با سلام خدمت دوستان و یاران وبلاگستانی
خوب امروز اومدم که آخرین قسمتی رو که میتونم قبل آغاز امتحان بزارم رو قرار بدم . امتحان های ما هم از ۵ بهمن آغاز میشه و ۱ هفته طول میکشه. دیگه بایست بشینیم این ۲ هفته رو مثل بچه آدم درس بخونیم . نا سلامتی این امتحانات معادل کنکور خودمونه . خوب دیگه بریم سر داستان
---------------------------------------------------
اون موقع هنوز پدرم نیومده بود . پدرم قبل از آغاز سپتامبر (اوایل شهریور ) رفته بود ایران . دلیلش هم این بود که هم مطب رو بچرخونه هم تو مدت اقامت پدرم در اینجا مشکل مالی نداشته باشیم . پدرم هم تصمیم گرفته بود که امتحانات اینجا رو واسه پزشک شدن پاس کنه که اگه از دوستانی که اطلاع دارند بپرسید دست کمی از هفت خان رستم نداره . این که پدرم اون موقع کانادا نبود ، خیلی روم تاثیر دشت . پدرم همیشه در شرایط سخت با حرف هاش حالم رو بهتر میکرد اما الان مشکل دو تا بود ، یکی اینکه پدرم کانادا نبود و یکی اینکه نمیتونستم مشکلات مدرسه رو به پدرم بگم . اما به هر حال با توجه به اینکه محیط یک محیط جدید بود ، نبود پدرم ، احساس تنهایی رو در من بیشتر میکرد . احساس میکردم که دیگه خودم هستم و خودم و دیگه اون پشتیبان همیشگی رو ندارم . البته نا گفته نماند که مادرم در این مدت زحمت بسیار می کشیدند و خدا وکیلی واسه ما که همیشه تو خونه کارگر داشتیم این همه کار که بایست خودمون میکردیم خیلی مصیبت بود . از اتفاقات اون موقع یکی این بود که یک بار در کلاس ورزش ، معلممون ما رو برد سر یک کلاس که بهمون فیلم نشون بده . قبل از اینکه وارد کلاس بشیم ، یکی از اون بچه کانادایی ها (البته همینجا بگم هر نژادی خوب و بد داره و سوء تفاهم نشه ) شروع کرد من رو دست انداختن و مورد حمله لفظی قرار دادن . من هم که از همون اول سعی میکردم که وارد مشاجره لفظی با کسی نشم چون مشخصا به علت پایین بودن دامنه لغاتم ، کم می اوردم . اما این یارو همینجوری شروع کرد و چون دید من جواب نمیدم ، واسه خود شیرینی جلو رفیقاش همینجوری پررو تر ادامه داد . سر کلاس همش صدا میزد" فلانی فلانی " و فحش میداد یا مسخره میکرد . من هم مثل همیشه سعی میکردم بهش توجه نکنم ، اما همین که میدید من جواب نمیدم ، بیشتر ادامه میداد و باعث جلب توجه و خنده رفیقاش میشود. من چند بار سعی کردم جواب بدم ولی بی تجربگی من در مشاجرات لفظی ، اوضاع رو بد تر کرد و باعث خنده بیشتر اطرافیان شد . طرف هر لحظه وقیح تر میشود و ظاهرا هیچ مرزی هم نمیشناخت . تو اون لحظه احساس نا امنی شدید میکردم تا جایی که دست هام هم میلرزید . همش فکر میکردم مگه من چی کار کردم که یارو داره اینطوری میکنه ولی آخرش دیدم که این پدیده بهش میگن "Bully " و به افرادی میگن که ضعفا رو اذیت میکنند . این مساله هم که من خودم بعضی وقت ها تو ایران بعضی ها رو همینطوری دست مینداختم حالم رو بدتر میکرد ، هیچوقت فکر نمیکردم ممکنه یکی انقدر احساس بدی بکنه واسه مسخره شدن . خلاصه دیدم این یارو ول کن نیست و بی توجهی من بهترش که نمیکنه هیچ ، بدترش میکنه .برگشتم طرفش و بهش گفتم بعد مدرسه واستا حالیت میکنم . یارو یک خورده شوکه شد و تا آخر زنگ دیگه حرف نزد . البته چند بار دیدم داره سعی میکنه بگه که منظوری ندارم ولی من بهش نگاه نکردم . چند تا از بچه ها هم همش ازم میپرسیدند که پس حتما بعد مدرسه دعوا میکنین دیگه؟ که من هم گفتم آره حتما . زنگ که خورد یارو اومد طرفم و خودش رو به موش مردگی زد و گفت که منظوری نداشتم . من هم گفتم باشه و قبول کردم . این قضیه یک تجربه مهم واسم بود. فهمیدم افرادی که اینطوری بقیه رو اذیت میکنند آدم های بی اعتماد به نفسی هستند که سعی میکنند با مسخره کردن دیگران جایگاه و اعتماد به نفس خودشون رو بالا ببرند .
چند مورد دیگه که یک خورده من رو ناراحت میکرد این بود که یکی اینکه تو این چند ماهه که اومده بودیم کانادا من به کل از برنامه ی ورزشی عقب افتاده بودم و این خیلی اعصابم رو خورد میکرد که همون شرایط فیزیکی نافرمی که باز یک سال وقت واسش گذاشته بودم بد تر بشه . مسلما به علت قیمت های بالای سالن های ورزش اونجا هام نمیتونستم برم . این مساله البته با خرید چند عدد دمبل از Walmart و پیدا کردن یک تخت ورزش دست ۲ که پدرم بعد ها از دم در یک خونه پیدا کرده بود ( اینجا هر کی هر چی نمیخواد میزاره دم در ) حل شد . مساله دیگه این بود که نتونسته بودم گیتارم رو بیارم کانادا و نبود تمرین باعث شده بود همون خورده سوادی که از گیتار هم داشتیم رو به فنا بره . این مشکل هم بعد از اومدن پدرم و با خرید یک گیتار ارزون قیمت حل شد .
خوب میرسیم به قسمت اومدن پدرم . پدرم تو ماه نوامبر برگشت کانادا . اومدن پدرم خیلی به بهبود اوضاع کمک میکرد . تا وقتی پدرم نبود ، همش این احساس در من بود که من الان باید مراقب خونواده باشم و شب ها تو اون خوبه به اون بزرگی با گوش باز میخوابیدم ( حالا نپرسید چه جوری گوش رو میشه بست که تو واز نگاهش میداشتی . منظور رو که میفهمید ) که خلاصه اگه تهدیدی متوجه خانواده بود عملی صورت دهم . پدرم که اومد احساس میکردم همه ی این بار از رو دوشم برداشته شده بود ، و دیگه مسولیت با پدرم بود . اومدن پدرم با گشایش ها متعددی همراه بود ، یکی اینکه ماشین خریدیم و همین مورد خیلی اهمیت دشت، چون دیگه از شر اتوبوس خلاص شدیم و اصولا تو کانادا آدم ماشین نداشته باشه انگار که فلجه . یک سوناتا باحال خریدیم که البته بعد از کلی جست جو انتخابش کردیم . بعدی اینکه خونه جدید و آپارتمانی کرایه کردیم که این هم خیلی مهم بود چون از شر اون خونه گنده خلاص شده بودیم . و خداییش آپارتمانش با سالن ورزش اختصاصی ، استخر شنا ، زمین اسکواش و کلی چیز باحال دیگه end امکانات بود .
البته این ها در مقابل مساله دیگه ای که اون موقع اتفاق افتاد درجه اهمیت کمتری داشتند . مهم ترین مساله ای که این موقع اتفاق افتاد تغییر نگرش من بود ، دیگه دید متفاوتی از جامعه کانادا داشتم ، و دیگه مثل گذشته هر کاری که بچه های کانادایی میکردند واسم درست و الگو نبود . حالا شرح اینکه نگرشم در مورد مدارس ، جامعه و مردم کانادا چه طور شده بود رو بعد از امتحانات تو یک پست کامل شرح میدم
تا بعد امتحانات
در پناه حق