بوده. اتفاق دیگری هم كه افتاده بود این بود كه دوباره در زنگ ورزش ،تست ورزش داشتیم و باید میدویدیم. من عادت داشتم آخر دویدن و در خط پایان بپرم كه مثلن زودتر برسم. البته به خاطره سابقه ی قبلی ای كه داشتم اینکارم هم باعث خنده شد بود و دم خط پایان كه میرسیدم بچها همه باهم داد میزدند و میگفتند " jump jump " . کل این اتفاقات احساس بدی رو در من به وجود اورده بود. یادمه پدرم یک بار بهم گفته بود كه بدترین احساسی كه یک آدم میتونه داشته باشه احساس نا امنیه كه دقیقا احساس من تو اون موقع بود . یک مساله ی دیگه ای هم كه بود این بود كه من طبق فیلمهایی كه از دبیرستان های اینجا دیده بودم ، فکر میکردم هر دبیرستانی چند تا دختر و پسر دار كه محبوب ترین ادامهاند و همه میخواند با انها دوست باشند . من هم طبق برآیند ظاهری كه از بعضی از بچه های مدرسه کرده بودم ، چند نفر رو در اون رده قرار داد بودم . همش فکر میکردم كه این ها اصلا من رو آدم هم حساب نمیکنند و اینکه من جزوه اون دسته نبودم در خودم احساس بی لیاقتی میکردم . تو یکی از اون شب ها با پدرم راجع به اینکه احساس میکردم از بچه های ایران عقب افتادم و دارم از راهم دور میشم صحبت کردم . پدرم بهم گفت كه به فرض اگر ایران میموندی و این درس ها رم میخوندی ، به هدف و راحت نزدیکتر میشدی یا اینکه تو یک مدرسه ای درس بخونی كه نمره هاش رو همه ی دانشگاه های دنیا قبول دارند و ازش میتونی وارد هر دانشگاهی بشی؟ اگه حتا ایران میموندی و اون درس ها رم میخوندی كه از هدفت دور تر میشدی. حرف های پدرم مثل همیشه در من اثر کرد و از اینکه اون درس های ایران رو نمیخواندم کمتر احساس بدی داشتم. اون موقع یادمه بارون زیاد میومد و فصل پاییز و ریزش برگ ها بود. اتفاقات مدرسه و اینکه مخالف اون چیزی كه در رویاهام بود ، نتونسته بودم یک girlfriend خارجی پیدا کنم بیش از همیشه افسردم میکرد. به خودم میگفتم کی تو رو آدم حساب میکنه . احساس میکردم دارم تو یک اقیانوسی به تنهایی غوطه میخورم كه کیلو مترها با خشکی فاصله داره .
ادامه دارد ....

توضیح در مورد اسم وبلاگ و چند نکته ی دیگر

با سلام و عرض ارادت نسبت به تمام خوانندگان عزیز وبلاگ.
امروز اومدم یک چند نکته رو روشن کنم.
نکته ی اول كه خیلی سوال شد بود تا حالا راجع به اسم وبلاگ بود. راستش دوستان اسم وبلاگ رو من زمانی انتخاب کردم كه خیلی ناراحت غمگین بودم و در کل از لحاظ اوضاع روحی حال مساعدی نداشتم . بعد از اینکه اسم رو هم انتخاب کردا دیگه عوضش نکردم، به هرحال خاطرات اون روز ها بود و نمیخواستم عوضش کنم .
نکته ی بعدی اینکه باید همینجا از تمام دوستانی كه زحمت کشیدن و نظر گذاشتن و احساس همدردی کردن ، تشکر میکنم.ولی فکر کنم بازی دوستان مطالب اولیه رو نخوندن ، چون من گفتم كه این خاطرات مال یک سال پیشه:)). ولی به هر حال خیلی ممنونم از همدردیتون.
نکته ی آخر هم اینکه من تو پست های قبلی به نکاتی اشاره کردم كه گفتم بعد توضیح میدم. حالا خیلی ممنون میشم كه اگه یادم بیارید چی ها بودند چون کلان تو این چند ماه یادم رفته :))
تا پست بعدی
در پناه حق