۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 15

با سلام
خوب قابل ذکره که که بگم تعطیلات کریسمس شروع شده و ما هم تعطیلیم . ولی ظاهرا قرار نیست این تعطیلات به ما خوش بگذره چون باید آیلتس بدم. اخیرا متوجه شدم یکی از دانشگاه هایی که واسش اقدام کردم آیلتس می خواد. حالا مهم نیست یک کاریش می کنیم. دیگه بریم سر داستان.
----------------------------------------------
خوب اوضاع مدرسه اون موقع روزها هنوز به شدت افسرده کننده بود . یادمه خیلی بهم ساخت میگذشت . مشکل اصلیم ، مشکل خود کم بینی بود. یعنی افراد دوروبرم رو بالاتر از خودم میدیدم . در نتیجه این باعث میشد که در ارتباط برقرار کردن با دیگران مشکل داشته باشم . افراد دور و برم به نظرم چیزهایی داشتن که من نداشتم. یادمه یک بار برای آغاز سال همه رو بردن سالن آمفی تئاتر مدرسه. به نظر من خیلی جای بزرگی می اومد. دور و بر سالن رو با عکس های مدیر های سابق پر کرده بودند و بالای سالن هم جند تا پرجم زده بودند. تو سالن رو صندلی خودم نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم . میدیدم چطوری بقیه دارند با هم صحبت میکنند و میخندند اما من تک و تنها یک گوشه نشسته بودم. به نظرم اون ها هنری داشتند که میتونستند با بقیه ارتباط برقرار کنند . با خودم میگفتم من چی دارم که به اینها بگم . من هیچ چیزه جالبی ندارم و نمیدونم که توجه این ها رو جلب کنه و باعث بشه که بخواند با من صحبت کنند . این برای من یک تغییر بزرگ بود . من هیچ وقت تو مدرسه تو ایران برای ارتباط برقرار کردن با کسی مشکلی نداشتم و همیشه کلی دوست و رفیق داشتم . سالهای زیاد زندگی در ایران باعث شده بودم که با ارزش های اجتماع ایران کاملا آشنا باشیم و موقعیت نسبتا خوب خانوادگیم باعث شده بود که در مواردی که جامعه ارزش میدونست نسبتا رشد کنیم . همین مساله باعث شده بود که متاسفانه من به خیلی ها از بالا نگاه کنم ، که شاید اصلا من لازم بود بیام کانادا که این طرز فکرم رو عوض کنم . اما به هر حالا تو کانادا وضع اینطوری نبود . یعنی من اصلان ارزشهای جامعه جدید رو نمیشناختم چه برسه به اینکه بخوام روش کار کنم. نتیجه ی همه ی این مسائل این شده بود که من وقتی میدیدم بقیه دارند با هم حرف میزنند و میخندند با حسرت نگاه کنم و خودم رو بی لیاقت و بی کفایت بدونم. برگردیم به همون سالن آمفی تئاتر. اون روز جلسه راجع به "Bully " کردن بود که معنیش میشه اذیت و آزار بچه های دیگه . اون طرفی که اومده بود به طور جالبی حرف میزد و با شوخی و جوک منظوره خودش رو میرسوند که در حقیقت اذیت بقیه چقدر بده. با خودم فکر میکردم واسه چی این حرف ها رو اون کسایی که من رو اذیت میکردند اثر نداره ؟ و هر حرفی که اون سخن ران میزد من خودم رو جای اون طرفی قرار میدادم که مورد اذیت قرار گرفته بود . یک قسمتی از وجودم همیشه بهم میگفت که این ها همه به خاطره اینه که تو تازه اومدی و بلاخره تموم میشه ولی قسمت دیگه ی وجودم میگفت : پس کی ؟ خلاصه اون روز هم تموم شد . در روزهای بعد من یک خورده سعی کردم که جو اطرافم رو بشناسم و افرادی که میخواستم در آینده باهاشون دوست بشم رو شناسایی کنم . افرادی که به نظرم آدم های جالبی بودند ، یکیشون همون عرب مو فرفری بود که بعدن فهمیدم اسمش راعد هست. البته وقتی میگم عرب فکر نکنین منظورم یک آدم سیاه پوسته ، حقیقتش دفعه ی اولی که اون یارو رو دیدم فکر کردم مال ایتالیاست ولی بعدن فهمیدم مال اردنه . دلیلشم اینه که اینها اصولا نژادا عرب نیستند ولی به هر حال در طول زمان اینطوری شدند . دلایل خاصی وجود دشت که میخواستم اون یکی از دوستان اینده ی من باشه .اون فردی بود که من دقت کرده بودم همه رو میشناسه و همه باهاش دوستند. طبقه استاندارد های من که مشخصاناز فرهنگ ایران اورده بودم ، این آدم حتما آدم خیلی محبوبیه که همه اینطوری باهاش رفیقند. نکته ی بعدی این بود که در کلاس ورزش دیدم که این تو همه ی ورزش ها سر رشته داره و ادم ورزشکاریه. البته تا اینجاش خیلی مساله ی مهمی نبود چون همیشه هر موقع تو ایران میدیدم کسی از من در ورزشی بهتره یا هنر یا تخصصی داره که من ندارم به خودم میگفتم اینها که درساشون از من بهتر نیست و همین باعث میشود که من در همه ی موارد نگاه از بالای خودم رو حفظ کنم. اما نکته ی آخر یک خورده قضیه رو عوض کرد. اگه خاطرتون باشه من گفتم یک افغانی رو تو کلاسه ورزش و ریاضیم شناسایی کردم و اون هم اومد کنارم نشست . اون بهم گفت که این عربه نابغست و پارسال ریاضیش رو نود و پنج درصد گرفته. اینجا بود که به خودم گفتم این یارو حتما خیلی آدم حسابیه. راستش رو بخواهید من تا اون موقع تو عمرم نمیخواستم که جای کسی باشم ولی اون موقع بود که دیدم اون یارو همه چیش از من بالاتره و برای اولین بار به خودم گفتم ایکاش من جای اون بودم . نفر بعدی یک چینی بود که ظاهر سالها بود که در کانادا زندگی میکرد . آدم درس خونی بود و قیافش بر حسب اتفاق کپ نیکبخت بود. اون هم آدمی بود که ظاهر کل مدرسه رو میشناخت. و خلاصه من سعی میکردم وارد اکیپ اینها و چند نفر دیگه که با اینها رفیق بودند بشم . اما همون طور که قبلا ذکر کردم این تلاش ها بی فایده بود و معمولا به این میانجامد که من یک چیز اشتباه میگفتم و بقیه بهم میخندیدند و در کل ظاهرا هیچ راهی نبود که من بتونم تو این مدرسه دوست پیدا کنم . اون اکیپ همیشه زنگ ناهار دور یک میز میشستند و واسه من راه پیدا کردن به اون میز از آرزوهای مهال ممکن بود . هنوز هم زنگ ناهار که میشد من ده دقیقی اول ناهارم رو میخوردم و پنجاه دقیقه ی دیگه رو همش به ساعت نگاه میکردم و وقت میکشتم. به اطراف نگاه میکردم و میدیدم بقیه دارند با هم حرف میزنند و میخندند. به خودم میگفتم اینها دارند راجع به چی حرف میزنند که انقدر خنده داره . ایکاش منم میدونستم . به خودم میگفتم این ها هنری دارند که من ندارم ، اون ها میتونند با بقیه ارتباط بر قرار کنند ولی من عرضش رو ندارم. چینی ها سر میز کماکان با هم چینی حرف میزدند . به خودم میگفتم این چینیها باهمند ، چون کانادا ای ها این هارو آدم حساب نمیکنند . هنوز دیدگاه نژادی در من خیلی تاثیر گزار بود . یعنی اینکه هندی ها، پاکستانی ها ، چینی ها و اینجور آدم ها رو آدم حساب نمیکردم و میگفتم اینها دیگه چیند. ولی کانادای ها رو صاحب تمام کمالات میدونستم و در همون حال فکر اینکه این کانادا ی ها به من همونجوری نگاه میکنند که من به هندیها نگاه میکنم فوق العاده آزارم میداد .
اون موقع ها یادمه مدرسه خوب پیش نمیرفت . تنها درسه ریاضی بود که من توش بالاترین نمره رو در کناره عربه داشتم. انگلیسی یا همون (ESL ) به هیچ وجه خوب پیش نمیرفت . البته اون معلم کچله رفته بود و به جاش یک خانومی اومده بود که تو برنامه ی قبل از آغاز سال هم با ما بود . ظاهرا معلم اصلیه درس هنوز مریض بود و دیگه نمیتونست اون ترم به ما درس بده . خلاصه با همون معلم جدید چند بار بهمون چند تا موضوع داد که راجع بشون چند تا پاراگراف بنویسیم . هر باری که به من تو اون کلاس میگفتن یک پاراگراف به عنوان تکلیف بنویس انگار که مرگم بود. چون اون تکلیف ها تصحیح میشدند و این نمره ها بود که نمره ی آخر سال رو تعیین میکرد . یادمه هر کلمه ی که مینوشتم با تردید همراه بود. بخودم میگفتم نکنه اشتباه نوشته باشم یا حتما طرز بهتری هم برای نوشتنش هست . تکلیف های اول که تصحیح شدند من نمره ی پایینی داشتم و در یک کلاس شاید چهارده نفری من رتبه ی هفت یا هشت رو داشتم. نمره های همون تکلیف اول رو معلم پس داد ، همون دختر فیلیپینی ی نمره ی همه از جمله من رو پرسید و در آخر خوشحالی کرد که بالاترین نمره ی کلاس رو گرفته . اینکه نمرم در کلاس پایین بود و اینکه هر چی که معلم در کلاس درس میداد ظاهرا بقیه بچهها در سطوح پایینتر (ESL ) شنیده بودند و من نه ، بهم این احساس رو میداد که من برای این کلاس مناسب نیستم و حتما سطح انگلیسیم پایین تره . در کلاس شیمی هم اوضاع مشابه بود . با این تفاوت که یک مقدار از درس هایی که معلم میداد رو من در ایران خونده بودم و واسه همین تا معلم میخواست درس بده من دستم رو بالا میکردم که مثلن من میدونم . راستش فکر میکردم معلم ثانیه به ثانیه داره دانش آموز ها رو ارزیابی میکنه و من اینطوری اگه همش نشون بدم که میدونم حتما نمره ی بالاتری آخر سال میگیرم. حالا بماند که این ها نه تنها باعث نشد که من نمره ی بیشتر بگیرم بلکه باعث ناراحتی و عصبانیت معلم شد تا جایی که در دیدار اولیا و مربیان به مادرم گفت که این خیلی سر کلاس حرف میزنه. خلاصه تو اون کلاس بعد چند روز معلم گفت که میخوایم یک آزمایش انجام بدیم و شما باید با یک همگروه این آزمایش رو انجام بدین . مشخصا همگروه من همون لهستانیه بود . البته تمام مرحله انجام آزمایش در کتاب بود و یادمه آزمایش رو با موفقیت انجام دادیم و اعداد رو ثبت کردیم. سپس معلم گفت که حالا هر نفری به تنهایی باید یک گزارش آزمایشگاه تحویل بده . تا اسم گزارش اومد من یاد گزارش های ایران افتادم که ۴ خط مینوشتیم تحویل میدادیم ، اما معلم واسه اون حدود ۱ هفته وقت داده بود. به خودم گفتم ۴ خط که ۱ هفته وقت نمیخواد . خلاصه یک هفته گذشت و من هم طبق عادت ایران دقیقا روز آخر نشستم ۶ -۷ خط گزارش نوشتم و بردم مدرسه .البته مثل همیشه هر کلمه رو با کلی تردید نوشتم . هیچ احساسی بد تر از این نیست که ندونی کاری که داری میکنی درسته یا نه . خلاصه فرداش معلم گفت که مهلت رو تمدید کرده و در نتیجه یک روز دیگه وقت داریم . تو کلاس ESL از همون دختر فیلیپینیه پرسیدم که ببین گزارش من چجوریه ؟ اون نگاه کرد و گفت گزارش قالب مخصوص داره و ته کتاب شیمی رو بهم نشون داد که قالب گزارش آزمایشگاه رو نوشته بود. اون قالب به نظرم یک چیز نشدنی و غیر ممکن بودم و گفتم اگه قرار باشه من اونطوری بنویسم که ۶ صفحه میشه . بخودم گفتم غیر ممکنه معلم همچین انتظاری داشته باشه و بعد از یک سری تغییرات کوچیک در گزارش ، فرداش گزارش رو تحویل دادم . بعد سپری شدن یک هفته معلم گزارش ها رو برگردوند و من دیدم که از ۲۳ نمره ی ۱۱ رو گرفتم . معلم ظاهرا از همه جای گزارش من غلط گرفته بود و همه جاش با خودکار بنفش چیزهایی نوشته بود .باورم نمیشود که همچین نمره ای وحشتناکی رو گرفته بودم . چیزی که حالم رو حتا بدتر میکرد این بود که تقریبا همه ، نمره هاشون از من بالاتر بود. اون روز با افسردگی رفتم خونه. منی که همیشه شاگرد اول بودم ، الان نمره هام حتا از میانگین کلاس هم پایین تر بود . درس و نمره ها چیزی بودند که به من تو ایران این امکان رو میداد که از بالا به بقیه ی مردم نگاه کنم. چیزی بود که به من احساس خاص بودن میداد و در فکرم من رو از بقیه ی مردم سوا میکرد . در کل درس خوندن رو هدف زندگیم میدیدم اما اون موقع دیگه همه چی واسم رنگ باخته بود . احساس بی لیاقتی و بی عرضگی میکردم. احساس میکردم کانادا من رو از راه و هدفم دور کرده . دیگه نمیدونستم تو دنیا هدفم چی بود و به کدوم سمت میرفتم ...
ادامه دارد ....

۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام دوست عزیز
من محمد هستم از گرگان
اولا تشکر بابت صراحت لهجه و صداقت شما
دومین اینکه چند تا سوال از شما دارم:
شما در چه مقطعی درحال تحصیل هستین؟دبیرستان؟
من فوقم را دارم تموم میکنم و می خوام ادامه تحصیل بدم البته تو خارج
لیسانس شریف بودم و فوق مازندران
حالا می خواستم بدونم که کلا شرایط کانادا چطوره واسه تحصیل؟
هزینه ها؟
متاسفانه از نظر وضغ مالی همین بس که تو شهرستان ما مستاجریم.
حالا شما اگه اطلاعاتی دارین در اختیارم بذارین ممنون می شم
با سپاس
محمد:moorshed_k@yahoo.com

Tabidneveshte گفت...

pasokh be nashenas :
ba salam doost aziz va mamnoon az vaghti ke baraye webloge bande gozashtin
bande hamoontor ke dar weblog arz kardam sale akhare dabirestanam
,sharayete canada ham vase tahsil nesbatan monasebe , albate bastegi dare ke betoonin varede kodoom daneshgah beshin, albate momkene hazineha maghadiri bala bashe ke bayad kar konin inja ya mohajerat konin ke betoonin hazineha ro taghabol konin
dar panahe hagh

خداحافظ كانادا گفت...

سلام دوست عزیز خوشحالم که مثل قدیم بیشتر می‌‌نویسی.

مشکلاتی که در موردشون نوشتی‌ متاسفانه در همه سطوح تحصیل و زندگی‌ در یخستان وجود داره.

اگر دقت کرده باشی‌ اغلب مهاجرانی که حتی سالهاست اینجا هستند، باز هم با جامعه خودشون می‌‌جوشند و بیشترشون هم گرفتار افسردگی و دیگه مشکلات روحی‌ روانی‌ می‌‌باشند.

موفق باشی‌

خداحافظ كانادا

نگاهی نو گفت...

موفق باشی

Rànâ گفت...

بابا کور شدم! چقدر فونتت ریزه!

رامسس گفت...

همین که به اشتباهت پی بردی خیلی خوبه.

ناشناس گفت...

سلام با مرام!
والله در همون زمانیکه خواسته بودید منظور شما برآورد شده و یادداشتی هم برایتان گذاشتیم. با مشاهده یادداشتتان دوباره براتون سرزدم و ماشاالله مطالب ات روز به روز پربارتر میشه. ... در جوارت هستیم. خواستی تماس داشته باش. ... موفق باشین!.... خوجه

ناشناس گفت...

سلام
من یک دختر کلاس 7 هستم و سپتامبر اومدم اینجا و من هم تیزهوشان بودم و خیلی مایلم که بدونم چه طوری با این مشکلاتی که داشتین کنار اومدین چون من هم همین مشکلات را دارم.ضمنا می خواستم راهنمایی کنید که برای ورود به دانشگاه در تورنتو در رشته های پزشکی چه درسهایی و با چه نمراتی باید در مقطع دبیرستان گذراند.
و آیا درس هایی مثل drama,music,art,goagraphy,... برای دبیرستان و دانشگاه اهمیت دارند؟
ممنون می شوم که در این زمینه ها راهنماییم کنید.

امیدوارم که تلاشتون برای رسیدن به هدفتان نتیجه بده و موفق باشید.

RS232 گفت...

قشنگ مینویسی دوست کوچک من. از این به بعد تمام پستهایت را می خوانم.

Tabidneveshte گفت...

pasokh be nashenas:
doost aziz raje be inke chetor kenar oomadam too ghesmat haye baadi mofasal tozih midam , vali haminja behetoon begam bad be deletoon rah nadin , zoodtar az oonike fekresh ro bokonin tamoom mishe .
baadesh doost aziz in dars hayi ke goftin lazem nist , hala be kelas 12 beresin mibinin vase pezeshki mitoonin har lisansi begirin va baadesh varede pezeshki shin
dar panahe hagh

elnaz گفت...

سلام دوستم من الناز هستم به تازگی اقدام کردیم برای مهاجرت.1سئوال داشتم.من دیپلم کامپیوتر کارودانش دارم .وامسال پیش دانشگاهی انسانی رو میگذرونم میخواستم بدونم برای اینکه وارد دانشگاه اونجا بشم حتما"باید یه دور کالج بگذرونم؟وشرایطشو یکم توضیح میدی که من باید چیکار کنم,مرسسسسسسسسسسی
در ضمن ممنون از نوشته های خیلی خیلی خوبت, من همیشه منتظرنوشته هات هستم.بای.

تبعید نوشته های یک دانش آموز گفت...

pasokh be doost aziz , elnaz:
haghighatesh bande maghadiri bi etela hastam dar in zamine , vali behetoon migam ke hatman bayd doreye pishdaneshgahi ya kelas 12 ro dar canada begzaroonid ta vared college ya daneshgah shin.
dar panahe hagh