۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

امتحانات تموم شد - هولولووو

خوب امروز امتحانات ما هم تموم شد . حالا باید شروع کنم واسه این دانشگاه ها نمه بنویسم . البته همین الان دانشگاه York به حساب به من Early acceptance داده . یعنی این که حاضر شدن بدون اینکه به نمره های ترم اول و دومم نگاه کنند , قبولم کنند . ولی ما که نمی خوایم اونجا بریم .
حالا سعی میکنم به زودی قسمت جدید رو بزارم . اول باید از شر این Application نوشتن واسه دانشگاه ها خلاص بشم.
تا آپ بعدی در پناه حق

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 18

با سلام خدمت دوستان و یاران وبلاگستانی
خوب امروز اومدم که آخرین قسمتی رو که میتونم قبل آغاز امتحان بزارم رو قرار بدم . امتحان های ما هم از ۵ بهمن آغاز میشه و ۱ هفته طول میکشه. دیگه بایست بشینیم این ۲ هفته رو مثل بچه آدم درس بخونیم . نا سلامتی این امتحانات معادل کنکور خودمونه . خوب دیگه بریم سر داستان
---------------------------------------------------
اون موقع هنوز پدرم نیومده بود . پدرم قبل از آغاز سپتامبر (اوایل شهریور ) رفته بود ایران . دلیلش هم این بود که هم مطب رو بچرخونه هم تو مدت اقامت پدرم در اینجا مشکل مالی نداشته باشیم . پدرم هم تصمیم گرفته بود که امتحانات اینجا رو واسه پزشک شدن پاس کنه که اگه از دوستانی که اطلاع دارند بپرسید دست کمی از هفت خان رستم نداره . این که پدرم اون موقع کانادا نبود ، خیلی روم تاثیر دشت . پدرم همیشه در شرایط سخت با حرف هاش حالم رو بهتر میکرد اما الان مشکل دو تا بود ، یکی اینکه پدرم کانادا نبود و یکی اینکه نمیتونستم مشکلات مدرسه رو به پدرم بگم . اما به هر حال با توجه به اینکه محیط یک محیط جدید بود ، نبود پدرم ، احساس تنهایی رو در من بیشتر میکرد . احساس میکردم که دیگه خودم هستم و خودم و دیگه اون پشتیبان همیشگی رو ندارم . البته نا گفته نماند که مادرم در این مدت زحمت بسیار می کشیدند و خدا وکیلی واسه ما که همیشه تو خونه کارگر داشتیم این همه کار که بایست خودمون میکردیم خیلی مصیبت بود . از اتفاقات اون موقع یکی این بود که یک بار در کلاس ورزش ، معلممون ما رو برد سر یک کلاس که بهمون فیلم نشون بده . قبل از اینکه وارد کلاس بشیم ، یکی از اون بچه کانادایی ها (البته همینجا بگم هر نژادی خوب و بد داره و سوء تفاهم نشه ) شروع کرد من رو دست انداختن و مورد حمله لفظی قرار دادن . من هم که از همون اول سعی میکردم که وارد مشاجره لفظی با کسی نشم چون مشخصا به علت پایین بودن دامنه لغاتم ، کم می اوردم . اما این یارو همینجوری شروع کرد و چون دید من جواب نمیدم ، واسه خود شیرینی جلو رفیقاش همینجوری پررو تر ادامه داد . سر کلاس همش صدا میزد" فلانی فلانی " و فحش میداد یا مسخره میکرد . من هم مثل همیشه سعی میکردم بهش توجه نکنم ، اما همین که میدید من جواب نمیدم ، بیشتر ادامه میداد و باعث جلب توجه و خنده رفیقاش میشود. من چند بار سعی کردم جواب بدم ولی بی تجربگی من در مشاجرات لفظی ، اوضاع رو بد تر کرد و باعث خنده بیشتر اطرافیان شد . طرف هر لحظه وقیح تر میشود و ظاهرا هیچ مرزی هم نمیشناخت . تو اون لحظه احساس نا امنی شدید میکردم تا جایی که دست هام هم میلرزید . همش فکر میکردم مگه من چی کار کردم که یارو داره اینطوری میکنه ولی آخرش دیدم که این پدیده بهش میگن "Bully " و به افرادی میگن که ضعفا رو اذیت میکنند . این مساله هم که من خودم بعضی وقت ها تو ایران بعضی ها رو همینطوری دست مینداختم حالم رو بدتر میکرد ، هیچوقت فکر نمیکردم ممکنه یکی انقدر احساس بدی بکنه واسه مسخره شدن . خلاصه دیدم این یارو ول کن نیست و بی توجهی من بهترش که نمیکنه هیچ ، بدترش میکنه .برگشتم طرفش و بهش گفتم بعد مدرسه واستا حالیت میکنم . یارو یک خورده شوکه شد و تا آخر زنگ دیگه حرف نزد . البته چند بار دیدم داره سعی میکنه بگه که منظوری ندارم ولی من بهش نگاه نکردم . چند تا از بچه ها هم همش ازم میپرسیدند که پس حتما بعد مدرسه دعوا میکنین دیگه؟ که من هم گفتم آره حتما . زنگ که خورد یارو اومد طرفم و خودش رو به موش مردگی زد و گفت که منظوری نداشتم . من هم گفتم باشه و قبول کردم . این قضیه یک تجربه مهم واسم بود. فهمیدم افرادی که اینطوری بقیه رو اذیت میکنند آدم های بی اعتماد به نفسی هستند که سعی میکنند با مسخره کردن دیگران جایگاه و اعتماد به نفس خودشون رو بالا ببرند .
چند مورد دیگه که یک خورده من رو ناراحت میکرد این بود که یکی اینکه تو این چند ماهه که اومده بودیم کانادا من به کل از برنامه ی ورزشی عقب افتاده بودم و این خیلی اعصابم رو خورد میکرد که همون شرایط فیزیکی نافرمی که باز یک سال وقت واسش گذاشته بودم بد تر بشه . مسلما به علت قیمت های بالای سالن های ورزش اونجا هام نمیتونستم برم . این مساله البته با خرید چند عدد دمبل از Walmart و پیدا کردن یک تخت ورزش دست ۲ که پدرم بعد ها از دم در یک خونه پیدا کرده بود ( اینجا هر کی هر چی نمیخواد میزاره دم در ) حل شد . مساله دیگه این بود که نتونسته بودم گیتارم رو بیارم کانادا و نبود تمرین باعث شده بود همون خورده سوادی که از گیتار هم داشتیم رو به فنا بره . این مشکل هم بعد از اومدن پدرم و با خرید یک گیتار ارزون قیمت حل شد .
خوب میرسیم به قسمت اومدن پدرم . پدرم تو ماه نوامبر برگشت کانادا . اومدن پدرم خیلی به بهبود اوضاع کمک میکرد . تا وقتی پدرم نبود ، همش این احساس در من بود که من الان باید مراقب خونواده باشم و شب ها تو اون خوبه به اون بزرگی با گوش باز میخوابیدم ( حالا نپرسید چه جوری گوش رو میشه بست که تو واز نگاهش میداشتی . منظور رو که میفهمید ) که خلاصه اگه تهدیدی متوجه خانواده بود عملی صورت دهم . پدرم که اومد احساس میکردم همه ی این بار از رو دوشم برداشته شده بود ، و دیگه مسولیت با پدرم بود . اومدن پدرم با گشایش ها متعددی همراه بود ، یکی اینکه ماشین خریدیم و همین مورد خیلی اهمیت دشت، چون دیگه از شر اتوبوس خلاص شدیم و اصولا تو کانادا آدم ماشین نداشته باشه انگار که فلجه . یک سوناتا باحال خریدیم که البته بعد از کلی جست جو انتخابش کردیم . بعدی اینکه خونه جدید و آپارتمانی کرایه کردیم که این هم خیلی مهم بود چون از شر اون خونه گنده خلاص شده بودیم . و خداییش آپارتمانش با سالن ورزش اختصاصی ، استخر شنا ، زمین اسکواش و کلی چیز باحال دیگه end امکانات بود .
البته این ها در مقابل مساله دیگه ای که اون موقع اتفاق افتاد درجه اهمیت کمتری داشتند . مهم ترین مساله ای که این موقع اتفاق افتاد تغییر نگرش من بود ، دیگه دید متفاوتی از جامعه کانادا داشتم ، و دیگه مثل گذشته هر کاری که بچه های کانادایی میکردند واسم درست و الگو نبود . حالا شرح اینکه نگرشم در مورد مدارس ، جامعه و مردم کانادا چه طور شده بود رو بعد از امتحانات تو یک پست کامل شرح میدم
تا بعد امتحانات
در پناه حق

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

ای شکم خیره به نانی بساز تا نکنی پشت به خدمت دوتا

با سلام شرمنده این چند وقته آپ نکرده بودم
حقیقتش فکر نمیکردم هفته ی اول بعد از کریسمس اینطوری کار سرمون خراب بشه .
حالا سعی میکنم قبل از امتحانات ( ۵ بهمن) یک قسمته دیگه رو بزارم.
حالا اومدم اول از همه تشکر کنم از دوستانی که نظر گذاشتن و به بنده اظهار لطف کردند و بعدش این قضایای این هفته رو تعریف کنم.
راستش مطلع شده بودم که دانشگاهها در اینجا غیر از نمره به فعالیت های فوق برنامه و عضویت در تیم های ورزشی هم نگاه میکنند. من هم قبل از کریسمس گفتم عضو یک تیمی بشم ، اما چون اصولا میدونستم بقیه تیم ها دانش آموز هاشون حداقل ۴ ساله که الان دارند کار میکنند ، گفتم برم کشتی که تو تلویزیون زیاد دیده بودم . خوشبختانه همون روز اول همه رو زمین زدم و مربی خوشش اومد و گفت بیا حتما. خلاصه من هم یکی در میون به تمرینها میومدم ، میگم یکی در میون چون هفته ای ۴ بار تمرین داشتند و من هم اون قدر وقت نداشتم . راستش الان میفهمم که چرا این ها انقدر تو ورزش از ما جلوترند . کسی که از ۱۴ سالگی ۴ روز در هفته تمرین کنه دیگه خدا میدونه وقتی بالای ۲۰ برسه چی میشه. خلاصه گذشت و گذشت تا اولین مسابقات اومد . من هم صبح مادرم برد گذاشتم ، در محل مسابقه . شنبه هم بود . شانس من هم مسابقم اولین مسابقه بود . بعد از گرم کردن ، با اعتماد به نفس بالا رفتم رو زمین کشتی ( چون تا حالا قبلش به کسی نباخته بودم ) - خلاصه یارو هم با یک هیکلی غول مانندی اومد رو زمین کشتی . ما هم سعی کردیم طبقه غریزمون که یک خرده زور بزنی یارو کم میاره ، شروع کردیم به فشار اوردن رو سرو شونه هاش ، اما این دفعه فایده نداشت ، ( حقیقتش یادم رفته بود که کلی از این کشتی گیر های دبیرستانی هورمون میزنند) حالا اگه یارو زده بود یا نزده بود من نمیدونم اما به هر حال زورش خیلی از ما بیشتر بود . نتیجه اینکه ما همش زور میزدیم یارو رو از خودمون دور کنیم و فن اجرا کنیم ولی فایده نداشت . آخرش هر ۲ راند رو با نتایج وحشتناکی مانند ۱۲ به صفر و ۱۴ به صفر باختم .(حال میکنید، ضربه فنی نشدم ) ، ولی به علت اینکه زور زیادی زده بودم حالم بسیار بد شد آخرش و واسه چندین دقیقه رو زمین تخت خوابیده بودم ، بعد هم با کلی خجالت از مربیمون اجازه گرفتم که برم خونه چون هم ۳ روز بعدش امتحان شیمی داشتم ، هم دیدم من با این وضع شکست وحشتناک تری در آینده میخورم . بعدش تا کریسمس کشتی نرفتم ، حقیقتش بد کنف شده بودم . البته قصدم این نبود که دوباره نرم ، حقیقتش درس ها زیاد سنگین شده بود . ولی برداشت مربی طوری بود که فکر کرده بود من دیگه نمیخوام بیام واسه همین چند نفر رو فرستاده بود که باهام صحبت کنند. البته تا یادم نرفته بگم تو همین مسابقات یکی از مربیهای اونجا ایرانی بود و اومد به من هم به فارسی خسته نباشید گفت که خداییش end دلگرمی بود. خلاصه بعد از کریسمس دوباره رفتیم سر تمرینات و واسه مسابقات بعدی ثبت نام کردم . تو مسابقات بعدی با کلی ترس و لرز رفتم ، چون دیگه خیلی نا امید شده بودم از خودم . مسابقه اول هم طبق روال بد شانسی ما با غول ترینشون کشتی داشتم . یارو قدش حدود شاید ۲۰ سانت از من کوتاه تر بود اما هیکلش تو مایه های مردان آهنین بود . البته اولش خاکش کردم که نامرد ، داوری بهم امتیاز نداد. بعدش هم که یارو گردن مار و گرفته بود تو مایه های ضربه فنی . من دیدم بهتره این یارو رو بیخیال بشم زورش خیلی زیاده ، انرژی رو واسه بقیه بازی ها نگه دارم ، البته چاره دیگه ی هم نداشتم . نتیجه این شده بود که بنده بعد ۲ مسابقه حتا ۱ امتیاز هم نگرفته بودم . من از بچگی سر همه چی استرس داشتم . دیگه واسه همین هر چی مربیم سعی میکرد بهم بگه یارو رو چکارش کنم ، من نمیتونستم عمل کنم . البته بازی بعدی یک خورده فرق میکرد، یارو بازم از من کوتاه تر بود اما چاق بود که نتیجه ی اخلاقی این بود که یارو رو ایکی ثانیه ضربه فنی کردم ، و برای اولین بار برده بودم . حالا دیگه من هم چون دفعه ی اولم بود ، برده بودم ، جوگیر شدم ، خواستم دیگه اخلاق جوان مردانه نشون بدم . اما مشکل این بود که هول شدم به یارو گفتم "Thank you !!! " :)) . خلاصه سرتون رو درد نیارم ، بازی بعدیش رو باختم و بازی بعد اون رو هم بردم که تونستم در آخر از ۷ نفر پنجم بشم . ( خدا لعنت کنه این دانشگاه ها رو که آدم رو به چه خفتی میندازند ) ، البته چند نفر هم تو مسابقات شدیدن مصدوم شدند که خدا رو شکر ایستگاه پزشکی بود و نزاشتن اوضاع حاد بشه . راستی تا یادم نرفته بگم اون روزی که من رفتم مسابقات کشتی باید امتحان عملی شیمی رو میدادم که ۱۰ درصد نومره آخر سال رو شامل میشد ، البته با معلم صحبت کردم و گفت که فردا امتحان بده اشکال نداره . بنده هم از فرصت استفاده کرده شب سؤال ها رو از بچه ها پرسیدم . البته نتیجش رو هم دیدم و یک سوال رو بدون خوندن کامل جواب دادم . سوال گفته بود غیر فلان چیز، دیگه چه چیز هایی رو اون مساله تاثیر داره که من خود همون رو نوشتم . دیگه لازم نیست بگم که چه جوری میخواستم سرم رو به دیوار بکوبم وقتی فهمیدم چیکار کردم . خوب دیگه ما هم کم کم داریم به وقت امتحانات و اقدام برای دانشگاه ها و بورسیه ها و هزار تا بدبختی دیگه نزدیک میشیم و هیچ کاری نکردم .
الانم کم کم برم بخوابم ، فردا به بد بختی ها برسم.
تا آپ بعدی
خدا نگهدار

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 17

با سلام
شرمنده یک چند وقتی اپ نمیکردم، کار و زندگی زیاد شده بود. کلی کار بایست واسه کریسمس میکردم که هیچ کدومشون رو نکردم. در نتیجه این چند روزه یک خورده رو اونها تمرکز کرده بودم . خوب تو این چند وقته اتفاقات متفاوتی افتاده . یکی اینکه پدرم بعد ۳ ماه و خورده ای از ایران برگشت که همین یک مورد حال اساسیه . نکته ی دیگه اینکه باز مهمونی رفتیم اما این دفعه همگی به صورت دسته جمعی پوکر بازی کردیم و البته چون تو اینجور بازیها یک برنده بیشتر نیست ، من بزرگ واری کرده و باختم. :)) .
کلا خوش گذشت . همین پریشب هم با پدرم رفتیم میدون اصلی شهر برای مراسم ساله نو . آتیش بازیهاش خیلی قشنگ بود ، هوا عالی بود و خواننده هاش هم بد نبودند اما چیزی که خیلی مزاحم بود فشار شدید جمیت بود ، به طوری که من رو یک سکو وایستاده بودم و چند تا دختری که رو سکو های کنار وایستاده بودند به من گفتند میشه ما شما رو بگیریم که نیفتیم . ما هم گفتیم " خواهش میکنم خواهر ، دست متعلق به شماست" :)) البته جدا از شوخی اگه این اتفاقات یک ونیم سال پیش می افتاد ،شبش خوابم نمی برد .البته خوبم شد که این اتفاقات پارسال نیفتاد. چون دیگه هر شب بی خوابی میگرفتم :)) دیگه چه کنیم دیگه تربیت صحیح وطنی همینه نتایجش.
خوب دیگه وقتشه بریم سر داستان ، اما قبلش باید تشکر کنم از همه ی دوستانی که نظر گذاشتند و دیدگاهشون رو بیان کردند . مطمئن باشد حتما نظرات شما رو دستور کار خود قرار خواهم داد. جواب نظرات رو هم در همان پستی که نظر گذاشتید میدم.
واسه قسمت این هفته میتونید آهنگ "پرنده مهاجر" از سیاوش قمیشی رو به عنوان آهنگ پس زمینه گوش کنید . چند وقت پیش که این آهنگ رو شنیدم ، دیدم تک تک کلماتش وصف حال اون روز های من بود.
آهنگ رو از اینجا دانلود کنید .
------------------------------------------------------
خوب من اون موقع هنوز روال نزولی داشتم و شدیدا افسرده بودم . هر چیزی که احساس میکردم روش وایستادم و من رو اونی که بودم میکرد ، یکی بعد از دیگری زیر پام خراب میشد . قبل از اینکه بیام کانادا چیز هایی که باعث میشود به خاطرشون به خودم افتخار کنم ، نمره ی بالام تو درسا ، شان بالای خانوادگیم ، اینکه پدر مادرم دکتر مهندس بودند و اطلاعات عمومی بالام بود و همه ی اینها باعث میشود که اعتماد به نفس بالایی داشته باشم . ولی تمام این مسائل با اومدن به کانادا زیر پام خراب شده بود . دیگه بالاترین نمره ی کلاس رو تو هیچ درسی نداشتم ، شان خانوادگی هم اینجا معنی نداشت ، مدرک پدر و مادرم رو اینجا قبول نکرده بودند و به خصوص پدرم باید کلی امتحان سخت رو پاس میکرد تا بتونه به عنوان یک دکتر اینجا کار کنه و دیگه اطلاعات عمومیم و مسائل دیگه ی که باعث میشد بچه ها تو ایران دورم جمع باشند اینجا بدرد نمیخورد . یعنی من حتا نمیدونستم چی به درد میخوره ، چی باعث جلب توجه بقیه میشه که روشون برم کار کنم . راستش تجربه ی مهاجرت به من فرصتی داد که زندگیم رو یک جور دیگه نگاه کنم. اینکه بدونم چقدر ممکنه آدم احساس بدی نسبت به یک جا داشته باشه یا اینکه بعضی وقت ها خودم چه قدر الکی مغرور بودم . تو اون چند وقته فهمیدم یکی از بدترین احساس هایی که آدم میتونه داشته باشه اینه که زیر پاش خالی بشه . یعنی مثل اینکه شما دارین تو دریا راه میرین ، یک هو ببینین که دیگه زیر پاتون هیچی نیست و یک هو خالی شده . این دقیقن اتفاقی بود که واسه من افتاده بود . همه ی اون چیز هایی که بهشون تکیه کرده بودم و به من احساس خاص بودن میدادند ، از بین رفته بودند . تو ایران که بود به علت همه ی اون دلایلی که خدمدتون عرض کردم، به خودم میگفتم من باید تو همه چی پیشتاز باشم ،حتا در مورد مسائلی مانند Girl - Friend و از این دست. البته تعریف های بعضی از دوستان و آشنایان هم این خیال رو به من میداد که گفتم اگه الان برام کانادا دیگه دختر ها ما رو رو دست میبرند و فرصت انتخاب به آدم نمیدند . راستش اون موقع ها این شاید بزرگ ترین چیزی بود که میخواستم . دلیل عمده ی این قضیه رو هم که توضیح دادم . دلیلش سیستم امتیاز بندی بین بچه های ایرانه. یعنی هر کی با دختر بیشتری در ارتباط باشه در ایران بین دوستاش محبوب تره . بعد ها که تو کلاس انگلیسی تو کانادا کتابی به اسم " Death of a salesman " رو خوندم ، دیدم یکی از شخصیت ها دقیقن مثل خودمون تو ایران رفتار میکرد و هنوز اون سیستم امتیاز بندی رو پیروی میکرد که هر کی بیشتر با جنس مخالف در ارتباط باشه ، امتیاز بیشتری میگیره و در نتیجه باید پیش دوستانش محبوب تر باشه.همون موقع معلم اینگلیسیمون گفت : این یارو به دختر ها به عنوان جام قهرمانی نگاه میکنه. فکر می کنه هر چی تعداد بیشتری جام ببره ، مردتره. خب تا اینجا گفتم هر چی بهش تکیه داده بودم از بین رفته بود . در نتیجه دوباره برای اینکه بتونم در جامعه جدید جایی پیدا کنم و یک چیزی داشته باشم که بهش تکیه بزنم چی کار باید میکردم ؟ بهتون میگم چی کار کردم .شدم یک مقلد کامل از بچه های کانادایی . هر کاری اونا میکردند من هم میکردم . همش دقت میکردم که ببینم چه جوری رفتار میکنند ؟ چی کارا میکنند؟ چه چیزی واسشون ارزشه و باعث میشه بقیه بهشون توجه کنند ؟ و مسائل دیگه . دیگه نمیخواستم خودم باشم . بر عکس گذشته علاقه ی به شخصیت خودم نداشتم . به خودم میگفتم من چی دارم مثلا؟ می خواستم یکی بشم درست مثل اون ها.
البته روند سوتی های بنده همچنان ادامه داشت. یک روز تو facebook دیدم همون عربه که مدام تو مدرسه مسخرم میکرد ، تو facebook هم یک چرت و پرتی در مورد من نوشته . من دیدم دیگه نمیشه کاریش کرد و ازش چشم پوشید. به خودم گفم اگه الان چیزی نگم دیگه این هیچ وقت متوقف نمیشند . یادمه اون چیزی که میخواستم بهش بگم رو روی کاغذ نوشتم . چند تا از کلماتش رو هم از تو دیکشنری در اوردم . صبح که رفتم مدرسه دستم میلرزید ، چون برای دفعه اول میخواستم به یکی بتوپم . سعی میکردم خودم رو خونسرد نشون بدم . وایستادم تا کلاس ریاضی تموم بشه . بعد رفتم سمتش و اون چیزی که هزار بار تمرین کرده بودم رو شروع کردم به گفتن . یارو اولش مثل همیشه اون لبخند مسخره آمیزش رو رو لب داشت ولی یک خورده که جلو رفتم گفت داری راجع به چی حرف میزنی؟ من گفتم خودتو به اون راه نزن من facebook ت رو خوندم . البته تا یادم نرفته بگم که این اتفاق دقیقن یک سال پیش افتاد . روز اول بعد از تعطیلات کریسمس . اون هم یک خورده فکر کرد و گفت برو بابا اون که راجع به تو نبوده . بعد یک خورده فکر کردم و دیدم که آره اون یک جمله راجع به من نوشته بود که به چیز مهمی نبود ولی بعدش خط بعدیش راجع به یکی دیگه بود که من فکر کرده بودم هنوز داره راجع به من حرف میزنه. البته من که حفظ ظاهر کردم و گفتم اشکال نداره .
خلاصه ما همچنان در گیر بودیم . هنوز نتونسته بودم یک سنگی رو پیدا کنم که بهش تکیه بزنم . اون مساله Girl - Friend هم شدیدا عذابم میداد .احساس می کردم اصلا دلیل اصلی که اومدم کانادا همین مسئله بوده. با خودم میگفتم ای بی عرضه . تو که هنوز غلطی نکردی. الان چند ماهه که اینجایی . یادمه هر کی رو تو کلاس میدیدم میگفتم خوب اینم بد نیست واسه Girl - Friend . اینکه میدیدم خیلی ها Girl -Friend داشتند ولی من نداشتم ، تحقیرم میکرد. اصلا کار به جایی رسیده بود که اگه تلویزیون برنامه ای پخش میکرد که توش یک نفری Girl -Friend داشت کانال رو عوض میکردم . چند باری خواستم برم پیشنهاد بدم اما ترسیدم که نه بشنوم و اون وقت اون هایی که همین الانش هم مسخرم میکردند ، آتو دستشون می اومد و دیگه ولم نمیکردند. و خلاصه میگفتم اگه من نه بشنوم دیگه نمیتونم تو اون مدرسه سر بلند کنم . در ضمن من حدود م رو در اونموقع خیلی پایین میدیدم . هر دختر مقبولی رو که تو مدرسه میدیدم میگفتم این ها در حد تو نیست ، بیچاره اگه بری به این ها پیشنهاد بدی که بهت می خندند.
خوب تمام این مسائل باعث افسردگی شدید من شده بود . و با توجه به این قضیه که میگند وقتی آدم بد بخته واسش از در و دیوار بد بختی میاد ، هر روز هم بارون میومد و حال من رو خراب تر میکرد . دیگه به نظرم می اومد که مهم ترین چیزم یعنی آیندم عوض شده بود . دیگه اون آینده ی موفقی که همیشه تو ذهنم بود ، کنار رفته بود . نبود نقطه ی اتکا هم حال من رو بد تر میکرد . چیزی نبود که بهش تکیه کنم . احساس کسی رو داشتم که از یک ساختمون بلند پرت شده ، ولی هیچ وقت قرار نیست به زمین برسه .