۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

شرمندگی

با سلام دوستان, فقط می خواستم بگم خیلی شرمندم که انقدر وبلاگ رو دیر به دیر آپدیت می کنم. حقیقتش مشغله از یک طرف و ترس از لو رفتن هویت بنده در دانشگاه از یک طرف دیگه مانع آپدیت وبلاگ شده بود. تنی از دوستان در دانشگاه نزدیک بود به هویت بنده پی ببرند که اگر اتفاق می افتاد خیلی اوضاع برای من سخت میشد, چون من خصوصی ترین خاطراتم را در اینجا نگاشته ام. اگر عمری باقی بود و خطر رفع شد, وبلاگ رو آپدیت می کنم, اگر هم که نه خدا یار و همراهتان دوستان قدیمی.

پی نوشت : من نظرات این پست رو در آینده چک خواهم کرد. اگر مطلبی بود که می خواستید با من در میان بگزارید در نظرات این پست بنویسید.


۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 29 (حساس ترین مسابقات زندگیم)

با سلام
شرمندم دوستان که مدتی آپدیت نمی کردم. حقیقتش ترم دوم دانشگاه ما هم شروع شد و تا حالا سنگین تر از ترم قبل بوده.واسه همین شاید دیگه نتونم مثل قدیما پشت سر هم آپدیت کنم. دم دوتسانی هم که نظر گذاشتن  گرم. بعد از خوندن نظرات اون ها عزمم رو جزم کردم که این پست رو بزنم.

-------------------------------
خوب تو پست قبلی گفتم که پدرم هم قرار شد با من برای مسابقات کشتی منطقه ای ROPSSAA بیاد. صبح زود طبق معمول بلند شدم, مادرم یک صبحونه سبک بهم داد. حس عجیبی داشتم. از زور استرس غذا از گلوم پایین نمی رفت. سعی می کردم بر خودم غلبه کنم چون دیگه استرس داشت از تو من رو می خورد. دستام می لرزید , کم مومده بود که بیافتم رو زمین. خلاصه سوار اتوبوس شدم و رفتم مدرسه. از اونجا با ماشین Jade (یکی از بچه های تیم)  و با DJ (یکی دیگه از بچه های تیم) راهی سالن کشتی شدیم. البته روز قبل هم واسه وزن کشی اومده بودم اونجا. سقف بلند سالن احساس ناچیز بودن من رو بیشتر می کرد. دیگه مهم نبود واسه چی اونجام. دیگه application و چیز های دیگه ی دانشگاه واسم مهم نبود. فقط مهم بود که من اونجام و شکست رو نمی تونستم تحمل کنم.
شروع کردیم با بچه های تیم به تمرین و استرس دیگه کم کم داشت حالم رو بد می کرد ( الانم که فکرشو می کنم وجودم رو استرس می گیره). به دستور Jade (همتیمیم که تو تیم ملی کشتی جوانان کانادا هم هست) بلند شدم به تمرین جدی. یک خورده دور سالن گشتم و یکی از دوستهام رو دیدم و شروع کردم باهاش با صحبت. بعدش یکی از دوست های اونم اومد و گفت من تو رو یادمه که تو تورنومنت قبل هم تیمیم رو شکست داده بودی. (همونی که تو تورنومنت قبلیش اول شده بود) و رفت طرف رو اورد. طرف هم بر عکس انتظار خیلی دوستانه با من رفتار کرد و گفت اسمش عبدالله هست و فهمیدم مسلمونه. با هم دست دادیم و با هم تمرین کردیم. کم کم دیگه بابام هم اومد. پدرم همیشه در امیدوار کردن من موفق بوده و خیلی از استرسم کم کرد. اما حقیقتش رو بخواهید شرایط آسونی نبود. فکرش رو بکنید 1 ساعت رو نیمکت بشینید تا نوبت کشتیتون بشه. تو این 1 ساعت آدم هزار تا فکر می کنه. دوستانی که تجربش دارند می دونند انتظار پدر آدم رو در میاره. خلاصه نوبت کشتی من فرا رسید. شلوار و بلیزم رو در اوردم و با دوبنده وارد زمین شدم. پدرم قبلش گفت گوشت به من باشه تو زمین, مربی و Mr. Tinson (سرپرست تیم) هم دور زمین بودند. طرف رو من قبلا برده بودم. اینو که دیدم یک خورده حالم بهتر شد. رفتم باهاش دست دادم و باهاش خوش و بش کردم. همون اول بازی فنی رو که از بچگی تو دعوا ها  به دوستام میزدم رو به طرف زدم. (لنگش کردم). طرف هم در جا رفت رو پل. بعد از مقدار قابل توجهی تقلا ضربه فنی شد و من خوشحال از زمین بیرون اومدم. مربیم بهم آفرین گفت و پدرم هم همینطور. الان که ویدیوشو میبینم, میبینم که نزدیک بود وسطاش یارو رو ول کنم, بابام هی داد می زد بخواب, بلند نشو و ... . این از کشتی اول. کشتی بعدیم با نفری بود که تو تورنومنت قبلی بهش باخته بودم. طرف وزنش از من کمتر بود اما چون گروه وزنی خودش خیلی سخت بود, اومده بود تو گروه وزنی ما ( یعنی شکست دوباره تحقیر به معنی واقعی بود). پدرم می گفت : ((نترس, همون فن خودتو بهش بزن. می گیره )). اما من می ترسیدم. یاد کشتی قبل افتادم. این که به چه وضع فلاکت باری نفس کم اوردم و تو وقت دوم وقتی من رو برد رو پل, نای تقلا نداشتم. یارو رو فبل بازی دیدم. کشتی اولش رو باخته بود. بهش گفتم حریفت که هیکلی نبود, چرا بهش باختی؟ گفتش که(( به من اعتماد کن کارش خیلی درسته و من رو برده. من هم تو رو بردم, پس ... )). ترسم بیشتر شده بود . دست بالای دست بسیاره. خلاصه کشتی شروع شد. بابام و مربیم کنار زمین بودند. با طرف دست دادم و کشتی رو شروع کردم. حدود 10 ثانیه بعد, لنگش کردم طرف هم سریع ضربه فنی شد. بعد رفتم با نیمکتش دست دادم. همتیش گفت : "That was fast". مربیم هم کلی تعریف کرد.
بازی بعدیم با فردی بود که روز وزن کشی به زور هیچی نخوردن و از دست دادن کلی آب, وزنش به حد اکثر وزن مجاز گروه رسیده بود. (ورن من نیم کیلو از حداقل گروه بیشتر بود) . طرف 4 کیلو وزنش بیشتر از وزن مجاز شده بود امروز. با خودش که حرف می زدم می گفت که 3-4 ساله روزی 3-4 ساعت کشتی می گیره. پدرم کشتیش رو که میدید برای اولین بار بر عکس بقیه که می گفت هیچ چی نیستند, گفت معلومه طرف کشتی گیره. قدش از من خیلی کوتاه تر بود و خیلی هم از من هیکلی تر بود. پدرم گفت بهش نزدیک نشو که فن بالا می خوری. خلاصه کشتی شروع شد و من هم توصیه ی پدرم رو گوش کردم اولش و نزدیک بهش نشدم, حتی رو پلم بردمش و نزدیک بود ضربش کنم اما اونجا به خودم گفتم مگه میشه کسی که 4 ماهه داره کشتی می گیره,  بتونه کسی که 4 ساله داره کشتی می گیره رو ببره. خلاصه از زیر دستم در رفت و من 2-3 امتیاز گرفتم. بعد نفهمیدم چی شد که بهش نزدیک شدم. اون هم فن بالا زد و من ضربه فنی شدم. بعدش مربیم بهم گفت اشکال نداره سال اولته و پدرم هم گفت : ((نگفتم نزدیک نشو؟ حالا اشکال نداره.)) . شانش من پدرم از قبلی که بردم فیلم نگرفت اما اینی که باختم رو فیلم گرفت ( من هم بعدا پاکش کردم :)) ) . تا کشتی بعدیم 3 - 4 ساعت وقت بود. به پدرم می گفتم بابا ول کن بیا بریم دیگه. نمی خوام دوباره ببازم. بهم گفت: (( حالا که اومدیم تا تهش رو میریم)) . اما من دیگه به اون صورت امیدی نداشتم.
دوباره حالت تعلیق و اضطراب تحقیر رو داشتم , اما هنوزم اگه همه بازی های دیگم رو می بردم برنز رو می گرفتم ....
ادامه دارد ...

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

مهاجر تازه وارد به کانادا - قسمت 28 (شرکت در تورنومنت کشتی در کانادا)

با سلام
اول از همه جا داره از دوستانی که نظر گذاشتن کمال تشکر رو بکنم که بنده و امثال بنده را به وبلاگ نویسی امیدوار می کنید. جواب نظرات رو در همون پست دادم. دیگه بریم سراغ باقی خاطرات.
--------------------------------------------------
اگه یادتون باشه سری پیش گفتم که تو شیمی از رقیبام عغب افتاده بودم. خلاصه فاینال ها فرا رسید و من تو امتحان فاینال بالاترین نمره رو  در مدرسه گرفتم. البته نمره فاینال فقط 30 درصد نمره کل هست اما همون هم کافی بود. البته اینجا اون کاناداییه(john) هم نمرش با من یکی شد. هر چند نمره کل من بالاتر بود اما نمرمون به یک نمره رند شد. این قضیه حال اساسی داد چون اون عربه (راعد) تا قبلش کری اساسی می خوند.
      اگر یادتون باشه گفتم که من در تیم کشتی هم عضو شده بودم. بالاخره زمان موعود فرا رسید و ما رو بردند در یک تورنومنت. من هم حسابی ترسیده بودم. اما همش به خودم می گفتم که نترس تو فقط اینجا اومدی که یک چیزی دز اپلیکیشن دانشگاهت بنویسی و نتیجه واست مهم نیست. مادرم هم اون روز با من اومده بود تا کشتی من رو ببینه. اون روز صبح زود از خواب بلند شدم. مادرم یک صبحونه اساسی واسم درست کرد و من رو رسوند دم در مدرسه. از اونجا با اتوبوس رفتیم سالن کشتی که البته مادرم هم پشت اتوبوس اومد که بازیم رو نگاه کنه. قبل از اینکه کشتیم شروع بشه تا سر حد مرگ استرس داشتم. چون فکر می کردم الان این جمعیت شکست و خورد شدن من رو می بینه. کم کم خودم رو گرم کردم و آماده کشتی شدم. تو ذهنم فقط یک چیز بود آن هم شکست یعنی تحقیر.  شانس من هم اولین کشتی رسمیم با یکی از قهرمان های خفن بود. خلاصه چشمتون روز بد نبینه رفتیم روی دشک به هم دست دادیم و از لحضه ای که سوت رو داور زد من فقط داشتم رو زمین غلتونده می شدم و امتیاز می دادم. هر چی زور می زدم اون زور و تکنیکش بیشتر بود. لامصب کوههی از عضله بود. دیگه بکم شکست تحقیر آمیز تر از این به عمرم ندیده بودم. مربیم هم که دیر رسید و از وقت دوم من رو کوچ کرد. بعد کشتی به خاطر صبحونه اساسی که خورده بودم و زوری که زده بودم حالم اساسی بد شده بود. وقتی کنار دشک دراز کشیده بودم که حالم بهتر بشه, یکی از مربیهای یکی دیگه از مدرسه ها اومد بهم خسته نباشید گفت و من هم دیدم که ایرانیه باهاش سلا علیک کردم. هموطن تو اینجور جاها خیلی حال میده. خلاصه مربیم بهم می گفت که ناراحت نباش, اشکال نداره , کشتی اولت بود و طرف خیلی قدر بود, کشتی های بعدیت بهتر می شه. اما من به خاطر اون تحقیر اساسی (فکر کنم 12 - 0 باختم) و اینکه حالم بد بود با مربیم خداحافظی کردم و با مادرم برگشتم خونه. بعد تورنومنت فهمیدم اون هم تیمیم که یک وزن از من بالاتر بود و من همیشه زمینش می زدم , طلا گرفته.
      تورنومنت بعدی به مادرم گفتم که نیاد. دیگه نمی خواستم کسی تحقیرم رو ببینه. مثل همیشه استرس اساسی داشتم. کشتی اولم تا طرف رو دیدم حسابی ترسیدم. یک نفر بود که خیلی از من کوتاه تر بود اما هیکلش و عضلش کلی از من بیشتر بود. من هم تا دیدمش خوف مردم و همون ثانیه های اول ضربه شدم. تو اون تورنومنت یکی دو تا کشتی رو بردم که خیلی بهم روحیه داد , هر چند یکی دیگرو هم باختم و در آخر از 7 نفر پنجم شدم.
   تورنومنت بعدیش زیاد مهم نبود و برعکس بقیه مسابقات قبلی که انفرادی بود این تورنومنت مثل ایران تیمی بود. من کشتی اولم با کسی که سری پیش قهرمان شده بود, بود (شانس ما رو ببین). قبل اون کشتی صبحونه اساسی نخورده بودم کسی هم باهام نبود و تماشاچی زیاد هم نداشت. به خودم گفتم چیزی برای از دست دادن نداری. وقتی رفتم رو دشک و با طرف دست دادم, فکرمی کردم که تو راهنمایی ایرانم و دوباره با کسی دعوام شده. رفتم جلو و اون فنی که از بچگی به همه می زدم روش زدم(لنگش کردم) یارو هم بعد از یک خورده مقاومت, رو پشتش افتاد و من ضربش کردم. این تورنومنت تو ترم دوممون بود . تیم ما هم یک سرپرست داشت که طرف معلم حسابانمون هم بود و یک مربی حرفه ای داشت. خلاصه همه بچه های تیم و سرپرست و مربی خیلی خوشحال شدند و بهم تبریک گفتند,  چون اولین برد حسابیم بود. من هم که  بی جنبه باز به خود غره شدم و گفتم بزار الان ناهار بخورم. اما ناهار خوردن همان و سنگین شدن همان. نتیجتا کشتی بعیدم رو به علت سنگینی زیاد باختم( با این یارو در تورنومنت بعدی هم کشتی کرفتم). خلاصه بعد از کشتی حالم بد شد و افتادم روی زمین و به مربیم گفتم که دیگه نمی تونم کشتی بگیرم. بعد از چند ساعت حالم یه خورده بهتر شد و مربیم اومد بهم گفت که ما به تو نیاز داریم که این کشتی رو ببری تا آخر نشیم وگرنه آخر میشیم. بهم هم گفت که یارو تازه کاره و میتونی شکستش بدی. من هم رفتم رو دشک و یارو هم مشخص بود که همش دازه از زیر دست من دز میره, تقلا می کرد. بالاخره ضربش کردم. و به آغوش هم تیمی هام برگشتم که بالاخره آخر نشده بودیم. بعد از کشتی وقتی رفته بودم آب بخورم, داور کشتی آخرم رو دیدم. بهم تبریک گفت و گفت تعادل خیلی خوبی دارم. من هم ازش تشکر کردم.
     بعد از این مسابقات و چند تا بردی که داشتم, تونستم جواز ورود به مسابقات منطقه ای ROPSSAA رو کسب کنم ( با صدای جواد خیابانی بخونید :) ). این مسابقات منطقه ای بود که بر عکس باقی مسابقات ما مقدماتی داشت. که ما هم ردش کرده بودیم. البته تا یادم نرفته بگم که پدرم چند وقت بود که رفته بود ایران که کار کنه و قبل از این مسابقات منطقه ای برگشت. البته مادر بزرگم هم قبل از پدرم  اومده بود. پدرم گفت که منم می یام که کوچت کنم به پدرم گفتم که "بابا من اصلا کل این مسابقاتی که رفتم واسه این بود که تو فرم دانشگاه بنویسم که تونستم مفدماتی ROPSSAA رو رد کنم و تو اون مسابقات شرکت کنم. من که معلومه به همه می بازم. اون موقعی که مقدماتی نداشت من به همه می باختم چه برسه به الان که همه مقدماتی رو رد کردند.'' راستش نمی خواستم پدرم تحقیر و شکستم رو ببینه. اما پدرم با اصرار گفت که می یام. پدرم قبلا کشتی گیر بود و فکر می کرد می تونه کمکم کنه.
روز مسابقه اصلی فرا رسید و من با همراهی پدرم منتظر آغاز بزرگترین تورنومنت عمرم بودم.
ادامه دارد ....